نوع مقاله : روایت
خوان مهربان
لبها مثل ماهیان جداافتاده از آب، زیر عمودی آفتاب، باز و بسته میشد. در حصار بازوان پدرم، دور خانۀ خدا میگشتیم. طواف میکنم به نیت: «همۀ مسلمانان، از حضرت آدم تا ظهور حضرت حجت(عجل الله فرجه).» پدرم این نیت را یادم داده بود. میگفت: «بخیل نباش. خدا مثل ما محدود نیست. همۀ مسلمانان را در کارهای خوبت شریک کن. اینطور خدا عملت را بهتر قبول میکند.» هر دور طواف یک صفحه مجیر، صد صلوات و چند دعای فرج طول میکشید. دورآخر نفس کم میآوردم میان شلوغی جمعیت. تمام صحن میچرخید. مسلمانان مثل رود گرداگرد کعبه، در حال خروش بودند؛ انگار که همصدا بشوند، تا خدا به میزبانیشان بیاید زمین و بنشیند سر سفرۀ افطارشان!
صدای اذان، صفهای منظم نماز را شکل میداد. از طبقۀ دوم که نگاه میکردم، صفوف نمازگزاران شبیه پرتوهای نوری بودند به سمت خورشید. هرچند به اکراه، برای حفظ وحدت شیعی ایستادم در صفشان. داشتم از حال میرفتم. رمق پاهایم رفته بود. نماز جماعت مکه با مشهد فرق داشت. امام جماعت مشهدی، مراعات حال روزهدار را میکرد که نمازش طولانی نشود؛ ولی شیوخ عرب مقید به این احوالات نبودند. هر رکعت نماز بعد از حمد، سورۀ بلندی میخواندند. توفیق اجباری بود در صف نماز، از تلاوت آیات با صوتی حجازی لذت ببرم. نماز که تمام شد، سفرهها در طواف بودند؛ سفرههایی که در آن فلاسک آبجوش بود و خرما و نان؛ بیریا و باصفا. خوان مهربان رمضان، همه را نشانده بود سر یک سفره؛ سفرههایی که مرز نژاد و زبان را از میان برداشته بود. از سیاه پوست آفریقایی گرفته تا مسلمانان چشمتنگ چین، مالزی و اندونزی و تا عربهای دشداشهپوش لبنان، سوریه و قطر ومصر. اصلاً نمیشد گفت که چند رنگ و زبان نشسته سر این سفره. تفاوت معنا نداشت. عربها و مسلمانان کشورهای دیگر، التماس میکردند که از خرمای آنها برداریم و برایمان قهوه و آب بریزند. هرچند زبان هم را نمیفهمیدیم، چشمهایشان بوی الفت و مهربانی میداد. بعد از افطار، کیسههایمان پر بود از انواع و اقسام خرما، نان و لیوانهای کوچک و بزرگ آب و قهوه. لحظات افطار، وحدت موج میزد و هر کسی دنبال این بود که برادر دینیاش را با خرمایی اطعام کند و در ثواب روزهاش شریک شود. همه لبریز از ذوق بیاندازه بودند. خداوند، مهمانمان کرده بود در خانۀ خودش.
****
حس ششم
منصوره رضایی
سروکلۀ حواس پنجگانه، از کتابهای علوم مقطع ابتدایی پیدا شد؛ آنجا که معلمها میگفتند: «برای درک بهتر محیط و لذت بیشتر از زندگی، باید تمام حواستان را به کار گیرید.» بعدها پای پنج عنصر حیاتی، به دورۀ داستاننویسی هم باز شد. استاد میگفت: «در نوشتن، باید از هر پنج حس استفاده کنید تا داستانتان باورپذیر شود.»
در داستان زندگی من اما، همیشه یک حس دیگر هم حضور دارد؛ حسی که پابهپای دوستانش حرکت میکند، بعضی وقتها از آنها جلو میزند و گاهی هم، اختیار پنجتای دیگر را در دست میگیرد. نُهساله بودم که با حسِ اضافیِ دوستداشتنیام آشنا شدم. وقتی برای اولینبار یک ماه تمام روزه گرفتم، دنیای دیدنیهایم از زمین فراتر رفت و آرامش لطیفی را لمس کردم، آوای زیبای ربّنا به گنجینۀ شنیدنیهایم اضافه شد، عطش اشتیاق را چشیدم و عطر خوش شکفتن، مشامِ جانم را مست کرد؛ همان وقت بود که ششمین حس را پیدا کردم. مثل هر شب، دراز کشیده بودم و به طنز سطحی یک سریال مناسبتی میخندیدم که یکباره برنامه قطع شد و تلویزیون گلباران. موسیقی قشنگی پخش شد، مجری جوان عید را اعلام کرد و فرارسیدن فطر را تبریک گفت.
شاید اولینباری بود که قلبم تعلیق را تجربه میکرد. در یک لحظه، رمضان مثل فیلمی آرام و جذاب، از جلوی چشمانم عبور کرد؛ سحرهایی که مشتاقانه بلند میشدم و با کمک پدر، واژههای دلنشینِ دعای سحر را هجی میکردم، افطارهای زودرسی که زمستانِ آن سال را گرم کرده بود، معلمهای مدرسه مهربانتر از همیشه شده بودند و خانمهایِ ختم قرآن به رویم لبخند میزدند و میخواستند دعایشان کنم. این یک ماه، مرا بزرگ کرده بود و همقد مامان شده بودم.
دلم سرگردان مانده بود که خوشحال باشد یا ناراحت؟ انگار گامهای شادی، بزرگتر بود که توانست دستِ غم را بگیرد و به دوردستها پرتش کند! به سمت آشپزخانه دویدم تا شیرینی نشاطم را با مامان شریک شوم که بابا از راه رسید. اختتامیۀ مراسم رمضان را برگزار کرده بودند و قاریان برتر، جوایز ارزشمندشان را گرفته بودند. همیشه حسرت میخوردم که چرا دخترم و نمیتوانم سهمی از هدیههای هیئت داشته باشم. غرق در غبطه بودم که بابا بوسۀ گرمی بر گونۀ یخزدهام نشاند، یک النگوی خیلی قشنگ دستم کرد و گفت: «این هدیۀ ناقابل ما، برای اولین سال بندگی توست؛ پاداش اصلی رو از خدا میگیری.» از شدت شگفتی و شعف، شریان تمام حسهایم از کار افتاده بود. جایزۀ بزرگ خدا به من، کشفِ حسِ عاشقیام بود.
****
رانندۀ عارف
تحویل پروژه داشتم؛ آنهم فردای شب قدر. چقدر التماس کردیم که استاد تحویل را عقب بیندازد و قبول نکرد.
تمام شب، پای سیستم مشغول سروکلهزدن با پروژه بودم. کلافه بودم که نمیتوانم شب قدر، مثل هر سال اعمال بجا بیاورم و نمیتوانم ساعت ساعت سه بامداد، دعای ابوحمزۀ حاج رضا بکایی را بشنوم و به حال تنگی قبرم گریه کنم. نشسته بودم پشت لبتاب و در نرمافزارهای معماری دستوپا میزدم. اعصابم خرد بود از درسی که مرا از دین واداشته. قبل از اذان، رفتم سراغ تلویزیون و با حاجآقای انصاریان قرآن سرگرفتم. سحری نخورده، برگشتم سراغ لبتاب. چشمهایم شده بود کاسۀ خون. چند روز بود که فشرده، پای سیستم بودم. گردن و انگشتهایم، داشتند نفرینم میکردند از درد. پلکهایم سنگین بود و تا صبح، خودخوری میکردم برای شب قدری که بیعبادت گذشت. ساعت تحویل نزدیک بود و حواسم به ساعت نبود. دیرم شده بود. خسته بودم؛ خیلی خسته. زنگ زدم تاکسی. برخلاف همیشه که اپراتور میگفت: «تأخیر ندارد» و تاکسی با تأخیر میآمد، اینبار خیلی زود تاکسی آمد. سمند زردرنگی که از تمیزی برق میزد. نشستم داخل تاکسی. بوی عطر خوشایندی میآمد. صدای قرآ؛ صدایی که برای چندثانیه قطع شد. مرد خوشسیما با موهای جوگندمی، آرام پرسید: «مقصدتان کجاست؟» گفتم: «دانشگاه قم.» دوباره صدای قرآن بلند شد. قاری یک آیه را میخواند و دوبار تکرار میکرد. در تکرار قاری، راننده با او همصدا میشد و زیر لب، قرآن را میخواند. چند آیه به همین شکل جلو رفت. ضبط را خاموش کرد و اینبار، آیات خواندهشده را از حفظ خواند. چقدر کارش عجیب بود! داشت حین رانندگی، قرآن حفظ میکرد. او با زبان روزه، دنبال رزق حلال بود؛ رزقی آمیخته با نور قرآن!
صدای قرآن و حس خوب تاکسیاش، حالم را خوب کرد. آرامش عجیبی داشت. خستگیام را درکرد و اعصابخردیام را آرام؛ انگار با این کارش بگوید که فرقی ندارد، در حین کار و درس هم میشود عبادت کرد.