نوع مقاله : روایت
یاسین و القرآن الحکیم
سهیلا ملکی
داشتیم لیلیکنان از کوچههای روستا پایین میآمدیم. خانۀ پدربزرگ پدریام بالامحله بود و خبر داده بودند که پایینمحله خانۀ تهرانیکیشی* کلاس قرآن گذاشتهاند. اواسط خرداد طبق برنامۀ هر سال، بعد از امتحانات خواهرم میآمدیم روستا. من هنوز مدرسه نمیرفتم. ششساله بودم. صبح وقتی بیدار شدم، گله رفته بود صحرا و بتولننه داشت توی استکانهای کمرباریک شیر داغ میریخت. گله رفته بود و میدانستم که از باغ و جنگل رفتن هم خبری نیست. بیدار نشده، حوصلهام سررفت؛ برای همین تا فهمیدم عمهپروین میخواهد برود کلاس قرآن پایینمحله، افتادم به التماس مادرم و قول دادم با پروین بروم و برگردم و توی راه هم اذیت نکنم. عمهپروینم چند سال از من بزرگتر بود. سفرۀ صبحانه که جمع شد، عمه اتاقها و حیاط را جارو کرد، من هم روسریام را سر کردم و راهافتادیم سمت پایینمحله. لیلیکنان پایین میرفتیم و من نقشه میکشیدم که چطور از عمه جدا شوم و بروم خانۀ جواهرننه، مادربزرگ مادریام. خانۀ آنها پایینمحله بود و هروقت روستا میآمدیم، طبق رسم چند روز اول را خانۀ بتولننه میماندیم.
دوست نداشتم کلاس قرآن بروم. میترسیدم از زنهایی که قرآن بلد بودند و روسری را تا چشمهایشان پایین میآوردند. در فامیل، خیلی آدم مذهبی نداشتیم؛ یکی ـ دوتا بودند. روزی از یکی از آنها پرسیدم: «من هرچی خواب میبینم، صبح که بیدار میشم یادم رفته. چرا؟» او تأملی کرد و گفت: «فکر کنم حدیث داریم که گناه باعث میشه خواب از یاد آدم بره.» در ششسالگی فهمیدم گناهکارم. کسی که قرآن را با لحن عربی می خواند، فهمیده بود گناهکارم. تصمیم گرفتم دیگر از کسی که قرآن بلد است سؤال نکنم. میترسیدم آبرویم برود.
توی راه، عمهپروین کاملاً حواسش به من بود و نمیتوانستم از دستش دربروم. رسیدیم خانۀ تهرانیکیشی؛ خانۀ ویلایی تازهساختی بود. از بیرون در، چشمم افتاد به کف حیاط. مرتب سنگفرش شده بود و چندمتر آن طرفتر، پر بود از گل محمدی. بچهها در یک حلقۀ بزرگ، توی ایوان نشسته بودند. چاردری باز بود و خانمقرآن آن طرفش نشسته بود. نگاهش نکردم. همزمان با بسم الله رسیده بودیم و تا نشستیم، بلند گفت: «یا سین.» بچهها تکرار کردند: «یا سین.» ادامه داد: «والقرآن الحکیم.» بچهها با هم تکرارش کردند؛ اما پروین داشت با بغلدستیاش پچپچ میکرد. خانمقرآن گفت: «بچهها! حواستون باشه» و من از ترس اینکه نکند آبروی عمهام را در جمع ببرد، به پهلویش سقلمه زدم و گفتم: «گفت یاسین و القرآن الحکیم.» یکهو خانمقرآن گفت: «آفرین دختر باهوش.» سرم را بالاآوردم. روسری سفیدی سرش بود، با گلهای ریز آبی. صورت سرخ و سفیدی داشت و انگار همسن مادرم بود؛ سی ساله! داشت به من نگاه میکرد. سرم را انداختم پایین و زل زدم به زمین. ادامه داد: «ماشاءالله دختر بادقت!... بچهها دیدید چه زود یاد گرفت؟» قلبم تندتند میزد و توی دلم داشت قند آب میشد.
موقع برگشت، تمام مسیر را دویدم. روی هوا میدویدم و مدام تکرار میکردم: «یا سین و القرآن الحکیم.» همین که رسیدیم، به مامانم گفتم: «خانومقرآنه به من گفت دخترباهوش.» بعد دویدم توی بالاخانه، دراز کشیدم، زل زدم به سقف و زمزمه کردم: «یا سین و القرآن الحکیم.» تا مدتها به همین آیه فکر میکردم و به حرفهای خانمقرآن؛ به اینکه یک نفر که قرآن بلد است، مرا دوست دارد و اینطوری سورۀ یاسین برایم شیرین شد، قند شد، عسل شد.
الآن که بعد از سالها آن روز را مرور کردم، تپش قلبم کمی بالارفت. گرما دوید توی سرم و حالم خوش شد. حالا بزرگ شدهام و دختر کوچکی دارم. او قرآنخواندن من و پدرش را دیده. قرآن جزئی از زندگی ماست؛ اما هنوز به این نتیجه نرسیدهام چه زمانی به کلاس قرآن بفرستمش. فقط مدام پیش خودم میگویم: «کاش اولین معلم قرآنش، دلبریکردن را بلد باشد!»
تهرانیکیشی: مرد تهرانی.