نوع مقاله : روایت

10.22081/mow.2017.64260

من فقط هشت سال داشتم

سیده زهرا برقعی

 

زردآلوها درشت و گل‌انداخته بودند. مامان آن‌ها را شسته و توی سبد نارنجی‌ ریخته‌ ‌بود. می‌رفتم بالای سر زردآلوها و هی بو می‌کشیدم؛ انگار دفعۀ اولی است که زردآلو می‌بینم! به نظر آبدار و شیرین می‌آمدند. عدل، آن روز که من تصمیم گرفته بودم روزۀ کله‌گنجشکی نگیرم و به همه ثابت کنم که بلدم روزۀ واقعی بگیرم، رانندۀ گاراژ، جعبۀ سفارشیِ پدربزرگ را آورده بود دم در خانه و گفته بود: «به بزرگ‌ترت بگو بیاید دم در.» اولش که نمی‌دانستم زردآلوست. روی جعبه، پر بود از برش‌های نازک کاغذ. درز جعبه‌چوبی‌های آن‌وقت‌ها هم که آن‌قدر زیاد نبود، بشود سرک کشید. از هیجانِ جعبه، قندم افتاد. ضعف کردم و تازه ساعت طرف‌های دو ـ سۀ ظهر بود. مامان که چادررنگی‌اش را بالا و پایین سرش کرده بود و حسابی رو گرفته بود و پرِ بلندِ چادرش را روی پاهاش گرفته بود، پشت سرم از پله‌ها پایین آمد. مردِ گاراژی گفت: «خاطر حاجی برام عزیز بود؛ وگرنه این‌همه راه‌نمی‌آمدم تا این‌جا. سفارش کرده بود که برسانم دستتان.»

دانه‌های عرق‌ روی پیشانیِ مرد برق می‌زد و از بازوهای کت و کلفتش، معلوم بود آدم زورداری است. مامان تشکر کرد؛ حتی گفت: «اجازه بدهید بروم آبی ـ چایی‌ای چیزی بیاورم.»

مرد دستی در هوا تکان داد و گفت: «نه آبجی! بدو بدو آمدیم که روزه‌مون درست بشه؛ اگر خدا قبول کنه!» بعد هم عقب عقب رفت. جعبه را بلند کرد و با یک نفس، انداخت داخل ورودیِ خانه. مامان مرا عقب کشید و جا برای جعبه باز کرد؛ بعد خداحافظی سرسری و تمام. مرد وقتی داشت می‌رفت، چندلحظه‌ای پشت سرش را پاییدم. نمی‌دانم منتظر جعبۀ دیگری بودم یا دلم می‌خواست کسی را که از طرفِ پدربزرگ آمده، بیشتر ببینم. دستم را مامان کشید و در را بست.

-          حالا این جعبه رو چطوری برداریم تا بالا ببریم؟

مامان دست به کمر ایستاد بالای سر جعبه. من کاغذها را کنار زدم و زردآلوها چشمک زدند. دو ـ سه‌تا برداشتم توی مشتم و آخ‌جون آخ‌جون از پله‌ها بالارفتم. آمدم بگویم که من امروز هم کله‌گنجشکی می‌گیرم، دلم نیامد. برگشتم سمت مادر، ببینم تذکر آیین‌نامه‌ای می‌دهد یا نه. مامان خم شد و وزنِ جعبه را امتحان کرد. می‌شد؛ ولی سخت بود. این را چشم‌هایش گفتند. چادر را گوله کرد زیر بغل و جعبه با حرکتِ یک‌ضرب، بلند شد.

بدو رفتم بالا و زردآلوها را قل دادم روی سنگ کابینت. اخمم گره‌خورد و دست به سینه نشستم همان پایین. مامان هن‌هن‌کنان جعبه را آورد تا دم در آشپزخانه؛ اما تعادلش را از دست داد و جعبه کج شد. کلی زردآلو قل خوردند دوروبرم. جعبۀ پر از زردآلو، مثل صندوقِ گنجی که سکه‌هایش ریخته باشد، مهم شد. مامان فوری صافش کرد و گذاشت زمین. زردآلوها هر کدام به شکلی می‌خواستند سلام کنند به منِ روزه‌دارِ اخمو که هیچی نشده، ضعف کرده بودم و از حالا باید منتظر افطار می‌ماندم. این‌همه راه از همدان بلند شده بودند که بیایند قند مرا بیندازند و نیتِ روزه‌داری‌ام را انگولک کنند.

مامان نفسی تازه کرد و گفت:  «عجب سنگین بودن این فسقلی‌ها!»

 و تازه نگاهش به منِ اخمو افتاد. خنده‌اش گرفت.

-          بلند شو برو بخواب. افطار، بریزیم سرش، حمله!

این زردآلوها چه می‌دانستند افطار چیست؟ هی داشتند چشمک می‌زدند. نامردها درشت و گل‌انداخته هم بودند.

مادر که رفت دراز بکشد، مرا هم کشان‌کشان با خودش برد توی اتاق. زردآلوها در سبدِ نارنجی، روی آبچکان سینک، جا خوش کرده بودند. کنار مامان دراز کشیدم و بوی لباس‌ها ودست‌هایش رفت توی دماغم. او بوی زردآلوها را گرفته بود. چشم بستم. وسوسه‌ها رسوخ کردند و آمدند تا نزدیکی‌های چشمم. چشمم باز شد. مامان به خرّوپوف افتاده بود و وقتش بود. روی سر انگشت تا آشپزخانه، مورچه‌ای قدم برداشتم. دو ـ سه‌تا زردآلو برداشتم و پشتم را سر دادم روی کابینت و خودم را انداختم روی زمین. نشستم حساب کردم تا ساعت نه که اذان بشود، کلی مانده. یک نگاه به سقف کردم که یعنی خدا! لو ندی یه وقت!... یا مثلاً خدا! این یکی رو نبین!

با گاز اول، همۀ شیرینی زردآلو ریخت روی زبانم. حسِ متراکمی از شرمساری و شادی در من جوشید. حیف از روزه‌ام نیامد؛ حیفی‌ام از آن استقامت و سرسختی‌ام آمد که با چندتا زردآلو، متزلزل شده بود! یکهو اشکم درآمد. بلند شدم و توی سینک، هی تف کردم، هی تف کردم. فایده نداشت. زردآلوی اول رفته بود پایین. من می‌خواستم روزۀ کامل بگیرم؛ اولین روزۀ کاملِ عمرم را. زردآلو را پرت کردم توی سبد و اشکم بیشتر درآمد. صورتم را شستم و سعی کردم خیال کنم که اتفاقی نیفتاده است. پیش خود گفتم: «من فقط هشت سال دارم.»

و این هشت‌سالگی، برای من تهِ بزرگی بود؛ یعنی باید می‌توانستم اما!...

رفتم و دوباره کنار مامان دراز کشیدم. سرم را چرخاندم به سمت دیوار و سعی کردم بوی گچ آن را به بوی زردآلوهای لباس مامان، بچربانم. سعی کردم فکر کنم به این‌که شاید خدا ندیده آن یک زردآلو را!

صورتم را فروکردم توی بالش و گریه کردم. مامان با چشمان نیمه‌باز نگاهم کرد و گفت: «چیه مامان! گرسنه‌ته؟» گفتم: «آره.» گفت: «بخوابی یادت می‌ره... بخواب مامان!» و خودش را نزدیک‌تر کرد و مرا بغل گرفت.

سفرۀ افطار که پهن شد، اول خرماها و زردآلوها آمدند. من هنوز سر از بالش برنداشته بودم. بابا از راه رسید. یک نان سنگگ کنجدی دستش بود و از درِ خانه داد می‌زد: «دخترکم کجاست؟... روزه‌دارمون چطوره؟»

نشست کنارم و دست کرد توی موهایم. چشمش به زردآلوهای سفره افتاد.

ـ به‌به! می‌بینم که خدا هدیۀ اولین روزۀ کاملت رو بهت داده. خوبی؟ راحتی؟

سر تکان دادم، دوباره چشم بستم و فکر کردم به این‌که مردِ گاراژی هم، حالا لابد سر سفرۀ افطار نشسته و می‌خواهد زردآلو بخورد!