نوع مقاله : نگاه

10.22081/mow.2017.64267

راز محبوبیت آقاروح الله

هفت پرده اززندگی ساده یک مرد

الف. صدرا

قم، سال 1323. «آقاروح‌الله» عالمی جاافتاده و معروف بود. هم در فلسفه و کلام مهارت زیادی داشت و چشم حوزه در پاسخ‌گویی به اشکالات و شبهات عقلی به او بود و هم درس اخلاقش از جلسات مشهور قم بود. جلسات درسش را بی‌سر و صدا و بسیاری‌اش را در خانه یا گوشه و کنار برگزار می‌کرد؛ اما تعداد زیادی از طلبه‌ها و مردم عادی، پنج‌شنبه‌ها می‌نشستند پای نصیحت‌های اخلاقی‌اش. در زیرزمین فیضیه، آن‌قدر جمعیت از طلبه‌ها، بازاری‌ها و مردم عادی موج می‌زد که جا برای نشستن نبود. مدرس کتابخانه، غلغله می‌شد. مردم به حاج‌آقا گفتند که یک جلسه هم جمعه‌ها بگذارید تا آن‌هایی که از راه‌های دورتر می‌آیند استفاده کنند.

با آن لحن دلنشین و با نفوذ کلام و صفای کلماتش مردم را سحر می‌کرد. این را وقتی می‌فهمیدی که توی چهره‌اش دقیق می‌شدی. وقتی چند قدم همراهی‌اش می‌کردی، آن انس را بی‌واسطه می‌فهمیدی. راه رفتنش خاص بود. سرش را پایین می‌‌انداخت و آهسته گام برمی‌داشت. گاهی که سرش را بالا می‌گرفت تا کسی یا جایی را نگاه کند، چشم‌هایش پرنفوذ بود و جاذبه داشت. کتاب «منازل السائرین» خواجه عبدالله انصاری را دستش می‌گرفت و از رو می‌خواند. بعد انگشتش را لای کتاب می‌گذاشت و بی‌آن‌که به جمعیت نگاه کند، آنان را نصیحت می‌کرد. می‌گفت: «خداوند از سر موهبت نقشه راهی را که باید برویم، در فطرت ما نهاده. دل‌های شما زلال است؛ سعی کنید عطش عبودیت را در آن شعله‌ور کنید. بعد به یقین می‌رسید و می‌فهمید که رفتن این راه، موجب لذت است و تنها نافرمانی اوست که تلخ است.» دنبال ذکردادن به شاگردان نبود. می‌گفت: «ذکر برای این است که زبان قلبتان باز شود؛ همین که زبانتان از قلبتان تبعیت کند، حضور و محضر او را درک کرده‌اید.» این‌ها را که می‌گفت، جمعیت به وجد می‌آمد و می‌زد زیر گریه.

تاریخ، عالمی مثل او را کم به خود دیده بود؛ مردی که هم در فلسفه و عرفان صاحب نظر بود و هم یک پایش توی سیاست و مبارزه بود. درس اخلاقش فقط یک‌سری مفاهیم خشک نبود، پای مسائل پیچیده را باز نمی‌کرد و سیر و سلوکی واقعی بود. حرف‌هایش را زندگی می‌کرد؛ از همان روزهای سخت و پرآشوب خمین تا روزگاری که در غربت و تنهایی عازم اراک شد تا درس دین بخواند. از روزهای سخت بی‌پدری، تا روزهای تلخ زندان و تبعید، یک چیز همیشه همراهش بود؛ ایستادگی پای حرف‌هایی که می‌زد. سیزده خرداد چهل‌ودو، توی قضیۀ کشتار فیضیه، در سخنرانی‌اش گفته بود: «آن مردک که حالا اسمش را نمی‌برم؛ آن‌گاه که دستور دادم گوش او را ببرم، نامش را می‌برم...» دو روز بعد سرهنگ مولوی، رفته بود سروقتش توی سلول زندان و گفته بود: «آقا تازگی‌ها دستور ندادند گوش کسی را ببرند؟» او که آرام زیر لب قرآن می‌خواند، فقط گفته بود: «هنوز هم دیر نشده!»

چند وقت بعد، وقتی از زندان قیطریه آزادش کردند. بازاری‌ها برایش سفره انداختند و ناهار دادند. سر سفره یکی که نزدیک‌تر به حاج‌آقا نشسته بود، از کارهایی که کرده، گفته بود. گفته بود که بازاری‌ها برای شما چه کردند و چه نکردند. وقتی داشت این چه‌ها را توضیح می‌داد، حاج‌آقا گفته بود که بی‌خود کرده‌اند! بعد همان‌طور که نگاهش به ظرف غذا بود، گفته بود: «اگر برای خدا کرده‌اند، خدا اجرشان دهد و باید بکنند. اگر برای من کرده‌اند، من چیزی ندارم بدهم.»

همین اخلاصش، همین سادگی و صمیمیتش و همین ایستادگی‌ایش به پای حرف‌هایی که می‌زد، مردم را عاشق خدا کرد. مردم برای همین دوستش داشتند. ساده بود، ساده خورد، ساده پوشید و ساده گفت؛ اما سست نگفت. ساده هم رفت. وقت رفتن، حتی یک کفن هم از خودش بجا نگذاشت؛ جز میلیون‌ها دل داغ‌دار که هنوز دوست دارند او را ببینند و بشنوند.

*********************