نوع مقاله : خانه بهشت
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت...
«سحابی گل سرخ»، گام اول در مسیر مسلمانی
در میان هر سیب، دانهها محدود است
در دل هر دانه، سیبها نامحدود
چیستانیست عجیب
دانه باشیم، نه سیب!
«بابی ایوانز»، متولد ایالت آلابامای آمریکا که بعدها نام زیبای خدیجه را برای خویش برگزید، میخواست دانهای باشد پر از قابلیتها، استعدادها و تواناییها... او میخواست حتی خدا را از درون خویش جسته و بِالعیان بشناسند.
و این تلاش را از هفت ـ هشتسالگی آغاز کرد؛ وقتی کنار آشپزخانهشان ایستاده بود، بیرون را تماشا میکرد و با خدایی که به وجودش اطمینان نداشت، راز و نیاز میکرد. او در همان کودکی از خدا خواست که اگر واقعاً وجود دارد، خودش را به او نشان دهد؛ اما این دعا اجابت نشد که نشد!
در دهسالگی نامهای به خدا نوشت و آن را در گوشهای از اتاق خویش پنهان کرد؛ به این خیال که اگر خدایی در کار است، میآید و آن را برمیدارد و خواستههای او را برمیآوَرَد؛ اما فردا وقتی سراغ نامهاش رفت، آن را در جای خویش یافت. خدا آن را برنداشته بود.
روزها و سالها گذشت و او با صبر و شکیبایی به جستوجوی خویش ادامه داد:
«35ساله بودم. شبی روی تخت دراز کشیده بودم و با خدایی که از او شناختی نداشتم، سخن میگفتم. یادم هست که به او گفتم اگر واقعاً وجود دارد، کسی را سر راه من قرار دهد تا به کمک او ایمان بیاورم... پس از آن نیز، مدتها دنبال آن موجودی که در ذهن خویش ساخته بودم، گشتم؛ اما هرچه بیشتر جُستم، کمتر یافتم!»
بابی ایوانز در مسیر زندگانی پرفرازونشیب خویش، کورهراههای دشواری را پشت سر گذاشته و به سختی از آنها عبور کرده است. او از یک سو با تعالیم کلیسا مشکل داشت و از میان همۀ فرقهها، فرقۀ «متودیست» را انتخاب کرد؛ آن هم فقط به این دلیل که کلیسای آنان، با خانۀ آنها چند قدم بیشتر فاصله نداشت! از سوی دیگر ـ و پس از گذشت چند سال حیرت و سرگردانی ـ آشنایی با دختر کشیشی که از شاخۀ «باپتیست» مسیحیت پیروی میکرد، او را برآن داشت که به این مذهب گراییده و از این رویه پیروی کند؛ اما چیزی نگذشت که کشیش به اختلاس متهم شد و همراه خانوادهاش پا به فرار گذاشت و بار دیگر، بابی را سرگردان و آشفته به حال خویش رها کرد و رفت! بابی ایوانز درمانده از پذیرش آیینهای گوناگون، زد به سیم آخر.
«این جریان باعث شد همان یک ذره ایمانم را نیز از دست داده، بهکلی ملحد و کافر شوم. خدای من! کم نیست؛ من 25سال است بین ایمان و کفر سرگردانم... روزگاری شنیده بودم که کسی براساس مسیحیت کاتولیک میگفت: «جسمت را بیاور، روحت هم به دنبال آن خواهد آمد!» من آن را پذیرفتم و کاتولیک شدم؛ به امید آنکه به قدرتی فراتر از خود تکیه کنم؛ حتی تا آنجا پیش رفتم که هفت روز هفته را برای دستیابی به ایمان، در مراسم «عشای ربانی» شرکت میکردم؛ اما اتفاقی نیفتاد که نیفتاد!»
بابی ایوانز در 30سالگی و برای اولینبار، با مردی آشنا شد که بعدها به همسری او درآمد. او 29 سال از بابی بزرگتر بود. او بعد از همۀ فرازوفرودها و برای نخستینبار، به همسرش گفت که به خدا عقیده ندارد. شوهر حرف او را جدی نگرفت.
دو سال بیشتر از زندگی مشترک آنان نگذشته بود که حادثۀ دیگری برای بابی جوان رقم خورد؛ قرنیۀ هر دو چشمش زخم شد و او را به سمت نابینایی مطلق جلو برد. رنج حاصل از کوری، تکاپو برای رسیدن به حقیقت، گوشدادن برنامههای تبشیری مسیحیت، شرکت در مراسم «باپتیستها»، «مورمونها» و...، مطالعۀ کتاب مقدس به خط بریل و سرانجام بیخیالی کامل دربارۀ پذیرش یک دین حقیقی، حکایت آن سالهای سخت و پرمحنت بابی بود؛ تا اینکه آن اتفاق مهیب به وقوع پیوست.
«11 سپتامبر سال 2001، پیش از ساعت 9 صبح، پشت کامپیوترم نشسته بودم که از تلویزیون آرم مخصوص خبر فوری را شنیدم. گزارشگری دربارۀ اصابت هواپیما به برجهای دوقلوی «مرکز تجارت جهانی» سخن میگفت. تروریستها با دو هواپیما به ساختمانهای مرکز تجارت جهانی زده بودند. چیزی نگذشت که خبر از برخورد هواپیمای سوم با پنتاگون و آنگاه سقوط هواپیمای چهارم در پنسیلوانیا روی تلکس خبرگزاریها رفت. خدایا! این حوادث کِی تمام خواهد شد؟»
چنین قضایایی میتوانست بنیان فکری بابی ایوانز مسیحی را در هم بریزد؛ بهویژه آنکه اسلام، باعث و بانی همۀ این نابسامانیها قلمداد میشد! بابی هرچه فکر کرد، نتوانست بفهمد چطور ممکن است یک دین، مروّج چنین خشونتی باشد. این همان چیزی بود که هرچه بیشتر به آن میپرداخت، به درک کمتری دست مییافت؛ لذا تصمیم گرفت خود تحقیق کند و این دین را بشناسد. در اثنای جستوجوی خویش پی برد که خدای مسلمانان، همان خدای مسیحیان و یهودیان است. فهمید اسلام تنفر از غیرمسلمان را جایز نمیشمارد و از کنار کشتار افراد بیگناه بهسادگی عبور نمیکند. او همچنین به حقایق دیگری از اسلام دست یافت که چنان عمیق و باورنکردنی بود، زبانش را بند آورد.
«روزی دربارۀ پیشگوییهای علمی قرآن مطالعه میکردم. به آیۀ 37 سورۀ الرحمن رسیدم که حکایت از شکافتن آسمان و گلگونشدن آن همچون روغن مذاب دارد. در همان صفحه و در ذیل این آیه، لینکی به سازمان فضایی آمریکا (ناسا) به چشم میخورد که در آن، تصویر یک سحابی با تلسکوپ فضایی هابل گرفته شده بود؛ سرنوشت محتومی که در انتظار منظومۀ شمسی نیز هست! تصویری شبیه گل سرخ... زبانم بند آمده و اشک در چشمانم حلقه زده بود. مسلمانان این ستاره را «سحابی گل سرخ» مینامیدند و قرآن 1400سال پیش، حکایت دقیق آن را بیان کرده بود. تحقیقات دامنهدار من در آن ایام، بهویژه این حجت موجه، زمینۀ مسلمانی مرا فراهم کرد. من مسلمان شده بودم و فقط مانده بود ایمانم را اظهار کنم! در اولین فرصت شهادتین گفتم و رسماً به جرگۀ مسلمانان درآمدم. آنگاه اتفاقی افتاد که باور آن برای خود من نیز بهتآور بود. 36 روز بعد، همسرم نیز مسلمان شد؛ در حالی که دو هفته به سالگرد تولد هفتادویکسالگیاش مانده بود. گمان نمیکردم اسلام چنین قدرتی داشته باشد که کسی را پس از هفتاد سال کفر و الحاد، به آغوش خویش کشد! اگر امروز از من سؤال کنید که اسلام چه چیزی به ما داده است؟ میگویم امنیت، زندگی هدفمند و جهتدار، معنابخشی به حیات و ممات و به یک عبارت، هزینهکردن دنیا برای آخرت. من و همسرم امروز فهمیدهایم، مشکلاتی که روزی آنها را بسیار بزرگ و پیچیده میدیدیم، درواقع سکوی پرتاب ما به مدارج عالی انسانیت هستند. فهمیدهایم که عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد!»