نوع مقاله : نگاه
مایی که باامام بزرگ شدیم
اعظم ایرانشاهی
بچههای ما نخواهند دانست؛ همانطور که ما نسل قبل از خودمان را نفهمیدیم؛ نسلی که با امام جوانی کرده بود، با امام بزرگ شده بود، با امام خندیده بود، گریه کرده بود، تظاهرات کرده بود و جان داده بود. بچههای ما هم نخواهند دانست، ما در خرداد 68، بچهمدرسهایهای غمزدهای بودیم که مات و مبهوت به فیلمهای تشییع امام نگاه میکردیم و سعی میکردیم حجم بزرگ اندوهی را که در فضا بود درک کنیم. رشتههای کودکی ما با جنگ، با صدای امام، با «دیشب خواب بابا را دیدم دوباره» آمیخته شده بود و هنوز که هنوز است برایمان جداکردن آن دوران، از امام، از انقلاب، از جنگ و مخالفانش دشوار است.
ما مردی را دیدیم که نمیشد کنارش بود و همانطور مثل قبل ماند؛ آدمی بود که حرکت میآفرید. در جان و دل آدمها شور میانداخت و به سمت تغییرشان میبرد. بعدها توی کتابهای موفقیت، توی مقالههایی که دربارۀ عادات مردان مؤثر نوشته بودند، توی رفتار و کردار خویشاوندان و دور و بریهایش، هی دنبالش گشتیم و پیدایش نکردیم. خاطرۀ محو و زندهای شده بود در پسزمینۀ ذهنمان؛ آدمی که همسایهمان با آن سبیل کلفت، جلوی عکس روی دیوارش هم پا دراز نمیکرد؛ آدمی که اسمش توی دفتر روزنوشتهای مادرمان ـ وقتی یواشکی سرک میکشیدیم و میخواندیم ـ واژهای پرتکرار بود؛ آدمی که اشک بابایمان را برای اولبار دیدیم، وقتی خبر رفتنش را اعلام کردند؛ آدمی که شبهای جمعه دسته دسته آدم به دیدارش میرفتند و نگاههای خیس پراشتیاقشان ما را میخکوب تلویزیون میکرد.
ما نه «آداب الصلوه» بلد بودیم، نه «چهل حدیث» شنیده بودیم و نه از مبانی عملی و نظری ولایت فقیه چیزی میدانستیم؛ نه میفهمیدیم سالها تبعید، نهضت و خون و قیام یعنی چه و نه معنی فرماندهی کل قوا را میدانستیم؛ نه از متن نامهاش به گورباچوف خبر داشتیم و نه از آن جور ساده لباسپوشیدنش وقت دیدار دیپلماتیک با نمایندۀ فلان کشور تعجب میکردیم؛ اما او را به بزرگی میشناختیم؛ حتی وقتی ابروهای پرپشت و لبخند وسیعش را روی صفحۀ اول کتاب درسیمان پررنگ میکردیم، میدانستیم که مداد نباید کج برود و روی این صورت نباید خط بیراه بیفتد. این آدم محکم و قوی است، تکیهگاه است. میدانستیم توی آن چشمها، چیزی هست که در عین مهربانی، عالمی ازشان حساب میبرد. وقتی رفت، چشم و گوشمان تازه داشت باز میشد. توی نوجوانی وقتی همه دنبال قهرمان و سوپراستار میگردند، چشم ما دنبال او میگشت، مشاممان عطر او را بو میکشید و معیارمان شده بود. هرکه را به او نزدیکتر و شبیهتر بود، قابل اعتمادتر میدانستیم و گاهی ضدحال میخوردیم و گاهی با چشمپوشی امید میبستیم. بچههای ما نمیدانند که او ذائقۀ ما را بالا برد و توقعمان را از آدمیزاد زیاد کرد.
این پرونده، قرار بود «تأثیر امام خمینی ـ رحمه الله ـ بر سبک زندگی ما» باشد؛ اما بیشتر روایت گذر طوفانی او بر ماست؛ روایت گوشههایی از زندگی مردی که به قول رهبر، به ما آموخت «علیوار زیستن و تا نزدیکیهای مرز عصمت پیش رفتن، افسانه نیست!...»
*********************