گفتم: بیا و بجوش و پر از عشق و درد باش
با سردی زمانهی دون در نبرد باش
من شعلهام تو آب، تو را گرم میکنم
همپای بیقراری من رهنورد باش
نه سرکه و نه خمر، نه مانند زید و عمرو
خود را بیاب و گوهر نایاب فرد باش
مادینه و نرینه، نه حوّا نه آدماند
بلقیس باش و آسیه، زن باش و مرد باش!
من آفتاب روشنم و دوست ابر پاک
ای زندگی! چو نرگس و گل سرخ و زرد باش!
گفتی: «خموش باش که بیجوش خوشترم
چون شعلهی حریق برو هرزهگرد باش
بازیچهی زمانه شدی تا به من رسی
اکنون تو نیز مهرهی این کهنه درد باش!»
من شعلهام؛ تو آبی و سرریز میشوی
من میروم، بمان، پس از این فرد و سرد باش!