من با او حرف زدهام؛ بارها. گاهی بهخاطرش چندینبار این راه را تا میدان رفته و برگشتهام پشت همین چراغقرمز، تا نگاهش را ببینم؛ آن صورت سبزه و ابروهای کشیدهاش را. چهقدر دنبالش گشتهام تا پیدایش کردهام، چهقدر چشمهایش را زیرورو کردهام تا در عمقشان همان نگاه را یافتهام.
وقتی آمدم، همهچیز عوض شده بود. دانهدانه همسایههای قدیمی و اقوام دور و نزدیک را دیدم، تا فهمیدم پیش خالهی پیرش مانده است و چه میکند. بالاخره پیدایش کردم. رفتم سراغش و دیدم که پشت یک چراغقرمز، آدامس میفروشد، اسپند دود میکند و گاهی در گوشهای، فال هم میگیرد.
اولین بار که دیدمش، صورتش را پوشانده بود. انگار خجالت میکشید کسی چهرهاش را ببیند! اما تا چشمهایش را دیدم، شناختمش. بعد از مدتی، تمام چهرهاش را دیدم.
*
دیگر مرا شناخته است، بارها دستم را دراز کردهام و فالم را گرفته است. مهملاتی تحویلم داده و من نیز با خنده پولی کف دستش گذاشتهام؛ اما یکبار گفت: «گمشدهای داری.» و من در چشمانش زل زدم و گفتم: «پیدایش میکنم؟» گفت: «در فال بعدی معلوم میشود، میخواهی برایت بگیرم؟ اما پولش بیشتر میشود!»
دستم را کشیدم و گفتم: «من پیدایش کردهام.» و نگاهم را از چشمانش گرفتم. چه شباهت غریبی به چشمان مادرش دارد؛ انگار از کاسهی سر او درآورده و در صورت این دختر کاشتهاند! یکبار از مادرش پرسیدم، بیتفاوت گفت: «مرده است.» خواستم از پدرش بپرسم؛ اما...
*
این روزها دیگر سراغم نمیآید. مرا میبیند؛ ولی بهسراغ ماشینهای دیگر میرود؛ اما من میروم، میروم، مینشینم و نگاهش میکنم. برایش بوق میزنم، دست تکان میدهم که بیاید و برایم فال بگیرد؛ اما نمیآید. شاید دلگیر است! شاید نباید از پدرش میپرسیدم! اما مگر من چه کردهام؟ فقط با او از حقیقت گفتهام.
*
یکبار، تنها عکس باقیماندهی سه نفریمان را نشانش دادم؛ آخرین عکسمان باهم بود. چهارساله بود و در آغوش من. هرچه میکردم، نگاهم نمیکرد، به حرفهایم گوش نمیداد، التماسش کردم؛ اما... تا اینکه عکس را نشانش دادم و آنوقت بود که آمد و سوار ماشین شد و سکوت کرد. سکوت کرد تا بشنود حرفهایی به قدمت دوازدهسال دوری را و من گریزان از نگاهش سکوت را شکستم و از پدرش پرسیدم. نگاهش را دزدید؛ اما وقتی به تندی گفت: «مرده است.» صدایش میلرزید. گفتم: «کی؟ تو او را دیدهای؟» هیچ نگفت و اینبار جوابش را خودم دادم. گفتم زنده است، برگشته و میخواهد پیش او بماند. نگاهم کرد.
ـ خُب؟
گفتم: «خُب! یعنی نمیخواهی بدانی کجا رفته بود؛ چرا رفته بود؟»
رویش را کرد آنطرف و از شیشه بیرون را نگاه کرد. صورتش را چرخاندم به سمت خودم.
ـ مجبور شده بود به خارج برود. خلاف کرده بود، فراری بود!
به تندی گفت: «حالا هم کسی مجبورش نکرده، برگردد!» و در ماشین را باز کرد که برود. دستش را کشیدم و داد زدم: «باور کن، خواستم برگردم؛ اما نشد!» دستش را از دستم کشید و داد زد: «چرا، چرا؟»
آرام گفتم: «چندینبار خواستم بیایم، پشیمان شده بودم؛ اما دیگر راه برگشتی نبود. مادرت نمیگذاشت؛ تهدیدم میکرد که اگر برگردم، تحویلم میدهد. وقتی از رفیق قدیمیام شنیدم مرده است، آمدم. میدانی چرا؟»
سکوت کرده بود. چهرهاش آرامتر بود. جرئت پیدا کردم و گفتم: «چون یکتکه از وجودم اینجا جامانده بود.» بهچشمانش نگاه کردم. خشمگین نبودند. تردید به درونشان راه یافته بود. گفتم: «با من میآیی؟» شانههایش را بالا انداخت.
ـ هنوز خیلی زود است! باورت نکردهام.
گفتم: «چرا؟ حالا که من برگشتهام!» اما او هیچ نگفت. انگار که برایش فرق نمیکرد پدرش زنده باشد و برگشته باشد! شاید او را مانند مادرش، مانند زندگی خودش و تمام آرزوهایش مرده میدید! رفت و از آن به بعد، دیگر مرا نمیبیند که پشت این چراغقرمز به انتظار یک نگاهش ایستادهام، تا باری از روی وجدانم برداشته شود؛ عذابی که هیچگاه رهایم نکرده است؛ عذابی که در طول تمام سالهای دوری، روی دوشم سنگینی کرده و هر روز بر سنگینیاش افزوده شده است. او حرفهایم را باور نمیکند؛ عذابم را، پیشمانیام را، برگشتنم را.
*
بارها خواستهام برایش توضیح دهم، دلیل بیاورم، اصلاً طلب بخشش کنم؛ اما او از من گریزان است. یکبار رفتم که برای همیشه با خودم ببرمش. خواستم جبران کنم تمام اشتباههای گذشتهام را. نمیآمد، دستش را کشیدم و سوار ماشینش کردم. میخواست برود. فریاد زدم: «چرا عذابم میدهی؟ میخواهی تلافی کنی؟ چرا نمیفهمی من به خاطر تو آمدهام! آمدهام تا گذشته را جبران کنم، خوشبختت کنم!» خندید. قهقهه زد.
ـ خوشبخت؟ خوشبختتر از اینکه هستم؟ همانطور که مادرم را خوشبخت کردی؟
مشتم را کوبیدم روی فرمان.
ـ مادرت وقتی رفتم از من متنفر بود. مادرت به تو دروغ گفته است!
داد زد: «تو دروغگویی!»
نمیدانم چه شد که دستم، محکم روی گونهاش نشست. اشکریزان از ماشین پیاده شد و رفت و ای کاش دستم شکسته بود!...
فردای آن روز برایش کادو خریدم و رفتم سراغش. وقتی نگاهم کرد، چشمهایش دیگر چشمهای دخترک چهارسالهی توی عکس نبود. مقابل چشمان من سوار ماشین غریبهای شد و رفت. به دنبالش رفتم. پسرک راننده را به باد کتک گرفتم و به او گفتم: «چرا لجبازی میکنی دختر؟»
اخم کرده بود. چشمانش میپرید. فریاد زد: «ازت متنفرم! تو با مادرم هم همینطور رفتار میکردی؛ پس او راست میگفت! میخواهی با بردن من وجدانت را آرام کنی؟» و دوید و از من دور شد. من هم به دنبالش دویدم؛ اما خودش را در کوچهپسکوچهها گم کرد. بعد از آن، دیگر پشت چراغقرمز نیامد. همه جا را گشتم، قطرهی آبی شده بود. دیگر پیدایش نکردم و سالهاست که پشت این چراغقرمز ایستادهام!