نوع مقاله : گفتوگو
روایت تکاندهندۀ زن معتادی که توانست بعد از 28 سال به زندگی واقعی بازگردد
حالا من پادشاهم!
«شهلا میرزایی» زن میانسالیست که بعد از 28 سال اعتیاد به انواع مواد مخدر، بالأخره توانست از شرِ افیون خلاص شود. او در گفتوگو با خبرنگار پیام زن، زندگیاش را اینطور روایت میکند.
آن موقعها اینطور نبود که ما با عشق و عاشقی پای سفرۀ عقد بنشینم؛ اما باید مینشستیم و حرف ما را کسی گوش نمیکرد. من در یک خانوادۀ مذهبی رشد کرده بودم. هیچوقت یادم نمیآید که نماز صبح پدر و مادرم قضا شده باشد. همین هم بود که مرا از خانه فراری داد.
دلم نمیخواست در جلساتی که مادرم هر هفته داشت، شرکت کنم. نمازخواندن برایم سخت بود و همیشه تعجب میکردم که چطور پدر و مادرم فکر میکنند با توسل به ائمه، همۀ مشکلات زندگیشان حل میشود. روزی که قرار بود رحمت را برای اولینبار ببینم، تمام آرزوهایم نقش بر آب شد. چند سالی از من بزرگتر بود و از سروشکلش معلوم بود که عشق و عاشقی در کار نیست؛ این برای منی که تشنۀ محبت بودم، اتفاق خوبی نبود.
تنها چیزی که برایم مهم بود، فرارکردن از خانوادهای بود که سختگیریهای مذهبی خودشان را داشتند. نمیخواستم مثل آنها زندگی کنم. فکر میکردم در خانۀ رحمت، همۀ آن سختیها رنگ میبازد و من آزادانه میتوانم برای خودم زندگی کنم.
بدون اینکه چیزی دربارۀ او بدانم، رفتم سر خانه و زندگیام. البته چرا یک چیز را میدانستم؛ اینکه اسمش رحمت است و اگر معقول ازدواج میکرد، الآن دخترش همسنوسال من بود. نمیدانم پدرم را مقصر بدانم، یا مثل همیشه همهچیز را گردن خودم بیندازم؛ اما از روز اول با تمام نفرتی که از مواد مخدر داشتم، مجبور شدم پای بساط شوهرم رحمت بنشینم و همراهیاش کنم. دیگر به زندگی کنار او عادت کرده بودم. اگر یک روز دیرتر از غروب به خانه میآمد، امانم بریده میشد.
چشم باز کردم و دیدم کسی که دلم نمیخواست حتی یک روز کنارم باشد، شده همۀ زندگیام. وابستگی من از آنجایی شروع شد که خودم را قانع کردم، چه بخواهم و چه نخواهم، همۀ زندگیام این مرد است و دیگر راه بازگشتی به خانۀ پدریام ندارم؛ چون از وقتی که ازدواج کردم، پایم را از آنجا بریدم.
خرجمان از فروش مواد مخدر به دست میآمد. یادم هست اولینبار که لب به مواد زدم، 28 سال پیش بود. هنوز هم گریهام میگیرد، وقتی به آن روز فکر میکنم. جوانی و زندگیام را همان پک اول مواد از بین برد.
چند سال پیش، رحمت به زندان افتاده بود. وقتی از زندان آمد، خوشحال بودم؛ اما او سوغاتی جدیدی برای نابودکردن خانواده آورده بود؛ خانهبراندازی به اسم شیشه. هر ساعت پایپ و موادش را میآورد و جلوی چشم من مصرف میکرد. نمیتوانستم خودم را نگهدارم. من هم شروع کردم به کشیدن.
یادم نمیرود، شب دومی که شوهرم آمده بود، دخترم لیلا گفت: «مامان! اگر لب به شیشه بزنی، خودم رو میکشم. میدونی که این کار رو میکنم و اهل شوخی نیستم. بخدا اگه لب بزنی!...» نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. به هر ترفندی بود، با هزار قسم او را از خانه دک کردم و گفتم که نمیکشم، خیالت راحت.
وقتی پایپ را دست شوهرم میدیدم، با آن ژستی که به خودش گرفته بود، نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. خیلی توی مخم بود. اگر نمیکشیدم، انگار میمردم! در آن روزها یادم افتاد که چقدر بچگیهایم وقتی سر کلاس درس مشکل داشتم یا با کسی بحثم میشد، سریع دامن ائمه را میگرفتم. آنجا هم دلم میخواست زار بزنم و از آقا امام حسین ـ علیهالسلام ـ بخواهم تا کمکم کند؛ اما رویش را نداشتم. مدتها بود که از همهچیز دور شده بودم و میدانستم هر بلایی سر من میآید، به همین دلیل است.
به شیشه روی آوردم. شنیده بودم که بعضیها به دلیل مصرف شیشه توهم میزنند؛ اما باورم نمیشد. تا اینکه خودم به همانجا رسیدم. تا مدتها احساس میکردم که همه از در و دیوار بیرون میآیند تا مرا با خود ببرند. باور کنید که سالهاست نمیتوانم وقتی حمام میروم، در را ببندم. احساس میکنم، همه منتظر هستند تا مرا اذیت کنند.
یکی از چیزهایی که خیلی توی دلم مانده، این است که هیچوقت همسرم مرا تشویق نکرد تا برای ترک مواد تصمیم بگیرم. حالا این اصلاً مهم نیست! او فقط دلش میخواست من به ذلت بیفتم. هر وقت تصمیم جدی میگرفتم، شیشه را میآورد با پایپ میگذاشت کنارم و میگفت: «بکش؛ تو نمیتوانی ترک کنی.»
محمد پسر کوچکم، پنج سال بیشتر ندارد. او زمانی که در شکمم بود، با خطر اعتیاد و مرگ دستوپنجه نرممیکرد. دکترها به من گفته بودند که وقتی بچهدار هستی، نباید مواد مصرف کنی؛ اما من چندباری کشیدم.
بدترین درد یک مادر چیست؟ اینکه نُه ماه بارداری بچه را با وجودش احساس کند، با لگدهایی که او میزند زندگی کند، بعد که به دنیا آمد، حتی اگر خود را هم به در و دیوار بزند، نتواند کاری از پیش ببرد و بچهاش را ندهند حتی بغل کند. شیردادن به بچه برایم آرزو شده بود. وقتی من وضع حمل کردم، کلی مأمور کنارم بود که نگذارند حتی یک دقیقه هم بغلش کنم. گفتند تا ترک نکنی، بچهات را نمیدهیم.
دکترم گفت که پسرت باید بستری شود؛ چون در طول این مدت، چندبار بیهوش شده و وضعیت خوبی ندارد. از طرف دیگر خون پسرم را عوض کردند؛ چون او در رحم من معتاد شده بود و اگر شیرش میدادم، بدتر میشد.
یکی از بدترین ظلمهای که من کردم، به دخترم بود. من زنم و میدانم وقتی میگویند که یک زن دلش نیست با یک مرد باشد یعنی چی؟ لیلا دلش با کس دیگری بود؛ اما به اجبار ازدواج کرد. نه اینکه ما زورش کرده باشیم، نه. او فقط دلش میخواست از زندگی ما بیرون برود. آنقدر دلشکسته و دلنازک شده که سر هر چیزی، پقی میزند زیر گریه. همۀ خیابانها برایش پر از خاطرۀ کسیست که دوستش داشت؛ اما بهخاطر اعتیاد ما، نتوانست با او ازدواج کند. دختر من بهخاطر پدر و مادری که ماییم، تن به زندگیای داده که هیچ عشقی در آن نیست.
از این مسئله خیلی دلم شکست. دخترم بهخاطر من و پدرش، قرار است یک عمر با کسی که دوستش ندارد زندگی کند. قسم خوردم که اعتیاد را ترک کنم. یکسالونیم پیش، تصمیم جدی گرفتم. خواهرم تحقیق کرد و آدرس مرکز ترک اعتیاد را به من داد.
تلوتلوخوران، نردههای مرکز ترک اعتیاد را گرفتم تا برسم به جایی که شنیده بودم، میتوانم آنجا اعتیادم را ترک کنم. برایم مثل یک آرزو شده بود. پاهایم با هر قدمی که روی برف سُرمیخورد، یاد روزهایی افتاده بودم که در زندگیام لغزیده بودم؛ اما این دفعه آمده بودم که بمانم. قبل از اینکه به در اصلی برسم، روی پلهها نشستم. حالم خیلی خراب بود. همۀ کسانی که آنجا بودند، زندگیشان با من یک نقطۀ اشتراک داشت؛ آنها هم همهچیز را از دست داده بودند. من توانستم اعتیادم را با متادون کم کنم. درست است که هنوز متادون میخورم؛ اما همین را هم کم میکنم.
این روزها هر کس از من میپرسد که شوهر داری، میگویم ندارم. فوت نکرده؛ اما نداشتنش خیلی بهتر از داشتنش است. یک سال پیش، او را به جرم فروش و مصرف شیشه دوباره گرفتند و تا یکسالونیم دیگر هم، باید در زندان بماند. وقتی حبسش تمام شود، حتماً از هم جدا میشویم. آنجا یک بیماری مسری (سل) گرفته و الآن در بیمارستان زندان بستری است. قبلاً بهخاطر اعتیاد به او وابسته شدم؛ اما الآن دلم نمیخواهد لحظهای او را ببینم.
این روزها تا فرصت پیدا میکنم و سرنخ بدبختیهایم را میگیریم، به این نقطه میرسم که چرا هر پاکی را در وجودم داشتم، با بیرون آمدن از خانۀ پدریام نابود کردم؟ دلایل جدایی از شوهرم را با خود مرور میکنم. بعضیهایشان زخمهای عمیقی بر من گذاشتهاند؛ اما فراموششدنی هستند. بعضیهایش را فقط باید قورت بدهم و در دلم نگهدارم. درست است که در این مدت من هم اعتیاد داشتم؛ اما هیچوقت کار بدی نکردم و به کسی ضربه نزدم. شاید خود را به لجن کشیده باشم و معنویاتم را از دست داده باشم؛ اما خدای نکرده هیچوقت نشد من دخترم را بهخاطر مواد مخدر با کسی آشنا کنم! کاری که این روزها، ممکن است واقعاً اتفاق بیفتد.
نمیگویم در حال حاضر، زندگیام کلاً تغییر کرده و در خوشی و خوشبختی غرق شدهام؛ اما از روزهای بدی که داشتم، خیلی فاصله گرفتهام. بعد از سی سال به خدا توسل کردم، قسمش دادم به آبرویی که پدر و مادرم دارند و بیآبرویی که خودم هستم و گفتم تو که میگویی اگر هزاربار توبه کردی باز هم بیا، من آمدم. میخواهم توبه کنم. چند شبانهروز سر سجاده نشستم و با خدا صحبت کردم. به هرچه بود و نبود قسمش دادم و آن جملهای که همیشه ورد زبان پدرم بود، برای من رنگ گرفت: «با خدا باش، پادشاهی کن!»
دعاهایم جواب داد. خیلی وقت بود دلم میخواست که یک روز صبح از خواب بیدار شوم و به بچههایم صبحانه بدهم. نزدیک 28 سال بود که این آرزو را داشتم. بچههای من آروزیشان این بود که من صبحها از خواب بیدارشان کنم. نمیگویم از نظر مالی زندگیام تغییر کرده است؛ اما به یک چیزی رسیدم که همیشه آرزویش را داشتم. الآن اگر محمد (همان پسرم که موقع زایمان از من گرفتند)، ساعت پنج صبح هم بیاید بالای سرم و نان و پنیر بخواهد، با جان و دل بلند میشوم و برایش آماده میکنم. همین حرکت کوچک، برایم پادشاهیست. الآن من پادشاهم؛ چون میتوانم هوای بچههایم را داشته باشم و به آنها رسیدگی کنم.