نوع مقاله : ماجرای واقعی
تلختر از بیوفایی
سیدهطاهره موسوی
دست در دست هم گره کردهاند و چشم حلقههاشان به نگاههاشان است که در حلقۀ تصویرگاه هم افتاده. زندگی در دل محمد و مهتاب دارد میدرخشد؛ مثل ماهی که در دل شب، درون حوض خانه سایه انداخته است.
- من دلم میخواد کت و شلوار دومادیم...
حرفش نیمهتمام میماند، وقتی صدای ویبرۀ گوشی مهتاب، او را برای حرفزدن با دوستش راهی حیاط میکند. چشمهای منتظر محمد از پشت پنجره از خندههای مهتابش که دارد با دوستش حرف میزند، عکس میگیرد و آرامشی شیرین و آرزوهایی زیبا در دلش خانه میکند.
تلفن مهتاب که تمام میشود، هنوز حرفهای محمد تمام نشده و باید مهتاب را به خانهشان ببرد. یک ماه بیشتر نیست نامشان به نام هم سند خورده که تا آخر عمر کنار هم باشند؛ ولی محمد انگار سالهاست که مهتاب را دوست داشته و اصلاً دلش نمیخواهد از او دور باشد. مدام در فکر فراهمکردن امکانات زندگی است تا زودتر جشن بگیرند و او اینقدر زود به زود دلتنگ مهتاب نشود؛ چراکه هر وقت دلش میخواهد با مهتاب حرف بزند، گوشیاش خاموش است و به خانهشان هم که زنگ میزند، مادرش میگوید خواب است.
هرچه محمد دلش میخواهد بیرون بروند و شبها در پارک یا کنار خیابان با هم قدم بزنند، مهتاب دلش نمیخواهد؛ بارها بهانۀ خستگی را میآورد؛ ولی دلش میخواهد اصل ماجرا را به او بگوید. خلاصه روزی آنقدر حرف پس میکشد و پیش میآورد، تا بگوید دلش نمیخواهد کنار مردی راه برود که همقد او نیست! دل محمد میشکند و نگاههای همسرش، او را به روز خواستگاری میبرد که از مهتاب میشنید: «سؤالهایی میپرسید ها! خب اگه قبول نکرده بودم که الآن برای خواستگاری اینجا نبودید.»
قبول کرده و حالا فقط دلش نمیخواهد بیرون با هم راه بروند؛ ولی محمد با اینکه قول نداده، دلش نمیآید دل مهتاب را بشکند و سکوت میکند. سکوت میکند، حتی وقتی مهتاب برای خرید میرود و او ساعتها پشت پلههای پاساژ منتظر آمدنش میشود و خاموشی شمارۀ مهتاب، آنقدر هولوولا به دلش میاندازد که از زنها و مردهایی که از طبقۀ پایین پاساژ بیرون میآیند، سراغ مهتاب را میگیرد و دل به خط خاموشش میدهد و بعد از ساعتها که مهتاب به خانهشان میرود، از سلامتی او باخبر میشود و دلش آرام میگیرد؛ اما بهانههای مهتاب دلش را طوفانی میکند:
- ... گوشیم خاموش شد، نتونستم پیدات کنم و هرچی هم دم پاساژ اومدم، تو رو ندیدم؛ برای همین تنها به خانه برگشتم.
در حالی که محمد حتی یک اینچ هم از کنار پلههای زیرزمین جابهجا نشده؛ ولی مهتاب باز بهانههای دیگری میآورد. محمد دلش نمیخواهد؛ ولی قبول میکند که دیگر مهتاب مثل یک ماه پیش نیست. انگار مهتاب زندگیاش تیره شده است! او هنوز هم امیدوار است و دلش میخواهد هر کاری کند تا مهتاب، همان مهتاب روزهای اول عقد شود؛ ولی مگر تماسها و پیامکهای وقت و بیوقت پریسا، وقتی برای مهتاب میگذارد تا محمد کمی با او حرف بزند و از وی بخواهد که دروغ نگوید. مهتاب آنقدر غرق در خندههایش میشود و روی پلههای حیاط مینشیند که گاه یادش میرود محمد از پشت پنجرۀ اتاق، دارد نگاهش میکند و فقط برای اینکه مهتاب ناراحت نشود، حرفی به او نمیزند؛ ولی دیگر خندههای مهتاب مثل آن روزها خوشحالش نمیکند. هرچه مهتاب بیشتر با دوستش میخندد، محمد هر روز ناراحتتر میشود؛ از اینکه دوست مهتاب مدام حرفهایشان را نیمهکاره میگذارد و مهتاب را از او میگیرد؛ از اینکه تمام وقتِ مهتاب با دوستش میگذرد و فاصلۀ بینشان هر روز بیشتر و بیشتر میشود.
نیمهخورده میماند بستنیهای روی میز که بعد از مدتها مهتاب و محمد را زیر سقف کافیشاپ نشانده بود؛ اما مهتاب باید به پارک برسد تا با خواهرش برای خرید بروند. محمد هرچه از پشت پنجرۀ ماشین خیابان را نگاه میکند، خبری از خواهرِ منتظرِ مهتاب نیست. با خود میگوید شاید توی پارک نشسته و به خانه میرود. بالأخره بعد از دو ماه از عقد، مهتاب طلسم را میشکند و برای اولینبار محمد را به خانهشان دعوت میکند. بالارفتن از پلههای خانه، آنقدر هم که مهتاب میگفت برای محمد سخت نبود؛ برای محمدی که بعد از مدتها، توجهی از مهتاب میبیند و دلش به سوسوی امید روشن میشود. از کجا باید بداند که مهتاب فقط به اصرار مادرش او را دعوت کرده است، نه به خواست دلش! هنوز برق سوسوی امید در چشمان محمد موج میزند که با حرفهای خواهر مهتاب دنیا برایش تاریکستانی میشود؛ وقتی که برای دیررسیدن آن روز عذرخواهی میکند و میشنود که خواهر مهتاب اصلاً آن روز کنار پارک با او قرار نداشته است.
دلش میخواهد حرفی بزند؛ ولی تمام بغضهای دنیا، آنقدر گلوگیرش میشوند که تمام کلمات در دهانش میمانند تا یأس را کسی از صدایش نخواند.
از صدایش نمیخواند آنکه پشت گوشی، وقت و بیوقت پیامک میزند و تماس میگیرد و تمام خندههای مهتاب سهم او است؛ کیست؟ هر چه از مهتاب میپرسد، مثل بارهای گذشته فقط میشنود که پریساست؛ پریسایی که محمد هرچه اصرار کرده تا مهتاب او را به خانهشان دعوت کند، تا آشنا شود با کسی که روزها و ساعتها با همسرش حرف میزند، فایدهای نداشته است!
محمد کلافه شده از کلافی که مهتاب با دروغهایش دور او پیچیده. روزها با خودش کلنجار میرود؛ تا آخر از مادر مهتاب دربارۀ پریسا میپرسد و همین که به خانهشان زنگ میزند، مادرش میگوید: «زنگ زدم مهتاب خاموش بود؛ خواستید بیایید به مهتاب بگید...»
محمد دیگر هیچکدام از حرفهای مادر مهتاب را نمیفهمد. فقط متوجه میشود که مهتاب، مدتهاست وقتی شبها دیروقت به خانه بازمیگردد، به خانوادهاش میگوید که با محمد بیرون بوده؛ در حالی که فقط چند روز در هفته با هم هستند، نه هر روز هفته.
محمد نمیداند مهتاب دارد چهکار میکند. فقط میداند که همۀ ماجرا به پریسا ربط دارد. صبر میکند تا مهتاب به خانه بیاید. شمارۀ پریسا را از گوشیاش برمیدارد و دلش میخواهد به او بگوید که دست از سر همسرش بردارد؛ ولی همین که شماره را میگیرد و صدا را میشنود، گوشی را قطع میکند. فکر میکند شماره را اشتباه گرفته است. بارها با خطهای مختلف شماره را میگیرد؛ ولی اشتباه نگرفته. حتی بار دیگر شماره را با شمارۀ گوشی مهتاب چک میکند؛ شماره همان است! این دیگر گمشدن حلقۀ ازدواج نبود، دروغهای وقت و بیوقت نبود، تحویل نگرفتنها و سردبرخوردکردنهای مهتاب نبود که محمد بتواند تحمل کند. باورش نمیشد و باید مطمئن میشد.
چشمهایش را چندبار باز و بسته میکند تا مطمئن شود که این مهتاب خودش است. باید ناباورانه باور کند. دنبال موتور میرود. ساعتها مثل خوره از روحش رد میشوند و هر تیکتاک، هزار سال برایش میگذرد. تحمل میکند تا آخر روز که بارها با چشم خودش ببیند و آنقدر ببیند تا باورش شود و دیگر هیچگاه دلش مهتاب را نخواهد! آخر وقت است. مهتاب چند کوچه دورتر از خانهشان، از موتور که پیاده میشود، محمد صدایش میکند. مهتاب صدای محمد را که میشنود، دستپاچه میشود و خودش را گم میکند. دلش میخواهد بین دیوارهای پشت سرش مخفی شود. اضطراب از سر و رویش بالا میرود. با خود فکر میکند که شاید محمد همین حالا او را دیده و با مهربانی حال و احوال میکند؛ ولی هیچوقت اینقدر با محمد مهربان نبوده. وسط احوالپرسیهایش محمد میپرسد: «کجا بودی؟» مهتاب با کمی دستپاچگی میگوید: «خونۀ دوستم پریسا بودم.»
وقتی محمد میپرسد موتوری کی بود، مهتاب آنقدر جامیخورد که نمیداند باید چه بگوید. فقط میگوید: «داداش پریسا بود.» محمد از حرص، دلش میخواهد سرش را به دیوار بکوبد. با لحن عصبانی میگوید: «سوار ماشین شو بریم در خونهشون، ببینم برای چی تو رو سوار موتور کرده.»
مهتاب که راهی برای پیچاندن و دروغگفتن ندارد، سرش را پایین میاندازد و میگوید: «من اشتباه کردم! ما به درد هم نمیخوریم! بیا طلاق بگیریم!»
محمد که روزهاست از وقتی فهمیده مهتاب به او خیانت کرده، دیگر دلش نمیخواهد او حتی ستارۀ کمرنگ زندگیاش باشد، میگوید: «از روز اول قرار شد به هم وفادار باشیم؛ ولی تو خیلی بدتر از بیوفایی در حقم کردی... از همون ماه اول که بهانههات شروع شد، باید میفهمیدم... قبل از خواستگاری، ویلچریبودن من رو قبول کرده بودی؛ ولی بعد، هر روز بهانه میگرفتی که بیرون نریم و کنار هم راهنریم. تو زیر همۀ حرفات زدی؛ ولی من روی همۀ حرفهام ایستادم. حتی تو این سه ماه، یهبار از ازدواج قبلی تو نپرسیدم؛ چون بهت قول داده بودم که هیچوقت هیچی نپرسم. خودت همۀ آرزوهامون رو خراب کردی... من هم از وقتی فهمیدم خیانت کردی، دیگه نمیخوام حتی لحظهای ببینمت.»
مهتاب که فکر میکرد محمد خواب است و هیچوقت نخواهد فهمید، حالا خودش از خواب بیدار میشود و میگوید: «حق با توئه؛ ولی ماجرا رو به کسی نگو... بیا توافقی جدا شیم...»
... برفهای زمستانی خیابان را پوشاندهاند و محضری که چند ماه پیش نام محمد و مهتاب را با مهر ازدواج به هم سند زده بود، حالا با مهر طلاق نامهایشان را از هم جدا میکند.