نویسنده

گفت‌وگویی با سینثیا کان، مدیحه‌سرای اهل بیت(ع)

وقتی وارد مرکز تعلیمات اسلامی «آ. ئی. سی» هوستون شدم؛ زمزمه‌های اشعار عاشورایی در فضای مسجد به گوش می‌رسید. به دنبال صدا، به جمع خواهرانی که در گوشه‌ی مسجد نشسته بودند، ملحق شدم. آن‌ها در حال تمرین نوحه و آماده‌شدن برای مراسم محرم بودند. با خوش‌رویی مرا پذیرفتند و سلامم را پاسخ گفتند؛ پس از پایان تمرین، متوجه شدم خانمی به نام «کان» قرار است بخشی از بر‌نامه‌ی محرم را برای خواهران اجرا کند.

مرکز هوستون، دارای مکانی به وسعت پنجاه‌هزار فوت در جنوب‌غربی هوستون - بزرگ‌ترین شهر ایالت تگزاس- آمریکاست که در خدمت جامعه‌ی شیعه‌ی این شهر است. این مرکز هم‌چون دیگر مرکزهای اسلامی، برای ترویج دانش و ارزش‌های اسلامی است و فعالیت‌های بسیاری دارد.

وقتی با خانم «کان» -که از شیفتگان اباعبدالله الحسین(ع) است- آشنا شدم، او تحت‌تأثیر امام‌حسین(ع) -که همواره چراغ راهش در طول زندگی‌اش بوده- با حقیقت شیعه پیوند خورده و در این راه ثابت‌قدم مانده‌ است. از وی دعوت کردم تا با هم گفت‌وگویی داشته باشیم. ایشان هم لطف کرده و مرا به خانه‌ی‌شان دعوت کردند.

 * خانم کان! از دعوت‌تان متشکرم! لطفاً خودتان را برای خوانندگان ما معرفی کنید؟

من در مکزیک به دنیا آمده‌ام و زمانی که خیلی کوچک بودم با والدینم به آمریکا مهاجرت کردم. در رشته‌ی جامعه‌شناسی تحصیل کردم. متأهلم، پنج فرزند دارم و از خادمان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) هستم.

* خانم کان! برای مراسم محرم چه برنامه‌ای دارید؟

با دخترانم به این ‌جا آمدیم تا نوحه‌هایی که با کمک یکی از دخترانم، سروده و تنظیم کرده‌ایم به دیگر خواهران بدهیم و با هم مروری داشته باشیم تا برای مراسم دهه‌ی محرم آماده شویم. این اشعار به زبان انگلیسی است. چندین سال است که در دهه‌های محرم، من و بچه هایم نوحه‌هایی را آماده و اجرا می‌کنیم؛ البته در مجلس‌های دیگری که خواهران پاکستانی، به زبان اردو برپا می‌کنند، نیز شرکت کرده، مداحی و نوحه‌سرایی می‌کنیم.

* خیلی عالی! شما به صورت خانوادگی با هم همکاری دارید؟

بله؛ همین‌طور است. من و خانواده‌ام ارادت خاصی به ائمه‌ی اطهار(ع)، به‌ویژه امام حسین(ع) داریم و هرساله با دخترم اشعار و نوحه‌هایی به زبان انگلیسی تنظیم می‌کنیم. ما نوحه‌های انگلیسی زیادی لازم داریم تا بتوانیم با آن‌ها به جوانان‌مان معنای واقعی عزاداری حسینی را نشان دهیم و اثری را که بر قلب‌مان گذاشته، بیان کنیم. گاهی فکر می‌کنم بعضی از این نوحه‌ها بیش‌تر از یک شعر هستند؛ چون درباره‌ی امام‌حسین(ع)، جوان‌مردی و شجاعت‌های او در مقابل زشتی‌های یزیدیان است و ما هنوز هم در هر گوشه‌ی دنیا به شکل‌های متفاوت یزیدیانی داریم؛ پس عزاداری و مصائب عاشورا می‌تواند به ما یادآوری کند تا در هر شرایطی که پیش می‌آید باید چه عکس‌العملی نشان بدهیم؛ زیرا ما الگوی بزرگی، چون امام‌حسین(ع) داریم که خود و خانواده‌ی‌شان را برای احیای اسلام و سنت رسول‌الله(ص) فدا کردند. در دنیای مدرن امروز، باید خیلی تلاش کنیم تا همه‌ی جوانان، ایشان و اهداف‌شان را بشناسند.

* چه شد که به سمت نوحه‌خوانی رفتید؟ بخشی از نوحه‌های‌تان را برای ما می‌خوانید؟

یادم می‌آید زمانی که در فلوریدا بودیم و به مجلس‌ها می‌رفتیم؛ فقط به سرود گوش می‌دادیم. آن‌ها هم زیبا بودند؛ اما متأسفانه چیز زیادی به ما نمی‌آموختند! شنیدن و خواندن نوحه یا سینه‌زنی، با درک‌ معنای واقعی آن‌ها بسیار متفاوت است. کلمه‌های بسیار زیادی می‌توانند حوادث را برای ما تداعی کنند تا بدانیم چه بر آنان گذشته است و متأثر شویم. این باعث شد تا ما هم دست‌به‌کار شویم و به شکر خدا در حال حاضر، یک سنت سالانه شده است! سعی می‌کنم بیش‌تر بنویسیم و آن‌ها را در گردهمایی‌ها بخوانیم. اکنون به عضوی از یک جامعه‌ی انگلیسی‌زبان بدل شده‌ایم که روزبه‌روز در حال رشد است و برای جوانان، وجود چنین جامعه‌ای بسیار ضروری است.

السلام علیک، ای‌شهید کربلا!/ تو در برابر یزید جنگیدی/ با وفاداری در کنار حسین ایستادی/ با این‌که می‌دانستی شهید خواهی شد/ برای تو غم می‌خوریم ای ‌شهید! ای ‌شهید!/ برایت عزاداری می‌کنیم ای ‌شهید! ای‌ شهید!/ السلام علیک، ای‌ شهید کربلا!/ تو در برابر یزید جنگیدی/ با هر قدم که برمی‌داشتی، یا الله! یاالله!/ مانند پیامبر بودی، یا الله! یاالله!

* خانم کان! امام‌حسین(ع) را چگونه شناختید؟

مطالب زیادی از داستان شهادت امام‌حسین و 72 تن از یارانش شنیده بودم و همیشه ذهنم درگیر واقعه‌ی ایشان بود. یک روز، از روزهای اوایل محرم، حس عجیبی در دلم داشتم. در درونم غوغایی بود و آرامش نداشتم؛ برای همین، تصمیم گرفتم به مراسم عزاداری ایشان بروم. وقتی در مراسم حاضر شدم، اشک‌ شوق و ماتم با هم قاطی شده بود و محبت عمیقی از درون، مرا آرام می‌کرد. حبّ شدیدی سراپای وجودم را گرفته بود. همان ‌سال، در تمام مراسمی که برای امام‌حسین(ع) تا اربعین وجود داشت، حاضر می‌شدم و سعی می‌کردم چیزهایی که نمی‌دانستم، بدانم. این شد که از آن سال، با عشق در تمام مراسم عاشورا شرکت کردم و به مذهب شیعه مشرف شدم.

* چند سال پیش این اتفاق افتاد؟

تقریباً بیست‌سال پیش بود. حدود 29سال پیش مسلمان شدم و هشت سال، سنی بودم. به یاری خدا و همسر فوق‌العاده‌ام، به مذهب شیعه مشرف شدم. در ابتدای ازدواج با شوهر شیعه‌ام، او نمی‌خواست چیزی به من تحمیل کند. می‌خواست خودم به شناخت و انتخاب برسم؛ پس به آرامی و مهربانی درباره‌ی فداکاری‌های امامان معصوم، برایم صحبت می‌کرد. از طریق داستان‌ها و هدایت او راغب شدم که بیش‌تر بدانم؛ برای همین، سراغ کتابی به اسم «و سپس هدایت شدم» رفتم. این کتاب زندگی مرا تغییر داد و داستان‌هایش مرا به تحقیق بیش‌تر واداشت. این چیزی بود که می‌خواستم با فرزندانم قسمت کنم.

* چه شد مسلمان شدید؟

من در خانواده‌ای بزرگ شدم که مرا برای دین تحت‌فشار قرار نمی‌دادند. آن‌ها می‌خواستند خودم گزینه‌هایم را کشف کنم و تصمیم بگیرم. مادر مرا به کلیسا راه‌نمی‌دادند؛ چون زنی مطلقه بود. زنان مطلقه، اجازه‌ی ورود به کلیسا را نداشتند و نمی‌توانستند «بدن عیسی‌مسیح» را بپذیرند. این برای من، زنگ هشداری بود. جایی که کسی را به خاطر مشکل‌های زندگی شخصی‌اش نمی‌پذیرند، نمی‌تواند آیین مناسبی داشته باشد. این باعث شد تا من بیش‌تر به تحقیق بپردازم و به دنبال دیگر ادیان دنیا بروم تا ببینم کدام برای زندگی، مناسب‌تر است و می‌دانستم که آن دین، کاتولیک نیست.

برای همین به همراه همسایه‌های‌مان به کلیسا می‌رفتم و در کلیسای کاتولیک در مراسم ربانی شرکت می‌کردم. در آن‌جا غسل تعمید داده شدم و آن چیزی را که به آن «بدن عیسی ‌مسیح» می‌گفتند پذیرفتم. آن زمان، کودک بودم. زمانی که بزرگ‌تر شدم، سؤال‌هایی در ذهنم پیش آمد که برای‌شان پاسخی وجود نداشت؛ پس خودم و ایمانم را زیر سؤال بردم که آیا این ایمانی است که من می‌خواهم داشته باشم و با آن ادامه دهم؟‌

* یعنی شما مجبور بودید با کسی غیر از خانواده به کلیسا بروید؟

بله؛ زمانی که همراه دوستانم و خانواده‌های‌شان به کلیسا می‌رفتم، احساس می‌کردم آن‌ها کامل‌اند و هرکدام جزئی از یک کل هستند. من هم می‌خواستم جزئی از چیزی باشم. حس می‌کردم این اتفاق در کلیسا نخواهد افتاد؛ سپس با چند دوست مسلمان، ملاقات کردم و حتی با آن‌ها به پاکستان رفتم. آن‌ها بسیار خون‌گرم و گشاده‌رو بودند و من را به خانه‌ی خود دعوت کردند. در پاکستان، شهادتین را خواندم. چیزی که مرا به سمت اسلام جذب کرد، داشتن برادران و خواهرانی ایمانی بود و این‌که آن‌ها به خاطر آن‌چه هستم، مرا می‌پذیرند. من تحت‌فشار نبودم و خانواده‌ی غیرمسلمانم برای دوستان مسلمانم، قابل‌قبول بود. برای من، وقت‌گذاشتن مسلمانان به‌خاطر نماز مؤثر بود. عملی که روزی یک‌مرتبه انجام نمی‌شد، بلکه در روز، پنج‌بار، مستقیم با خدا حرف می‌زدند. من هم شروع کردم به نمازخواندن. در ابتدا اصلاً درست نماز نمی‌خواندم و فقط حرکت‌هایش را انجام می‌دادم؛ چون برایم اداکردن جمله‌ها سخت بود؛ اما می‌دانستم که خداوند صدایم را می‌شنود و هدایتم می‌کند. احساس کامل‌بودن داشتم و آن را درک می‌کردم. با خواندن قرآن، روزبه‌روز این پیوند، عمیق و عمیق‌تر شد؛ تا جایی که در همان سال اول، نامم را به سارا تغییر دادم.

* پس اسم شما ساراست؛ چرا این اسم را انتخاب کردید؟

پس از تحقیق‌هایی که داشتم، نامم را براساس زندگی حضرت‌ ابراهیم(ع) و همسر فداکارش، سارا گذاشتم و این نام و شخصیت را بسیار دوست دارم.

* ساراخانم! چه شد شما با یک مسلمان ازدواج کردید؟

زمانی که به پاکستان رفتم و مسلمان شدم، تفاوت‌های مردان مسلمان و غیرمسلمان را دیدم. مردان مسلمان برایم بسیار قابل‌احترام بودند و احساس امنیت می‌کردم. تصمیم گرفتم همان‌جا با مردی مسلمان ازدواج کنم؛ چون قبل از مسلمان‌شدنم همسرم را می‌شناختم، با وی ازدواج کردم. من همیشه خودم را مدیون او می‌دانم. او در این راه، با صبر و حوصله‌ی بسیار مرا راهنمایی کرد. با این‌که کسی از درون، مرا به مذهب شیعه صدا می‌زد و آشکار می‌کرد که شیعه برایم مناسب‌تر است؛ اما او در مسیر گرایش من به اسلام شیعی، نقش مؤثری داشت. همسرم داستان‌های زیبایی درباره‌ی اهل بیت(ع) برایم تعریف می‌کرد. یادم است در نزدیکی محرم و عاشورا، مرا بیرون می‌برد و می‌گفت: «دنیا را ببین! پس از گذشت 1400 سال، هنوز مراسم محرم پابرجاست؛ چون همه برای امام‌حسین و یاران شهیدش عزاداری می‌کنیم.» این در ذهنم باقی ماند و مطالعه‌ام را بیش‌تر کردم. یادگرفتن قرآن و خواندن عربی را شروع کردم. قرآن- سبحان‌الله- یک معجزه‌ی بزرگ در زندگی‌ام بود. هرچه بیش‌تر آن را می‌خواندم و یاد می‌گرفتم؛ بیش‌تر می‌خواستم بدانم و به فرزندانم بیاموزم. اولین سالی که پیاپی در مراسم محرم شرکت کردم، هم‌زمان کتاب هم می‌خواندم تا این‌که تصمیم گرفتم مانند یک شیعه زندگی کنم و فرزاندنم را هم شیعی تربیت کنم.

چند سالی در «میامی فلوریدا» زندگی می‌کردیم. آن‌جا از مسلمانانی که می‌شناختم، غیر از مغازه‌ی حلال فروشی، اولین سؤالی که می‌کردم، سراغ‌گرفتن از مسجد شیعی بود. شکر خدا یک مسجد شیعه پیدا کردم که حدود 45 دقیقه - با ماشین- فاصله داشت. در آن زمان، مسجد پاکستانی‌ها بود و زبان‌شان اردو بود. چهل دقیقه سخن‌رانی اردو و ده دقیقه سخن‌رانی انگلیسی بود. هر پنج‌شنبه به همراه فرزندانم برای خواندن دعای کمیل به آن جا می‌رفتم و امیدوار بودم آن ده دقیقه سخن‌رانی را از دست ندهم تا فرزاندانم بتوانند از سخنان روحانی مسجد بهره ببرند. نشانه‌های فراوانی مرا تشویق کردند تا بیش تر در مسیر هدایت قرار بگیرم. یکی از آن‌ها زمانی بود که دخترانم بزرگ‌تر و محجبه شدند. حس می‌کردم هر چیزی که از امام حسین(ع) خواستم، جوابش را داده است.

* شما درباره‌ی آینده‌تان چه تصوری داشتید؟ آیا به چنین سرنوشتی فکر می‌کردید؟

هیچ‌وقت نمی‌توانستم چنین تصوری داشته باشم. وقتی جوان‌تر بودم، نمی‌دانستم قرار است مسلمان شوم. در واقع، هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم که مسلمان شوم. در دوازده‌سالگی، خانمی را در خیابان دیدم که خود را پوشانده بود. دیدن او و شکل راه‌رفتنش باعث شد پیش خود فکر کنم - با این‌که کامل پوشیده بود - چه‌قدر زیباست. وقتی ما بخواهیم خود را زیبا کنیم، آرایش می‌کنیم و لباس‌های شیک می‌پوشیم؛ اما آن خانم مسلمان، راه‌رفتنش آن‌قدر باوقار بود که جرقه‌ای در قلب من زد. به دنبالش رفتم تا به خانه‌اش رسید. از او سؤالی نپرسیدم؛ اما نگاهش کردم تا داخل خانه رفت. از خود پرسیدم که زندگی او چه ‌شکلی است؟ من فقط زیبایی حجاب او را دیدم؛ چیزی که در جامعه‌ی ما خیلی به ندرت دیده می‌شد!

* ساراخانم! چه مشکل‌هایی در این راه بیش‌تر موجب آزار شما شد؟

مشکل‌هایم از زمانی شروع شد که به کشورم برگشتم و حجاب را برگزیدم. البته الآن به خاطر زیاد‌شدن مسلمانان در جامعه، وضع بهتر شده است. این‌که شما بخواهید با حجاب در جامعه‌ای حضور داشته باشید که هیچ درکی از حجاب ندارند و برای‌شان قابل تفهیم نیست، خیلی دشوار است. همه به چشم بدی به شما نگاه می‌کنند، تمسخر می‌کنند و هزاران سؤال در ذهن‌شان پدید می‌آید. همین باعث شد که مشکل‌ کاریابی برایم چندبرابر شود. مشکل‌های دیگری هم بود که با بزرگ‌شدن بچه‌ها در آن جامعه‌‌ی غیرمسلمان با آن دست‌به‌گریبان بودیم؛ ولی همیشه به این فکر می‌کردم که مشکل‌های ما در مقایسه با حضرت زینب(س) اصلاً مشکل نیست. ما کجا و مصیبت‌های آنان کجا! ما هر اندازه در راه اسلام سختی بکشیم، مهم نیست. همه‌ی این سختی‌ها با عشق به امام‌حسین(ع) و کرامت ایشان هموار می‌شد. این‌قدر که دختر بزرگم، شاعر و نقاش اهل‌بیت(ع) شده است. او حوادث عاشورا را برای خود تجسم می‌کند و آن‌ها را به تصویر می‌کشد.

*‌ پس برای تربیت بچه‌ها مشکل داشتید؟

شکر خدا مشکل‌ها زودگذر بودند! من و شوهرم سعی می‌کردیم بچه‌ها را از ریشه با اسلام آشنا کنیم و به آنان بفهمانیم که الگوی ما چه کسانی هستند و نباید فراموش کنیم که فرهنگ اصلی ما اسلام است و هرچه داریم از محرم است. به لطف خدا، همه چیز آن‌طور که می‌خواستیم شد و خدا بچه‌های خوبی نصیب ما کرد! من الآن سه دختر و یک پسر دارم.

* ساراخانم! امیدوارم که همیشه دست حق به همراه‌تان باشد و محبت ائمه‌ی اطهار(ع) شامل حال‌تان باشد؛ هم‌چنان که همواره این‌چنین بوده است.

متشکرم! ان‌شاءالله شما هم در پناه حق و موفق باشید! از مصاحبت با مجله‌ی شما بسیار خرسند شدم.