نیلوفرهای پژمرده

نویسنده


آن‌روز صبح، همین‌که وارد حیاط شد و چشمش به گل‌های نیلوفر افتاد، بغض غریبی در گلویش چنگ انداخت. سعی کرد سوزش اشک را نادیده بگیرد. دست خودش نبود. هروقت نگاهش به گل‌های نیلوفر می‌افتاد مرغ خیالش به‌سوی او کشیده می‌شد. وقتی را به‌خاطر می‌آورد که پسرش گل‌های نیلوفر را آب می‌داد و او با لبخندی که بر لب داشت کنار حوض نشسته بود و قربان‌صدقه‌ی پسرکش می‌رفت. گل‌های نیلوفر انگار جان داشتند! گلبرگ‌های لطیف‌شان همیشه به‌طرف مسعود خم بود و او چه عاشقانه گل‌هایش را پرورش می‌داد. روز رفتنش بعد از این‌که ساعتی را با دقت تمام به گل‌هایش رسیدگی کرد، رو به زن کرد و گفت: «مادر! زحمت بزرگ کردن من به‌دوش شما بوده است. حالا هم، خواهش می‌کنم از این گلای نیلوفر تا برگشتن من از جبهه مراقبت کن.» نگاه عاشق مادر، گویای قبول مسئولیتش بود.

-حتماً مسعود جان.

گذر خاطره، آرامش کرد. از پله‌ها که پایین آمد، کنار حوض رفت. صورتش را شست، آسمان را نگاه کرد. نور آفتاب از میان ابرها تلاش می‌کرد تا به گل‌های نیلوفر برسد. کنار آن‌ها نشست. باریکه‌ی نور، خود را از سیاهی ابرها به نیلوفرهای زیبا رساند.

ساعت دوازده بود. زن مشغول غذا پختن شد. رادیو را روشن کرد تا ببیند آیا از جنگ خبر جدیدی هست یا نه؟ خبر تازه ای نبود. از جا برخاست. پارچ آب را برداشت تا به گل‌های نیلوفر آب بدهد. نور آفتاب در زلال آب گلدان نمایان بود. بعد از گذشت یک ماه، گل‌های نیلوفر همان‌طور سر حال بودند.

اما آن‌روز که رفت تا به گل‌ها آب بدهد، گل‌ها پژمرده شده‌ بودند. نگران شد. جواب مسعودش را چه باید می‌داد. او قول داده بود تا از گل‌های نیلوفرش مراقبت کند. همان‌طور که زیر لب قربان‌صدقه‌ی گل‌ها می‌رفت آن‌ها را قسم داد که آبرویش را جلوی مسعودش نبرند. گل‌ها انگار فهمیده باشند کمی با وزش باد تکان خوردند. ته دلش قرص شد. هردفعه که از کنار پنجره رد می‌شد، به گل‌های نیلوفر سر می‌زد.

صبح شنبه رفت به گل‌ها آب بدهد. یکی از گل‌ها خشک شده بود. ظرف آب از دستش رها شد. خودش هم نمی‌دانست چرا از پژمردگی گل‌ها احساس بدی پیدا می‌کرد. همان باد و گرد و خاکی که چند روز پیش برپا شده‌ بود، دوباره بلندشد. تا روز چهارشنبه هروقت به حیاط می‌رفت تا به گل‌ها آب بدهد، می‌دید هر روز یکی از آن‌ها خشک می‌شود و هنگامی‌که می‌خواست وارد خانه شود، همان باد، هر روز شدید‌تر می‌شد.

سحر برای نماز برخاست و به حیاط رفت. کنار حوض وضو گرفت. گل‌ها را نگاه کرد. از روز شنبه تا پنج‌شنبه، پنج گل خشک شده‌ بود. نمازش را که تمام کرد به درگاه خدا دعا کرد و دوباره با نام خدا به حیاط رفت. گل‌ها را نظاره کرد؛ فقط یک نیلوفر باقی مانده ‌بود. روی پله‌ها نشست، باد شدیدی وزید. چشمانش را بست و بلند شد تا به‌ اتاق برود؛ اما ایستاد. حسّی از درون، چشمانش را گشود. باد و خاک چشمانش را آزار نمی‌داد، بلکه بویی داشت که به او احساس آرامش می‌داد. درست لحظه‌ای که داشت به‌خاطر می‌آورد آن بو را در چه مکانی احساس کرده، نسیمی‌ ملایم بدون گرد و خاک، بدون بو، جای باد را گرفت.

 شب جمعه ‌بود. دعای کمیل که تمام شد، از کنار پنجره گل را نگاه کرد. شاخه‌ی گل نیلوفر تنهایی داشت آرام‌آرام با وزش شبانگاهی این‌سو و آن‌‎سو می‌رفت. خیالش آسوده شد و به خواب رفت.

جمعه تا ظهر پا به حیاط نگذاشت. نماز ظهر و عصر را که خواند حس غریبی به حیاط کشاندش. ناگهان باد برخاست، همان بو را احساس کرد. خاک و باد، داخل خانه در تب و تاب بودند. زن در ذهنش به‌دنبال بویی خوش که تمام حیاط را گرفته بود، می‌گشت؛ بویی آشنا که سراسر وجودش را پرکرد. آری، این نسیم بوی بهترین مکان دنیا را برایش به ارمغان آورده بود. همان بویی را که در نه‌سالگی وقتی با پدر و مادر خود به هنگام ورود به حرم امام حسین a احساس کرده ‌بود. همان حس بود.

 شب را با دلهره‌ای عجیب به خواب رفت و خواب دید؛ خواب مسعودش را. پسرکش شاخه‌ی گل نیلوفری را در دست داشت. قلبش فشرده شد... همه‌جا پر از نیلوفر بود. مسعود دستش را گرفت و به حیاط برد. گل‌های نیلوفر از کنار چهارچوب در وارد خانه شده ‌بود. گل‌های خشک چنان رشد کرده بودند ‌که دیوارها و سقف خانه را پر کرده بود. چشمانش را گشود، انگار کسی در قلبش خبری دردناک را فریاد می‌زد!

 ساعت هفت بود که در حیاط به‌صدا درآمد. چادرش را به‌سر کرد. جوانی با لباس رزم پشت در بود، گفت: «سلام. منزل مسعود نخعی‌؟» جواب داد: «بله، منزل شهید مسعود نخعی.»

 

*برگرفته‌ی خاطره‌ای از شهید مسعود نخعی