نوع مقاله : نگاه
(قلب من این جاکوبیده شد...)
ماجرای ازدواج امام خمینی از زبان همسرشان خانم خدیجه ثقفی
من از ششماهگی رفتم پیش مادربزرگم و با او زندگی کردم. به او خانم مامانی میگفتیم. وقتی آقاجانم به قم رفت، ما با مادربزرگم دو سال یکمرتبه به قم میرفتیم. در این مدت پنج سال، آقاجانم در قم دوستانی پیدا کرده بود؛ یکی از آنها آقاروحالله بود که هنوز حاجی نشده بود. او مرد متدین، نجیب، باسواد و زرنگی بود. او را پسندیده بود که با من دوازده سال تفاوت سنی داشت و با آقاجانم هفت سال. یکی از دوستان دیگر آقاجانم، آسیدمحمدصادق لواسانی بود که او هم از دوستان آقاروحالله بود. آن زمانی که آقاجانم میخواست به تهران بیاید، آقای لواسانی به آقاروحالله گفته بود که چرا ازدواج نمیکنی؟ 27ـ26 ساله بود. او هم گفته بود: «من تاکنون کسی را برای ازدواج نپسندیدهام و از خمین هم نمیخواهم زن بگیرم. به نظرم کسی نیامده است.» آقای لواسانی گفته بود: «آقای ثقفی دو دختر دارد و خانم داداشم میگوید که خوب هستند.» اینها را بعدها آقا برایم تعریف کردند که وقتی آقای لواسانی گفت آقای ثقفی دو دختر دارد و از آنها تعریف میکنند، مثل اینکه قلب من اینجا کوبیده شد.
این باعث شد که آسیداحمد آمد خواستگاری. برای قبول خواستگاری حدود ده ماه طول کشید؛ چون من حاضر نبودم به قم بروم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان، تا لب دیوار صحن قبرستان بود، کوچههای باریک و...، برای همین زیاد در قم نمیماندم و زود میآمدم.
مراحل خواستگاری شروع شد. آقاجانم میگفت: «از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت میبرد، آدمی است که نمیگذارد به قدسیجان بد بگذرد.» روی رفاقت چندسالهاش روی آقا شناخت داشت. من میگفتم که اصلاً قم نمیروم.
بعدش خوابهای متبرک دیدم که فهمیدم این ازدواج مقدر است. آن خوابی که دفعه آخری دیدم، کار را تمام کرد. حضرت رسول، امیرالمؤمنین و امام حسن ـ علیهم السلام ـ را در حیاط کوچکی دیدم؛ همان حیاط که برای عروسی اجاره کردند. همان اتاقها با همان شکل و شمایل که در خواب دیده بودم؛ حتی پردههایی که بعدها برایم خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم. آن طرف حیاط که اتاق مردانه بود پیامبر، امیرالمؤمنین و امام حسن ـ علیهم السلام ـ نشسته بودند و در این طرف حیاط که اتاق عروس شد، من بودم و پیرزن ریزنقشی که او را نمیشناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. از او پرسیدم: «اینها چه کسانی هستند؟» پیرزن که کنار من نشسته بود، گفت: «آن روبهرویی که عمامۀ مشکی دارد، پیامبر است. آن مرد هم امیرالمؤمنین است. این طرف هم جوانی بود که عمامۀ مشکی داشت و پیرزن گفت: «این امام حسن ـ علیهالسلام ـ است.» من گفتم: «ایوای! این پیامبر است و این امیرالمؤمنین است» و شروع کردم به خوشحالی. پیرزن گفت: «تو که از اینها بدت میآید!» من گفتم: «نه، من که از اینها بدم نمیآید! من اینها را دوست دارم.» آنوقت گفتم: «من همۀ اینها را دوست دارم. اینها پیامبر من هستند. امام من هستند. آن امام دوم من است. آن امام اول من است.» اینها را گفتم و از خواب بیدار شدم. صبح برای مادربزرگم تعریف کردم که من دیشب چنین خوابی دیدم. مادربزرگم گفت: «مادر! معلوم میشود که این سید حقیقی است و پیامبر و ائمه از تو رنجشی پیدا کردهاند. چارهای نیست این تقدیر توست.»
به فاصلۀ یک هفته از خوابم، آسیدمحمدصادق لواسانی و داماد، با یک نوکر به نام مصیب، بر آقاجانم وارد شدند برای خواستگاری و همه با هم رفیق بودند. خواهرم، شمسآفاق دوید و گفت: «داماد آمده! داماد آمده!» مرا بردند و داماد را نشانم دادند. آنها توی اتاق دیگر نشسته بودند و من از پشت در این اتاق، ایشان را دیدم. آقا زردچهره بود، موی کم زردی داشت و اتفاقاً روبهرو واقع شده بود و زیر کرسی نشسته بود. بدم نیامد؛ اما سنی هم نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم چهکار باید بکنم. ذاتاً هم آدم صاف و سادهای بودم. آقاجانم آهسته آمد و از خانمجانم پرسید: «قدسیایران برگشت چه گفت؟» خانمجانم گفتند: «هیچی، نشسته است.» بعد به من گفتند: «وقتی تو ساکت نشسته بودی، سجده کرد.» چون او خودش پسندیده بود. همیشه پدرم میگفت: «من دلم یک پسر اهل علم میخواهد و یک داماد اهل علم.» همین هم شد.
عروسی ما در ماه مبارک رمضان بود و این مسئله چند دلیل داشت؛ اول اینکه امام مقید بودند که درسها تعطیل باشد و دوم اینکه من نزدیک تولد حضرت صاحبالزمان ـ عجل الله فرجه ـ آن خواب را دیدم و به این دلیل، خواستگاران اول ماه رمضان آمدند. عقد ما مفصل نبود. پدرم در اتاق بزرگ اندرونی که تالار نام داشت، نشسته بود. مرا صدا کرد و گفت: «قدسیجان! بیا.» من تازه از مدرسه آمده بودم و چون بیچادر پیش ایشان نمیرفتیم، چادر خواهر کوچکم را انداختم سرم و نزدشان رفتم. پدر گفت: «آن طرف کرسی بنشین.»
خانوادۀ داماد، روز اول ماه رمضان آمده بودند و آن روز، هشتم ماه بود. در این مدت، چند روز در منزل پدرم بودند و مادرم هم خوب و مفصل از آنان پذیرایی کرده بود. آنان در پی خانهای اجارهای میگشتند تا عروس را ببرند. بنا بود عروسی در تهران برگزار شود و بعد به قم برویم. بعد از هشت روز خانه پیدا شد؛ درست همانی بود که در خواب دیده بودم. پدرم گفت: «مرا وکیل کن که من آقاسیداحمد را وکیل کنم تا بروند و در حرم حضرت عبدالعظیم ـ علیهالسلام ـ صیغۀ عقد را بخوانند. آقا هم برادرش آقای پسندیده را وکیل میکند.» من مکثی کردم و بعد گفتم: «قبول دارم.»
به این ترتیب، رفتند و صیغۀ عقد را خواندند. بعد از اینکه خانه مهیا شد، پدرم گفتند: «به اینها اثاث بدهید که میخواهند بروند آن خانه.» اثاث اولیه مثل فرش، لحاف کرسی، اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها را فرستادند. یک ننهخانم هم داشتیم که دایۀ مادرم بود. او را هم با دخترش عذراخانم، فرستادند آنجا برای پذیرایی و آشپزی. شب پانزدهم یا شانزدهم ماه مبارک رمضان بود، دوستان و فامیل را دعوت کردند و لباس سفید و شیکی را که دخترعمهام با سلیقه روی آن گل نقاشی کرده بود، دوختند و من پوشیدم. مهریهام هزارتومان بود. خانوادۀ داماد گفتند: «اگر میخواهید خانه مهر کنید.» ولی پدرم به من گفت: «من قیمت ملک و خانههایشان را نمیدانستم. نمیدانستم قیمت در خمین چطور است؛ به همین دلیل هم پول مهر کردم.» من هرگز مهرم را مطالبه نکردم؛ اما امام آخرهای عمرشان وصیت کردند که یک دانگ از خانۀ قم مهر من باشد.
امام(ره) همیشه احترام مرا داشتند. هیچوقت با تندی صحبت نمیکردند. اگر لباس و حتی چای میخواستند، میگفتند: «ممکن است بگویید فلان لباس را بیاورند؟» گاهی هم خودشان چای میریختند. در اوج عصبانیت، هرگز بیاحترامی و اسائۀ ادب نمیکردند. همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف میکردند. تا من نمیآمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمیکردند. به بچهها هم میگفتند: «صبر کنید تا خانم بیاید.» ولی اینطور نبود که بگویم زندگی مرا با رفاه اداره میکردند. طلبه بودند و نمیخواستند دست پیش این و آن دراز کنند؛ همچنان که پدرم نمیخواست. دلشان میخواست با همان بودجۀ کمی که داشتند، زندگی کنند؛ ولی احترام مرا نگهمیداشتند و حتی حاضر نبودند که من در خانه کار کنم. همیشه به من میگفتند: «جارو نکن.» اگر میخواستم لب حوض روسری بچه را بشویم، میآمدند و میگفتند: «بلند شو، تو نباید بشویی.» من پشت سر ایشان اتاق را جارو میکردم و وقتی منزل نبودند، لباس بچهها را میشستم. یک سال که به امامزاده قاسم رفته بودیم، کسی که همیشه در منزلمان کار میکرد با ما نبود. بچهها بزرگ شده و دخترها شوهر کرده بودند. وقتی ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشویم. ایشان همین که دیدند من دارم ظرفها را میشویم، به فریده (یکی از دخترها که در منزل ما بود) گفتند: «فریده! بدو، خانم دارد ظرف میشوید.»
روی هم رفته باید بگویم که حضرت امام(ره) این کارها را وظیفۀ من نمیدانستند و اگر گاهی به این کارها دست میزدم، ناراحت میشدند و آن را به حساب نوعی اجحاف دربارۀ من میگذاشتند؛ حتی وقتی وارد اتاق میشدم، به من نمیگفتند: «در را پشت سرتان ببندید.» صبر میکردند تا بنشینم و بعد خودشان بلند میشدند و در را میبستند.
یک سال بعد از گرفتن تصدیق ششم، به دبیرستان بدریه رفتم و کلاس هفتم را خواندم. برای فرانسه معلم گرفتم. پدرم که از قم به تهران آمدند، جامعالمقدمات را مدتی پیش ایشان خواندم. بعد از ازدواجم، امام به من تعلیم میدادند. پس از مدتی به من گفتند که چون با استعدادم، احتیاج به تعلیم ندارم و شروع کردند به تدریس جامعالمقدمات. دو بچه داشتم که سیوطی را شروع کردم و وقتی سیوطی تمام شد، چهار بچه داشتم. بعدها که به دلیل تبعید امام به عراق رفتم، شروع به یادگیری زبان عربی کردم؛ سپس به خواندن رمانها و حکایتهای شیرین علاقهمند شدم و چون از آنها خوشم میآمد، بیشتر تشویق میشدم.
در هر صورت مدتی که در عراق بودیم، رمان میخواندم و بعد شروع کردم به روزنامه و مجله خواندن؛ طوری که سال آخر اقامت در عراق، پیشرفتم به حدی بود که کتاب تمدن اسلام را به زبان عربی خواندم.
امام در مسائل خصوصی زندگی من دخالت نمیکردند. اوایل زندگیمان، یادم نیست هفتۀ اول یا ماه اول، به من گفتند: «من کاری به کار تو ندارم. به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش؛ اما آنچه از تو میخواهم، این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک بکنی؛ یعنی گناه نکنی.»
(سایت جماران ـ مصاحبۀ همسر امام خمینی(ره)، خانم قدسیایران ثقفی با دخترش زهرا مصطفوی)