حماسه شگفت انگیززنان ایرانی

نوع مقاله : دریا کنار

10.22081/mow.2017.64258

حماسه شگفت انگیززنان ایرانی

روایت ناگفته مجاهدت های بانوان انقلابی درستادهای پشتیبانی مردمی جنگ

لیلاسادات باقری  

من «کبری غنی‌آبادی»، متولد سال ١٣٤٣ هستم. در محلۀ یاغچی‌آباد تهران به دنیا آمدم و در همین محله هم بزرگ شدم. تا همین حالا هم در همین منطقه ساکن هستم. پدرم کارگر ساختمان بود. ما از آن خانواده‌های مذهبی و البته پرجمعیت بودیم. من فرزند هشتم خانواده هستم؛ یعنی آخرین فرزند. پنج خواهر بودیم و سه برادر. 

برادر بزرگم از آدم‌های پرجنب‌وجوش مسجد محل بود. همین برادرم در نوع نگاه و فعالیت‌هایم خیلی مؤثر بود؛ البته باید این‌طور بگویم که با علنی‌شدن فعالیت‌های انقلابی، قبل از همه، مادرم الگوی همۀ ما بود در انقلابی‌شدن. من هم با او همراه می‌شدم در راهپیمایی‌ها، جلسات مذهبی و سخنرانی‌ها.

مادر سواد نداشت؛ اما به‌شدت زن آگاهی بود. خیلی هم در مسائل اعتقادی‌اش محکم بود. مثلاً ما اجازه نداشتیم برنامه‌های تلویزیونی آن زمان را ببینیم. اصلاً تلویزیون هم نداشتیم. با خواندن مطبوعات آن دوره هم مخالف بود. خدا رحمتش کند! خوب می‌دانست که برنامه‌های رادیو و تلویزیون شاهنشاهی، چقدر مفسده‌آور است و مناسب حال و روز بچه‌ها، نوجوان‌ها و حتی جوان‌ها نیست.

از طرفی مدرسۀ فرح (امروز اسم مدرسه شده دکتر شریعتی) که من می‌رفتم، کلاس‌های درسش مختلط برگزار می‌شد؛ برای همین من تا راهنمایی بیشتر درس نخواندم آن زمان. بعد از آن هم که انقلاب شد و من چهارده‌ساله بودم و سال بعدش ازدواج کردم و رفتم سر خانه و زندگی خودم.

 

***

 

انقلاب که شد، یک روحانی از قم می‌آمد خانه‌مان برای برگزاری مراسم و جلسات مذهبی، به‌نام حاج آقای قمی. حرف‌ها و توضیحات ایشان، ما را بیشتر به مسائل انقلاب آگاه و علاقه‌مند می‌کرد. من هم که سال ٥٨ ازدواج کردم و تازه‌عروس بودم، خیلی در تب‌وتاب فعالیت‌های بعد انقلاب نبودم؛ بیشتر در حد رفت و آمد به مسجد محل و شرکت در جلسات. تا این‌که شهریور ٥٩ جنگ شروع شد. دیگر نمی‌شد همین‌طوری عادی به زندگی ادامه داد. امام کمک خواسته بود. رفتم برای شرکت در بسیج. البته آن موقع بسیج نبود و می‌گفتیم کمیته‌های مردمی که توی مساجد تشکیل می‌شد. یادم هست با شروع جنگ کارهای پشتیبانی، به دست خانم‌ها ابتدا برای جنگ‌زده‌ها انجام می‌شد و بعدها برای رزمنده‌ها فعالیت‌ها صورت گرفت.

 

***

 

فعالیت‌هایم همراه مادرم، خواهرها و خانم‌های همسایه و آشنا ادامه داشت تا سال ٦٢ که به‌صورت رسمی، وارد ستاد پشتیبانی جنگ سپاه شدم. تا سال ٦٣ به‌صورت افتخاری با سپاه همکاری کردم؛ ولی از سال ٦٤ با گزینش سپاه و تحت عنوان نیروی ویژه یا بسیج ویژه، وارد سپاه شدم.

 

***

 

در این بین خواهر «نادی» و خواهر «داودآبادی» که از مسئولان بسیج منطقه بودند، ستاد پشتیبانی را در محل تشکیل داده بودند. بعد که این ستاد با استقبال مردم روبه‌رو شد، رفتند از سپاه تقاضای کمک کردند. سپاه هم قسمتی از باشگاه استقلال را در محلۀ نازی‌آباد، واگذار کرد به ستاد پشتیباتی. آن زمان وزارتی هم وجود داشت به نام وزارت سپاه که وظیفه‌اش تأمین اقلام و نیازمندی‌های پشتیبانی جنگ بود. همین وزارت بعد از بازدید فعالیت‌های ستاد، چرخ خیاطی، قیچی‌های صنعتی و اقلام دیگری به ستاد داد تا کار به‌صورت گسترده‌تر و رسمی‌تر انجام گیرد. دیگر ما سر از پا نمی‌شناختیم. فکرش را بکنید که شب و روز مشغول دوخت‌ودوز، برش و الگو بودیم. آن‌قدر فعالیت‌هایمان زیاد و خوب بود که ستاد ما در کل ستادهای مناطق مختلف تهران، شد ستاد پشتبانی مرکزی و ستادهای دیگر زیرمجموعۀ آن. به این ترتیب ستادهای زیادی در مناطق شکل گرفت. آن روزها کارها واقعاً جهادی بود؛ واقعاً جنگی بود؛ واقعاً بسیجی‌وار بود. خسته نمی‌شدیم. آمده بودیم با همۀ وجودمان که از جنگ، پشتیبانی کنیم. 

 

***

 

بنا بر فصل و گرم و سردشدن ماه‌ها و با توجه به نیاز جبهه، فعالیت‌ها و کارهای ما تغییر می‌کرد. تابستان که می‌شد، شروع می‌کردیم به دوختن پشه‌بند و ملحفه؛ زمستان هم که تبعاً بافتنی. کامواها را ستادها تهیه می‌کردند و پخش می‌شد توی خانۀ زن‌های محل برای بافت ساق دست و پا، دستکش، کلاه، جلیقه و پلیور. کامواها کلفت بودند تا بتوانند بلکه در مقابل سرمای استخوان‌سوز غرب و حتی جنوب، جسم و جان مردهایمان را کمی گرم نگه‌دارند. این‌ها کنار دوخت‌ودوز همیشگی لباس‌های خاکی رزمنده‌ها بود. در سرما و گرما، لباس خاکی تغییر نمی‌کرد؛ مثل حضور خود رزمنده‌ها.

 

***

 

کنار کارهای خیاطی و بافتنی، ستادی هم فعال بود به‌نام «ستاد جمع‌آوری کمک‌های مردمی» که در چهارراه خانی‌آباد تختی قرار داشت. محل بزرگی بود که کمک‌های مردمی مساجد یا نمازجمعه، در آن‌جا بسته‌بندی و راهی مناطق جنگی می‌شد. این پشتیبانی هم از زیرمجموعه‌های ستاد ما شد که یکی از نیروهایمان (خواهر هنرکار) سر و سامان داد؛ به این ترتیب که اقلام دوختنی از ستاد پشتیبانی جنگ ارسال می‌شد و اقلام مصرفی از ستاد جمع‌آوری کمک‌های مردمی.

 

***

 

همیشه فکر می‌کنم، کار خدا بود که من تا سال 66 بچه نداشتم؛ به همین دلیل با تمام وقت و وجودم کار می‌کردم. البته خدا را شکر همسرم مخالفتی برای فعالیت‌هایم نداشت! خودش و سه برادر دیگرش و حتی پدرش هم در جبهه بودند؛ مادرش هم کنار ما فعالیت‌های پشتیبانی را کمک بود و خیلی هم ما را برای فعالیت‌های بیشتر تشویق می‌کرد. 

یادم می‌آید خیلی‌وقت‌ها از جبهه خبر می‌دادند که اعزام دارند؛ بنابراین ما باید به‌سرعت، مثلاً صد دست لباس و شلوار خاکی رزمنده، آماده می‌کردیم و همین هم سه شبانه‌روز، وقت و حضورمان را می‌طلبید؛ آن‌قدر که فرصت منزل‌رفتن و سرزدن هم نداشتیم؛ اما من با خیال راحت و محکم کارم را می‌کردم.

یکی از دلایل پررنگی که من توانستم بی‌دغدغه برای جنگ کار کنم و سهم بسیار کوچکی در دفاع مقدس داشته باشم، همین نوع نگاه و تفکر انقلابی و مذهبی همسرم و پشتیبانی‌های خانواده‌اش بود. انگار بخت هم با من یار بود!

 

***

 

نمی‌دانم چطور می‌شود که آن روزها و آن فضا را بازگو کرد تا بازسازی شود. سه‌شنبه‌ها دعای توسل می‌خواندیم و باقی روزها زیارت عاشورا. مادران، خواهران و همسران شهدا بین ما بودند و لباس‌هایی که بسته‌بندی می‌کردیم، همراه بود با اشک‌ها، صلوات‌ها و دعاهایمان. 

قرار بود بچه‌هایمان، پسرانمان و مردانمان توی همین لباس‌ها به جنگ با دشمن بروند. قرار بود توی همین لباس‌ها مجروح و توی همین لباس‌ها شهید شوند. فکرش را بکنید، تا شاید کمی از حال و روز ما را درک کنید!

و خدا گواه آن روزهاست که همه‌مان با تمام جان و دل کار می‌کردیم.

 

***

 

 

یکی دیگر از کارهایی که ما در پشتیبانی انجام می‌دادیم، هنگام رسیدن اعیاد و مناسبت‌های مختلف بود؛ مثلاً وقتی عید نوروز می‌شد با مبالغی که جمع کرده بودیم، می‌رفتیم بازار و مقدار زیادی آجیل می‌خریدیم. آجیل‌ها را در بسته‌هایی قرار می‌دادیم و می‌فرستادیم جبهه تا رزمنده‌ها هم حال و هوای ‌عید را حس کنند. توی این بسته‌ها، یا کارت‌پستال تبریک عید می‌گذاشتیم، یا نامه‌هایی که گفته بودیم دانش‌آموزان برای رزمنده‌ها نوشته بودند و یا دل‌نوشته‌های خواهران و همسران شهدا و بسیجی‌ها.

 

***

 

یادم می‌آید چقدر ذوق کردیم، وقتی توانستیم دستگاه آبلیموگیری تهیه کنیم. حالا دیگر می‌توانستیم به‌راحتی در تابستان‌ها، شربت آبلیمو درست کنیم و بفرستیم جبهه. تابستان‌ها بساط شربت آبلیمو و سکنجبین گرم بود و زمستان‌ها خوراکی‌های دست‌سازی مثل حلوا. بودند ستادهایی که حتی نان می‌پختند و می‌فرستادند جبهه؛ آن‌هم به‌صورت روزانه.

یک ستاد پشتبانی داشتیم تو روستای قوچستان شهرری که نانوایی خانگی داشتند و روزانه نان می‌پختند. حاج‌خانم «صادقی» که مادر آزاده بود (پسرش اسیر شده بود) خانۀ ویلایی بزرگی در روستای قوچستان داشت که هر روز با جمعی از خانم‌ها برای رزمنده‌ها نان می‌پختند.

در پشتبانی مالک‌اشتر خواهر «خدابخش» حضور داشت که بسیار فعال بود. او برای من تعریف کرد که در همین ایام به گوشش می‌رسد، گویا رزمنده‌ها به شوخی گفته بودند: «کاش چلوکباب هم به ما می‌دادند!» ایشان هم به محض این‌که این حرف را می‌شنوند، با کمک خانم‌های پشتیبانی این ور و آن ور می‌زنند و عاقبت می‌توانند هزار پرس چلوکباب تهیه کنند و با هماهنگی ترابری سپاه، با هواپیما یک‌روزه می‌رسانند دست رزمنده‌ها.

این‌که می‌گویم با همۀ وجودمان حضور داشتیم، شعار نمی‌دهم و حرف کلیشه‌ای نمی‌زنم. این موارد که در ذهنم مانده است و برایتان می‌گویم، تنها بخش‌هایی از واقعیت آن روزهاست.

 

***

 

هر روز آن روزها خاطره است و حالا شاید کمی دیر شده برای گفتن خاطرات آن روزها که ذهن ما هم تقریباً سال‌خورده شده و یارای گفتن کامل آن خاطرات را ندارد! همین‌طور که خاطرات را مرور می‌کنم، بیشتر یادم می‌آید.

خاطرۀ خانم «خالقی‌پور» یادم آمد که از ابتدا در ستاد پشتیبانی بسیار فعال بود؛ پسرانش در جبهه بودند و هم‌زمان همسرش هم در جبهۀ لبنان می‌جنگید. اولین پسر او رفته بود جبهه. وقتی آمد داخل ستاد، خیلی آشفته و ناراحت بود. برای من تعریف کرد که رسول رفته جبهه و قبل از رفتنش برایم شعری به زبان ترکی خونده که یعنی من می‌روم و تو می‌شوی مادر شهید. خانم خالقی‌پور گریه کرد. بعد از مدتی رسول شهید شد. پس از او، دو جوان دیگر خانم خالقی‌پور شهید شدند و ایشان شد مادر سه شهید؛ آن‌هم مادر شهیدی که اسطورۀ صبر و مقاومت بود. گاهی که می‌بینمش، برایش می‌گویم که چطور آن اوایل، حتی جبهه‌رفتن یک پسرش تا آن اندازه نگرانش کرده بود؛ اما به برکت و حقانیت خون پاک شهدا، امروز این‌طور صبور و مقاوم مثل یک الگو ایستاده و زندگی می‌کند!

 

***

 

بگذارید باز هم برایتان بگویم از روزهای ستاد پشتیبانی. خیلی پیش می‌آمد که خواهرهای بسیجی می‌گفتند: «ما نیت می‌کنیم و می‌آییم این‌جا که برای رزمنده‌ها کار کنیم و حاجت می‌گیریم.»

یک روز هم تعدادی از خانم‌های مسلمان آمریکایی، همراه دختر حضرت امام (خانم فاطمه مصطفوی) آمده بودند در ستاد و از فعالیت‌های ما بازدید کردند.

روزهای اعزام رزمنده‌ها، یک دسته می‌شدیم و با گل، اسفند و شربت می‌رفتیم بدرقه‌شان. ستاد ما چون به خیابان رجایی منتهی می‌شد، ورود دسته‌جمعی رزمنده‌ها به شهر هم از این خیابان آغاز می‌شد. بعد از زیارت رزمنده‌ها از شهدا در بهشت زهرا، ما توی خیابان می‌ایستادیم و باز با گل و اسفند به استقبالشان می‌رفتیم.

فکر نمی‌کنم تاریخ دیگر آن روزها و آن حالات و احساسات را تکرار کند. 

 

***

 

حضور خانم‌ها نقش خیلی مهمی در توفیقات جنگ داشت؛ خانم‌هایی که هم جنگ را پشتیبانی می‌کردند و هم وقتی شوهرانشان جبهه بودند، به‌تنهایی بچه‌داری و خانه‌داری می‌کردند. آنان گاهی مجبور بودند برای لنگ‌نماندن چرخۀ اقتصاد خانواده، بیرون از خانه کار هم بکنند. مگر آن روزها چقدر حقوق یک رزمنده بود که بشود با آن زندگی را گذراند. اصلاً هم فکر نکنید که برای تنهایی و سختی‌هایشان اعتراضی داشتند. باید گفت که نه‌تنها اعتراض نداشتند، بسیاری از خود این خانم‌ها هم بودند که همسران و پسرانشان را تشویق می‌کردند به جبهه بروند و خاطر مردها را از بابت پشت جبهه آسوده می‌کردند. جالب این است که بسیاری از آن‌ها، با سن کم و در اوج جوانی این کارها را می‌کردند.

یادم می‌آید که خودم هنوز بیست‌ساله نشده بودم، مثلاً می‌رفتم بازار و پنجاه کیلو برای جبهه آجیل می‌خریدم. پنجاه کیلو هم با تبلیغاتی که برای جبهه می‌کردم از بازاری‌ها برای جبهه هدیه می‌گرفتم؛ کاری که برای آن سن‌وسال بعید بود. یا پول ده تانکر آب را که مبلغ زیادی هم می‌شد، با همین تبلیغات به‌تنهایی از بازار جمع‌آوری می‌کردم.

یاد خانم «سهلی» افتادم که در ستاد خانی‌آباد فعالیت داشت. او عدسی یا آش درست می‌کرد و صبح و عصر می‌برد مدارس و می‌فروخت؛ بعد پول‌های جمع‌شده را برای کمک به جبهه هدیه می‌کرد؛ خانم سهلی که امروز مادر جانباز است و همسر شهید.

همۀ مردم با همۀ اعتقادشان، برای حفظ دین و کشور می‌جنگیدند؛ اصلاً همین دین‌باوری مردم بود که جنگ را پیروز کرد.

 

***

 

 

خانۀ مادرم بودم که از تلویزیون خبر قطع‌نامه را شنیدم. خیلی گریه کردم. نه برای این‌که جنگ تمام شده، برای این‌که نمی‌توانستم بفهمم چرا قطع‌نامه پذیرفته شد؛ فرمان امام اما برای ما حکم سمعاً و طاعتاً داشت. باور داشتیم که کار امام و حرف او قطعاً درست است.

قطع‌نامه را پذیرفتیم؛ اما جنگ با قطع‌نامه به‌طور کامل تمام نشد. عملیات موفقیت‌آمیز مرصاد که منافقان با عنوان چهل‌چراغ، از طرف عراق به ایران حمله کردند، بعد از قطع‌نامه بود.

 

***

 

جنگ که به‌طور کامل و رسمی تمام شد، قرار شد چرخ‌خیاطی‌ها و وسیله‌های ستاد پشتیبانی را بگذاریم در اختیار خانم‌هایی که نیازمند بودند.

من هم که به همسرم قول داده بودم وقتی جنگ تمام شد، دیگر بیرون خانه کار نکنم، به عهدم وفا کردم. سال ٦٨ بود و ریحانه، دخترم یک سال و نیمش بود. راستش خیلی هم خسته بودم و با بچۀ کوچک هم کارکردن سخت بود؛ البته همچنان در مسجد محل رفت و آمدم را داشتم. تا سال هفتاد که از طرف سپاه تماس گرفتند و پیشنهاد ادامۀ همکاری دادند که با کسب رضایت همسرم، وارد سپاه شدم و در قسمت تعاونی برای مددکاری آغاز به کار کردم. سال بعدش هم فرمانده حوزۀ مقاومت شهرری شدم و در این سمت ماندم تا سال ٩١ که بازنشسته شدم.

الآن هم مسئول هیئت «مکتب‌الصادق (علیه‌السلام)» در منطقۀ ١٩ هستم و همچنان برای انقلاب و اعتقاداتم زندگی و کار می‌کنم؛ با یاد و خاطرۀ آن سال‌ها که برایمان هیچ‌وقت تمام‌شدنی نیست