نوع مقاله : نگاه

10.22081/mow.2017.64268

خداحافظی باتصویرفانتزی امام

روایت یک آشنایی بدون روتوش

ساجده ابراهیمی

امام را ندیده‌ام. وقتی به دنیا آمدم که چند روز بعد، دومین سال‌گرد وفات او بود. تا سال‌ها او پیرمردی در قاب تلویزیون بود که وقتی حرف می‌زد، نگاهش را به زمین می‌دوخت و هیچ‌وقت به دوربین زل نمی‌زد. در حسینیه‌ای که دیوارهایش آبی کم‌رنگ و همه‌چیز در نهایت سادگی بود، برای سیل جمعیتی که چشم به دهانش دوخته‌ بودند، شمرده‌شمرده حرف می‌زد. کلماتش ساده بودند. به زبان خودمانی و با لهجۀ شیرینی که انگار کلمات را بیشتر ساده می‌کرد! قلمبه نمی‌گفت. قرار بود همه منظورش را بفهمند؛ چه آن پیرمرد روستایی که به زحمت خودش را به آن‌جا رسانده بود تا فقط امام را از نزدیک ببیند و چه سیاستمداران غربی که گوش‌هایشان برای شنیدن حرف‌های خمینی تیز بود. من نمی‌دانستم که با همان حرف‌های ساده، تن چند قدرت بزرگ را می‌لرزاند. روان‌شناسی بلد بود؛ مثلا وقتی جملۀ‌ عوامانۀ «آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند» را می‌گفت، هم مخاطبانش در حسینیه ذوق می‌کردند و هم تمام معادلات علم سیاست بهم می‌ریخت. کل دنیا در فهم او مانده‌ بود. تا آن روز، چه کسی آن‌قدر بی‌پروا حرف زده ‌بود؟ من این‌ها را آن موقع نمی‌دانستم؛ اما از لابه‌لای تاریخ شفاهی، می‌فهمیدم که خیلی‌ها با همین حرف‌ها شیفته‌اش شده‌اند.

دهۀ فجر که می‌آمد، او در همه‌جا حضور داشت. «خمینی ای امام» وِردِ زبانمان بود. در روزنامه‌دیواری‌ها، در تئاترها و در سخنرانی‌ها، همه‌جا اسمی از او بود، به هر شکلی. انقلاب بدون نام او واقعاً معنایی نداشت؛ اما هنوز از شخصیت او چیزی نمی‌دانستم.

اولین چیزی که او را کمی در نظرم تغییر داد، یک کتاب قدیمی توی کتابخانۀ بابا بود. قبل‌تر از روی جلد کتاب که تصویری از امام بود، حدس می‌زدم کتاب باید مربوط به او باشد؛ اما بعدتر وقتی اسم کتاب را خواندم، ارزش او برایم بیشتر شد. اسم کتاب «ولایت فقیه» بود. او به‌نظر دانشمندی می‌آمد که به‌قدر عقول مردم زمانه‌اش حرف می‌زد. از جنس مردم بودن هم، دغدغه‌اش بود. بعدها توی خاطرات اطرافیانش خوانده‌ بودم که برای زیارت عتبات و حرم حضرت امیر، مثل بقیۀ مردم رفت و آمد می‌کرده و می‌گفته ‌است:«این حال عوامانه را از من نگیرید!» کتاب‌های خاطرات و داستانی زیادی از او وجود داشت که همه، همان باور قبلی‌ام را تأیید می‌کردند: خمینی پیرمردی  مهربان، ساده و صمیمی بود.

سال‌ها بعد، با بُعد دیگری از او آشنا شدم. آن پیرمردِ دوست‌داشتنی که نمونه‌اش اطرافمان زیاد بود، به شخصیتی منحصربه‌فرد بدل‌شد. یک قرار هفتگی داشتیم. سه‌شنبه‌ها ساعت سه. گوشۀ اتاق تاریک و نمور دفتر جنبش دانشجویی می‌نشستیم و «صحیفۀ نور» می‌خواندیم. به چهره‌ای که همیشه از آن پیرمرد نشانمان داده‌ بودند، اعتراض داشتیم. می‌خواستیم خودمان بی‌واسطه و مستقیم با او روبه‌رو شویم تا بهتر بشناسیمش؛ بدون روتوش. روبه‌روشدن با او سخت بود و اصلاً باورپذیر نبود. جنس کلامش با آنچه همه‌جا شنیده‌ بودیم، فرق می‌کرد. حرف‌هایش تیز بود. سیلی به آدم می‌زد. ما در برابر سیل کلمات خروشان او، وقتی کسی را نصیحت می‌کرد یا برایش خط و نشان می‌کشید، بی‌پناه بودیم. به‌خاطر تصویر فانتزی که از او ساخته‌ بودیم یا برایمان ساخته‌ بودند، هنوز این شخصیت جدید را باور نمی‌کردیم. چیزی در او وجود داشت که هیچ‌جای دیگر مثلش را ندیده‌ بودیم. انقلابی‌های دیگر وقتی پیر می‌شدند، خاطراتشان را می‌نوشتند. تسبیح‌به‌دست گوشه‌ای می‌نشستند و خودشان و راهی را که آمده‌ بودند، نقد یا قضاوت می‌کردند؛ اما ما با پیرمردی روبه‌رو بودیم که هرچه جسمش رو به ضعف می‌رفت، کلامش قوت بیشتری می‌گرفت و صراحتش بیشتر می‌شد. او به‌جای عزلت‌نشینی، درست وسط کارزار ایستاده‌ بود. طول کشید تا به چهرۀ جدید او عادت کنیم. باورش سخت بود، مردی که در مقابل مردم چنین نرم و فروتن حرف می‌زند، در خلوت مسئولان را بازخواست کند، یا در کتاب‌هایش آن‌قدر وزین و سنگین نوشته ‌باشد که چندتا مجتهد بنشینند و درباره‌اش بحث کنند. ما در امام، چهرۀ‌ انسان کامل را دیده‌ بودیم. برای قدرت‌های بزرگ خط و نشان می‌کشید؛ اما در مقابل مادر شهید، چشم‌هایش نمناک می‌شد. لطیفه می‌گفت و اهل شعر بود؛ اما بارها گفته ‌بود: «والله، من به عمرم نترسیدم! آن شبی هم که آن‌ها مرا می‌بردند، خودشان می‌ترسیدند و من آن‌ها را دلداری می‌دادم.» علاقه‌اش به مردم جوری بود که وقتی را در بهشت زهرا زیر دست و پای مردم بوده، بهترین لحظات زندگی‌اش می‌دانست؛ اما تأکید می‌کرد که «اگر از انظار ساقط شوم، باز هم به وظیفه‌ام عمل می‌کنم.»

جهان‌بینی‌اش بسیط بود، ساده و بی‌نقشی از ابهام. همه‌چیز سر جای خودش قرار داشت و با امر دیگری در تعارض نبود. مدام به بقیه هشدار می‌داد: «مبارزه و رفاه‌طلبی، با هم سر سازگاری ندارند.» موعظه‌های اخلاقی‌اش همه یک شاه‌کلید داشت: «اگر بخواهید بی‌خوف و هراس در مقابل باطل بایسیتد، خود را به ساده‌زیستی عادت دهید.» واژه‌های جدیدی را در فرهنگ اعتقادی‌مان وارد کرده‌ بود. تعریف مستضعف و مستکبر، اسلام آمریکایی و اسلام ناب، هرکدام یک فرهنگ‌نامه می‌شد که هرگز با هم قابل جمع نبودند.

او را که شناختیم، از پاریس نیامده‌ بود. شبیه پیامبری بود که از قعر دوران آمده تا سرپناه مردم یتیمِ گیرافتاده در انتهای تاریخ باشد، تا آغوش گرم ملت ستمدیده‌ای باشد که بغض انقلاب در دلشان خانه کرده ‌بود و حسرت یک دل سیر گریه داشتند. آمد و به ذره‌های معلق هم جرأت طوفان داد. شبیه پیامبر راستینی بود که در وانفسای منیت‌های ما، آمده‌ بود تا همه را اهل نجات کند. وقتی او را بی‌واسطه شناختم، در قلبم هبوط کرد و من به چشمانش ایمان راسخی آوردم، به بشیر و نذیر بودنش که بارها برای ما ثابت شده‌ بود؛ همان وقتی که برای «گورباچف» نامه نوشته ‌بود: «از این پس کمونیسم را باید در موزه‌های تاریخ سیاسی جهان جست‌وجو کرد» و وقتی که گفته‌ بود: «من دست خدا را در این انقلاب دیده‌ام.»

امام را ندیده‌ام؛ اما از لابه‌لای تصاویرش و از میان حرف‌هایش، آن روزها که صحیفه می‌خواندم و دلم می‌خواست اهل عمل به «جهاد با نفس»ش شَوَم، او را به‌اندازۀ «آب دریا را اگر نتوان کشید/ هم به‌قدر تشنگی باید چشید»، شناخته‌ام.

*********************