نوع مقاله : روایت
دردسرهای یک وسواس
زهراسادات حسینی مهرآبادی
آینه را گرفتم جلوی صورتم. یک لب پرچالهچوله. با یک قاچ یکوجبی که درست خورده بود وسطش. لامصب خوب هم نمیشد؛ فقط هر روز چاکش عمیقتر میشد. مانده بودم این همه کرمی که هر شب بهش میزنم، چرا پرش نمیکند. خدا میداند قرار بود تا آخر ماه رمضان تا کجایم برسد!
لای قاچ را باز کردم و با انگشت رویش فشار دادم. هر چه دقیق شدم، چیزی ندیدم. انگار مریض بودم و دلم میخواست برای خودم کار درست کنم! آرام از کنار بابا که زیر باد کولر خواب شاه پریان میدید و بلندبلند خروپف میکرد، رد شدم و ایستادم زیر نور مهتابی. تکتک شیارهای انگشت سبابهام را نگاه کردم تا بالأخره توانستم همان چیزی را پیدا کنم که دنبالش میگشتم؛ یک لک قرمز کمرنگ که گیر کرده بود لای یکی از شیارها. کارم درآمد. نُچ بلند و کشداری گفتم و همانطور که دستم را توی هوا گرفته بودم، دویدم سمت آشپزخانه.
با آب کم کارم راهنمیافتاد. تا میشد پیچ شیر را چرخاندم و انگشتم را گرفتم زیرش. یکهو آب پخش شد روی دیوار، لباس و سر و صورتم. از اینکه توی دنیا هیچچیز با من هماهنگ نبود، حرصم درآمد و ایش بلندبالایی گفتم و خودم را کشیدم کنار. فشار آب را کمتر کردم و دستم را گرفتم زیرش؛ یکبار، دوبار، سهبار. تا توانستم دستهایم را به هم مالیدم؛ ولی خون روی انگشتم نمیرفت؛ انگار با قیر چسبانده بودندش! انگشتم را گذاشتم کف دستم و چندبار با تمام قدرت کشیدم؛ ولی باز نمیتوانستم خودم را راضی کنم به پاکشدنش. خب حق داشتم. اگر لکۀ خون هنوز نرفته باشد، دستم نجس باشد، به لباسم بزنم، بعد با همان لباس نماز بخوانم و نمازم باطل شود؛ بعد روز قیامت همان اول کار از نمازم بپرسند که چرا با لباس نجس خواندی و بعد یکراست بفرستندم جهنم چه؟ دستم را دوباره گرفتم زیر شیر و دو ـ سهباری شستم تا حسابی خیالم راحت شود که حداقل به جهنم نمیروم.
بعد از اینهمه مصیبت و مکافات، تازه خان اول را رد کرده بودم و رسیده بودم به خان دوم. اگر میگفتند جفتپا بپر وسط آتش، برایم راحتتر بود تا اینکه بگویند وقتی روزهای، لب خونیات را بشور؛ طوری که هم لبت پاک شود و هم آب نرود توی حلقت. به نظرم اگر جزو محالات عالم نبود، قطعاً یکی از سختترین کارهای عالم که به حساب میآمد! تا نیمتنه رفتم توی ظرفشویی. سرم را بردم جلو و لبم را گرفتم زیر آب. آدم اینجور موقعها، میماند چکار کند. اگر آرام دست میکشیدم، خونش نمیرفت. محکم هم میکشیدم، خون میافتاد. وقتی میگویم جزء محالترین کارهای عالم است، بهخاطر همین چیزهاست دیگر. پنجههای لاغرمردنیام از حال رفتند و نگذاشتند بیشتر از سه ـ چهار دقیقه سر پا بمانم. لباسم تا یقه خیس شده بود. با اینکه تا توانستم لبهایم را روی هم فشار دادم که آب داخل دهانم نرود، مطمئن بودم که رفته؛ یعنی خنکی ته دهانم این را میگفت. حالا نوبت رسیده بود به پروژۀ بعدی. باید همۀ آبهایی را که رفته بود توی دهانم، خالی میکردم که این وسط روزهام باطل نشود و دیگر جواب این یکی را نمیتوانستم بدهم. تا آمدم بجنبم و تکانی به خودم بدهم، یکهو چیزی از ته حلقم رفت تو. مانده بودم با کدام دست توی سرم بکوبم. آبهای ته حلقم را آوردم بالا و با آبهایی که توی دهانم جمع شده بود، ریختم بیرون. خنکی ته حلقم را هنوز حس میکردم. چندبار دیگر تمام آبهای آن محوطه را جمع کردم و با همۀ قدرتی که برایم مانده بود، تف کردم. زبانم را دور دهانم چرخاندم که اگر احتمالاً آبی جایی مانده و بیرون نیامده، درش بیاورم. کم مانده بود دل و رودهام با همۀ امحا و احشا، بریزد بیرون. سرم داشت گیج میرفت. دهانم خشک شده بود. چون تجربهاش را داشتم و میترسیدم از حلقم خون بیاید و آنوقت مصیبتم بشود هزار برابر، کوتاه آمدم و خودم را راضی کردم که چیزی نیست و اگر هم باشد از ارادۀ تو یکی خارج است.
با لباسی که از چهار طرفش آب میچکید، رفتم داخل اتاق. از کنار مادر رد شدم که آن روز صبح خواب مانده بود و نرسیده بود برود مسجد و داشت جزء قرآنش را زیر لب میخواند. از گوشۀ اتاق، کیفم را برداشتم. دفتر سبزرنگی را که این روزها زیاد سراغش میرفتم، برداشتم و ورق زدم. روی صفحۀ سوم ماندم. تیتر بالای صفحه، جلوی چشمهایم میرقصید: «روزههایی که گرفتهام؛ ولی شک دارم باطل شدهاند یا نه و باید قضایشان را بگیرم.» خودکار را برداشتم و کنار ضربدرهایی که کنار هم ردیف شده بودند، یک ضربدر کج و معوج دیگر زدم. از خودم خسته شده بودم؛ از مصیبتی که گریبانم را گرفته بود و ولکن نبود. بغضم گرفت. دفتر را بستم و محکم کوبیدم توی سرم.
ـ مردهشور ریختت رو ببرن!... بدبختِ وسواس!...