من و اَبْجَدْ

نوع مقاله : روایت

10.22081/mow.2017.64261

من و اَبْجَدْ

خاله‌کربلایی، خالۀ ما نبود؛ همسایۀ پیر و خوش‌اخلاق ما بود که سال‌ها با شوهر مرحومش در کربلا زندگی کرده بود. مثل زن‌های جنوبی، صورت گرد و تپلش را با یک شال سیاه مشکی نخی قاب می‌گرفت و یک پیراهن گل‌گلی گشاد می‌پوشید. عصر که می‌شد، کف حیاط آجری‌اش را آب و جارو می‌کرد و به کاهگل دیوارهای حیاط آب می‌پاشید؛ بعد زیرانداز حصیری‌اش را پهن می‌کرد گوشۀ حیاط. خاله می‌نشست و ما هم دورش حلقه می‌زدیم؛ یک طرف پسربچه‌های پنج ـ شش‌ساله و یک طرف هم ما دخترها.

دلم می‌خواست بتوانم مثل داداش با صوت قرآن بخوانم. داداش می‌نشست رو به قبله و قرآن خطی بابابزرگ را می‌گذاشت روی پایش. بعد با صدای نوار با عبدالباسط هم‌خوانی می‌کرد.

خاله «عم‌جزء» را از روی رحل کوچک مقابلش برمی‌داشت. عم‌جزء، اندازۀ همین کتاب‌های ارتباط با خدایی بود که امروز توی سجاده‌هایمان می‌گذاریم؛ یک جلد زرد براق هم داشت؛ یک مستطیل از گل‌های اسلیمی (شبیه تقدیرنامه‌های حالا)، عبارت «عم‌جزء» را قاب گرفته بود.

خاله کتابش را می‌بوسید و بلند می‌گفت: «اول کارها...» ما یک‌صدا می‌گفتیم: «به نام خدا.»

پسرها بلند می‌گفتند: «رَبِّ یَسِّرْ» و ما بلندتر می‌گفتیم: «وَ لاتُعَسِّرْ.» خاله می‌گفت: «سَهِّلْ عَلَینا» و همه با هم می‌گفتیم: «یا رَبَّ العالَمین!» اصرار داشتیم که «ی و نونِ» آخر عالمین را زیاد بکشیم. خیلی کیف می‌داد که یک‌صدا فریاد می‌زدیم. بعد مثل خاله، دست می‌کشیدیم روی صورت‌هایمان.

خاله شروع می‌کرد به خواندن حروف: «فتحه نشست رو الف»، ما هم ضرب می‌گرفتیم و همان‌طور که چهارزانو نشسته بودیم، آهسته می‌زدیم روی پاهایمان «اَ...اَ...اَ...اَ...» خاله می‌گفت: «ضمه بشینه گر به‌جاش...»، ما یک‌صدا می‌گفتیم: «اُ...اُ...اُ...اُ...»؛ تا این‌جای کار، همه‌چیز دل‌چسب بود؛ اما امان از وقتی که خاله می‌گفت: «اَبجَد!»

من مات و مبهوت نگاهشان می‌کردم و می‌شنیدم که بچه‌ها می‌گویند: «هّبَز» یا «حَوَّز» یا... نمی‌فهمیدم. تنم داغ می‌شد و گوش‌هایم سوت می‌کشید. سعی می‌کردم آنچه را می‌شنوم، ادا کنم؛ ولی نمی‌شد.

یک هفته همین‌طور گذشت. بالأخره یک روز تصمیمم را گرفتم. عصر که بوی کاهگل بلند شد، نرفتم. داداش نشست کنارم.

ـ امروز خاله نیست؟

گفتم: «هست.» بعد پُقی زدم زیر گریه. جان کندم تا بگویم که این ابجد و هوز بیچاره‌ام کرده‌اند. داداش خندید. یک کاغذ و خودکار آورد و حروف را برایم نقاشی کرد. خیلی طول نکشید تا بفهمم که اَبْجَدْ، هَوَّزْ، حُطّی، کَلَمَنْ، سَعْفَصْ، قَرَشَتْ، ضَظِغْ و ثَخِّذْ، همان الف ب ج د ه و ز و... است و فقط دست‌هایشان را داده‌اند به هم که  تو راحت‌تر ازبر کنی.

#چطور_یادگرفتم_قرآن_بخوانم