نوع مقاله : داستان
قسم دروغ یاسهم الارث بچه ها؟
گام چهاردهم
اربعین طوبی
سید محسن امامیان
مصطفی شد بزرگ خانه. حسین هم، دمش بسته به او بود؛ اما حسن برای خودش حکومتی جدا داشت. به مصطفی سپرده بودم که کاری به کارش نداشته باشند. بزرگ خانۀ ما، میخواست کار کند و خرجی بیاورد؛ اما درسش تمام نشده بود و من راضی نبودم. گفتم: «آنقدری از اجارۀ تجارتخانۀ پدرتان میرسد که دو سر عائله با قناعت نان بخورند.» هر سهشان شاگرد اول کلاس بودند و درسخوان. همان سال، امتحان مدارس بورسیه شرکت کردند و قبول شدند. تا آنموقع، عبدالله نگذاشته بود بورس بشوند. نه اینکه بگوید پولش حرام است و مال صدامیهاست، نه؛ میگفت ما که دستمان به دهانمان میرسد، بگذاریم دیگران استفاده کنند. حالا که دستمان کوتاه شده بود، بچهها رفتند و بورسیه شدند تا من نگران خرج تحصیلشان نباشم. بیشتر از قبل هم تلاش میکردند که مبادا از مدرسه اخراج شوند. همینطور گذشت تا اینکه مصطفی در دانشگاه بصره، رشتۀ اقتصاد قبول شد. دو سال بعد، حسن مهندسی نفت و سال بعد، حسین پزشکی بغداد پذیرفته شد؛ آن هم بورسیه. این چند سال که برسانمشان دانشگاه، بهقدر تمام عمرم کار کردم. خرجمان را از خیاطی درمیآوردم. اجارۀ تجارتخانه قطع شده بود.
سال عبدالله که گذشت، یک احضاریه آمد در خانۀ من. حکم این بود که بروم محکمه و ثابت کنم عراقی هستم. رفتم و گفتم شما ثابت کنید که نیستم؛ زبانم عربیست، شوهرم عراقیست و بچههایم همه بصروی هستند... ته و تویش را که درآوردم، فهمیدم آنیه، عدنان و خالد را شیر کرده که بروید و تجارتخانۀ پدرتان را بگیرید که سهم شماست؛ نه بچههای عجمزاده. خالد و عبدالله هم راپورت میدهند که فلانی ایرانی است؛ بلکه من اخراج بشوم و تجارتخانه را صاحب شوند. توقعم از خالد و عدنان، بیشتر از این بود. آنها نان و نمک مرا خورده بودند. چهقدر برایشان مادری کرده بودم! چهقدر از دست آنیه پناهشان داده بودم! گاهی چندین روز خانۀ ما میماندند. نمیدانم ممدوح چه وردی در گوش اینها خوانده بود که آنقدر نمکنشناس شده بودند!
از قضا رفتیم محکمه، چندینبار. هیچ مدرکی نبود که ثابت کند من عراقی نیستم؛ اما هم خودم و هم قاضی میدانستیم که من ایرانیام. قاضی نمیخواست بیمدرک حکمی صادر کند؛ اما بازرس حزب بعث که از رفقای خالد بود و شتیل خوبی هم گیرش میآمد، توی دادگاه منتظر ایستاد تا علیه من حکم صادر بشود. من هم کوتاه نمیآمدم. اگر میگفتم ایرانی هستم، بچههایم از حق و سهمشان محروم میشدند. قاضی حرفی برای گفتن نداشت. بازرس بعث جلو آمد.
ـ تو میگویی ایرانی نیستی، خب! فرضاً قبول کردیم. بگو شیعه هستی یا سنی؟
ـ شیعه هستم. شوهرم هم شیعه بود. خیلیها توی این شهر شیعه هستند.
ـ نه، جواب مرا بده.
ـ بله، شیعه هستم؛ دوازدهامامی.
ـ خب، پس امام حسین داری؟... همانکه برایش سینه میزنید، خیرات میکنید و به زیارتش میروید... همان... بگو ببینم تو هم برایش مویه میکنی؟
ـ بله!... مگر میشود شیعه بود و برای حسین ـ علیهالسلام ـ مویه نکرد؟
ـ خب، بگو جان همان امام حسینتان تو ایرانی هستی یا نه؟
دنیا دور سرم چرخید. تمام بدنم سِر شده بود. رمق ایستادن نداشتم. قسم دروغ بخورم یا از سهمالارث بچههایم بگذرم؟ جواب عبدالله را چه بدهم؟ جواب فاطمۀزهرا ـ سلام الله علیها ـ را چه بدهم؟ حق بچههایم را بگیرم با دروغ؟... نه این دروغ مصلحتی است. آره مصلحتی است. من که ایرانی نیستم. من فقط توی ایران به دنیا آمدهام... دنبال یک جواب میگشتم که بازرس فریاد زد: «بگو دیگر!... بگو ایرانی هستی!»
من هم فریاد زدم: «بله، ایرانی هستم. مسلمان هستم. شیعه هستم. آدم هستم. مادر هستم. بیوه هستم. مادر چهارتا یتیم هستم. حق بچههایم را میخواهم.»
خیالم، بعثی دلش به رحم میآید و پا پس میکشد؛ اما زهی خیال باطل! خوشحال بود که پرونده را برده و از من اعتراف گرفته و به شتیلش رسیده. فیالمجلس حکم صادر شد و من باید اخراج میشدم. گفتند سه روز بعد، بیایید حکم معاوده را بگیرید و خاک عراق را ترک کنید که اگر خودتان نروید، به جرم تمرد زندانی میشوید. زندانهای بعث هم که زندان نبود؛ جایی بود برای مردن تدریجی.
سه روز بعد، رفتم حکم را بگیرم. قاضی همه را از اتاق بیرون کرد. فقط من ماندم و او. کتش را درآورد. آمد سمتم. نگاهش را از نگاه ترسیدۀ من پنهان میکرد. میدانستم مردم این شهر دنبال شکار بیوهزنها هستند؛ قاضی و غیرقاضی هم ندارد. قاضی جلوتر آمد و من عقبتر رفتم. دیگر جلوتر نیامد. کتش را جلوی پایم پهن کرد و به زانو روی کتش نشست.
ـ خانم! من بیچاره را عفو کنید! من آدم بزدلی هستم. به عدالت حکم ندادم. میترسم از قبر و قیامتم. شما را به همان امام حسینتان حلالم کنید. من فقط میتوانم حکم معاوده را به شما ندهم. حلالم کنید.
نمیدانستم چه کنم؟ دلم برای آن قاضی که پشت میزش، آن همه جبروت داشت و حالا جلوی پایم زانو زده بود، میسوخت. باز هم خدا پدرش را بیامرزد که حکم اخراج را معدوم کرد و پرونده را از دستور بیرون آورد. همین که آواره نمیشدیم، خیلی بود. تجارتخانه فدای سر بچههایم. خودم جوانم و دستبهدوختم خوب است. تا حالا تفریحی میدوختم و حالا کاسبکارانه میفروشم.
ـ یا علی مددی!
اتاق دمدری، شده بود خیاطخانه. زنهای در و همسایه میآمدند و میرفتند. از اقوامشان هم مشتری میآوردند. خودم میفهمیدم، همهاش بهخاطر کار خوبم نبود. میخواستند دستگیری کنند. من هم کم نمیگذاشتم. سعی میکردم کار تمیز باشد و دورریز نداشته باشد. با اضافۀ پارچهها دمکنی، دستمال قابلمه و چلتکه و پیشبند بچه میدوختم و میگذاشتم روی سفارششان و تحویل میدادم. آنقدر کارم گرفت که مجبور شدم همان اطراف، یک مغازه اجاره کنم. یک دخترکی هم میآمد و کمکم میکرد. پول زیادی نمیتوانستم بهش بدهم؛ اما راضی بود. دخترک آبلهرو بود و روی بیرون رفتن از خانه را نداشت.
دخلم خوب بود؛ اما مخارج سنگین بودند. تا اینکه یکروز فاطمه زنگ زد خیاطخانه و گفت که شب با عبدالحمید میآییم خانۀ شما... خبرهای خوش داریم. راضیه را با خود بردم خانه و شام مفصلی تهیه دیدیم و مهمانها رسیدند. بعد از شام، کوچکترها رفتند سراغ بازیشان و بزرگترها توی یک اتاق نشستیم. عبدالحمید یک بستۀ بزرگ کاغذپیچ شده را از کیف چرمش بیرون آورد و گذاشت جلوی من. نمیدانستم داخلش چیست. همه منتظر بودند بازش کنم. کاغذ را پاره کردم. چند دسته اسکناس صددلاری. تا بهعمرم آنهمه دلار یکجا ندیده بودم.
ـ این چیه؟ برای کیه؟ از کجا آمده؟
عبدالحمید با غرور خاصی گفت: «مال خودتان است. پیش من امانت بود. من و عبدالله توی یک بیزینس کوچک شراکت داشتیم. عبدالله خدابیامرز، احتمال میداد قوم و خویش زن اولش، سر ارث و میراث با شما بد تاکنند. این سرمایه را پیش من گذاشته بود. از شما چهپنهان، بعد فوت عبدالله تمام تلاشم را کردم، تا هرچه زودتر بتوانم سرمایۀ عبدالله را از آن تجارت بیرون بیاورم و به شما برگردانم؛ اما از یکطرف بازار کشش نداشت و مشتری که خوب بخرد پیدا نمیشد و از طرفی هم، میترسیدم خانوادۀ آنیه بو ببرند که شما مالالتجارهای دارید و به بهانهای آن را از چنگتان بیرون بکشند. حالا که خودت دکانودستک داری، کسی نمیتواند پاپیتان بشود که از کجا آوردید و مال چه کسی است. مال، مال خودتان است. عبدالله شفاهی به من گفته بود که اینهمهاش، مهر طوباست.
ـ ای خدا پدرت را بیامرزد عبدالله! که بعد مرگت، همچنان خیرت به من و بچههایت میرسد.
آن پول را زدم به کار و دکان اجارهایام و دکان کناریاش را هم خریدم؛ شد فروشگاه. این طرف میدوختیم و آن طرف میفروختیم. الباقی پول را بین پسرها تقسیم کردم. میدانستم بزرگ هستند و ولخرجی نمیکنند.
مصطفی با آن پول، مقدمات ازدواجش را فراهم کرد، حسین یک موتور خرید و حسن... حسن سهمش را برگرداند به من و گفت: «قرض بده مصطفی؛ هر وقت داشت ازش پسبگیر.»