نوع مقاله : جمجمک
خانه ای نقلی برای فرهنگ هنروادبیات
ورود برای دخترکان بهار،مامان های خیلی باحال وکودکان درون آزاد است.
بوسیدمت، لب و دهنم بوی گل گرفت
اعظم ایرانشاهی
آنهایی که بلدند خوب باشند که بلدند؛ آنهایی که بلدند جوری زندگی کنند که هر روز صبح باران برایشان ببارد، روحشان را تازه کند و برویاند که بلدند؛ آنهایی که بلدند جوری با زبان، دست و چشمشان زندگی کنند که دگمۀ پیراهنشان هم بوی بهشت بدهد که بلدند؛ آنهایی که لبها و چشمهایشان را قرآن قشنگ کرده که قشنگاند؛ آنهایی که بلدند دم به ساعت قربانصدقۀ خدا بروند و پناهندۀ مدامِ آغوشش باشند که بلدند؛ اما... رمضان، مال ماست که اینکاره نیستیم. مال ما که وسط میانمایگیِ خودمان ایستادهایم و داریم حساب و کتاب روزههای قضای سال پیش را هنوز تا دقیقۀ نود میکنیم و به گرما و روزهای بلند فکر میکنیم و اینکه امسال را چطوری روزه بگیریم و ساعت کاریمان را چه کنیم و این گرههای ریز و درشت زندگیمان را با چه تدبیر و ترفندی باز کنیم و ...
مایی که غبار خودمان آزارمان میدهد و میدانیم که مهجور از قرآنیم و خستهایم و لباس نو نداریم و دست، چشم، پا و دلمان لکلکی شده و ...مایی که ماییم با حسادتها و بدخلقیهای ریز و درشتمان و فکزدنهای بیموردمان و حجم غربت روی سینهمان... بعد وسط این شلوغیِ خودمان ـ بی آنکه به استقبال رفته باشیم ـ ماهِ نُوَش، به ناز مینشیند قاب آسمان و اولین سحرش از خواب پریشان صدایمان میکند که: «خوبی عزیزم؟...»
ما، همین مایی که همان سحر اولش، میزنیم زیر گریه و روی ماهش را بوسه میزنیم که از یادمان نبرده هنوز...
***********************************
قاب بلورین
|
بهارَ جانها از راه رسید و بهمناسبت آمدنش ما «قلم بلورین» را به «قاب بلورین» تغییر دادیم. عکس بچههای لپگلیتان را در صفهای نماز جماعت، سفرههای سحر و افطار و شبهای قدر برایمان بفرستید. پنج عکس برگزیده – گوش شیطان کر- هم در مجله منتشر خواهند شد و هم جایزه خواهند گرفت. منتظریمJ
شناسۀ تلگرام: @jom_jomak_noghli
پست الکترونیک: jom.jomak.noghli@gmail.com
****************************
به حق کارهای نکرده
|
بهاری به یادماندنی برای بچهها
«ماه رمضان ریتم هوا قشنگه»
وقتی از جشنهای مشترک مسلمان، همچون عید فطر یا مبعث سؤال میشود، چه تصویری در ذهن ما شکل میگیرد؟
کاردستیها، نقاشیها و حتی تزئینات داخلی، از جمله عواملی هستند که میتوانند به شکلگیری این تصویرسازی ذهنی کمک کنند. انتقال مفاهیم دینی به کمک بازی و سرگرمی، از مهمترین و اثرگذارترین روشها برای آشنایی بهتر بچهها با ماهیت دین است؛ زیرا میتوان دین را به زبانی کودکانه و تمثیلوار برای آنان به تصویر کشید. این شیوۀ آموزشی ـ تربیتی در کشورهای عربزبان بیشتر به چشم میآید و ما نیز میتوانیم در خانه یا مهدهای کودک، ساخت کاردستیهای مذهبی و هدفمند را جایگزین کارهای مشابه غیردینی قرار دهیم تا کودکان با خاطره و حسی خوشایند، دین خدا را بشناسند و به آن گرایش یابند.
ماه رمضان فرصت خوبی است برای شروع این کار، تا بچهها و بهویژه سحراوّلیها، خاطرۀ دلانگیز و متفاوتی از این ماه را در ذهن و قلب خود ثبت کنند؛ ماهی که میتوان حُسن ختامش را جشنوارهای از کاردستیهای مذهبی کودکان تدارک دید، همراه کارتهای دستساز، ویژۀ تبریک عید سعید فطر؛ عیدی متفاوتتر و خاطرهانگیزتر از هر سال. عکسهایی که در این ستون آوردیم (نمونههای متنوعی از کاردستی با کاغذ، کارت تبریک، تسبیح کودکانه، آویز تزئین دیوار، جاشمعی و خوراکی) برای این است که ایده بگیرید. تصاویر هرچند بیشتر مربوط به کشورهای عربزبان هستند، با کمی تغییر و نوآوری میشود نمونههای وطنی زیبایی ازشان خلق کرد؛ حتی میشود همین شلهزرد و زولبیا بامیه و رنگینک محبوب سفرههای افطار خودمان را با این ایدهها قدری برای بچهها جذابتر و هیجانانگیزتر کرد.
**********************
************
یک قاچ کتاب
|
مهربانتر از نسیم: 99 قصه از زندگی امام خمینی(ره) نویسندگان: محمدرضا بایرامی، سوسن طاقدیس، احمد عربلو، محمد ناصری، امیررضا ستوده، حمیدرضا سیدناصری ناشر: انتشارات ذکر تعداد صفحات: 176 نوبت چاپ: چهارم تاریخ چاپ: 1392 قیمت: 5900 تومان |
معرفی
این کتاب 99 داستان کوتاه از زندگانی امام خمینی(ره) را روایت میکند که جمعی از نویسندگان کودک و نوجوان، هر کدام تعدادی از این داستانها را به رشتۀ تحریر درآوردهاند. 21 داستان از این کتاب، مانند «راز، دیدار، دانشگاه، توداری، دعا، قبل از سفر، صدای بال نسیم، خبر، عیادت، همسفر، خرید، تبرک، اصرار، عکس و زندانی و یخچال» بهوسیلۀ محمدرضا بایرامی، 20 داستان مانند «کاش تو هم بودی، پیش آقا بمان، کوه مهربانی، بخشش، این میز را بخور، امروز نوبت من است، دو ماجرای عجیب، همهچیز بهجای خود، مهمان کوچولوی آقا، ارزش آقا، درس بخوان، فصل خواب بیقراری و مهربانتر از نسیم» از سوی احمد عربلو، 22 داستان به نامهای «گریهها تمام شد، پیش شما میمانم، دل شکستۀ کوچک، در خانۀ امام، توی دامان پدر، دو مهمان پشمالو، دست زخمی و مهربان، صدای پا، بوی گل، بوی گلاب، در کنار او، قلبی برای سرنیزهها، دختری دلتنگ بابا و عیدی آن سال» توسط سوسن طاقدیس، 12 داستان «نماز اول وقت، چشمۀ آب، نماز صبح، در نیمههای شب، نماز جماعت، یار تنهایی، زیر درخت سیب، بر فراز آسمان و بوی عطر نماز» توسط محمد ناصری و سه داستان با عنوانهای «یک نفر مقابل هزاران نفر، دنیای کوچک من و قطره، موج، دریا» توسط حمیدرضا سیدناصری و امیر ستوده نوشته شده است.
بخشی از کتاب
در بخشی از داستان «راز» از این کتاب میخوانیم: «فرجالله بهسوی حوض رفت تا وضو بگیرد. کسی آنجا نبود. خنکای بخارآلود آب نوازشگر بود. حس خوشی به فرجالله دست داد. نشست کنار حوض و همانطور که مشغول درآوردن کفشها و جورابهایش بود، اطراف را نگاه کرد. سیدی، زیر یکی از طاقیها نشسته و غرق مطالعه بود. سید جوان بود و سیساله به نظر میرسید. فرجالله با خود گفت: «عجیب است که این سید به حجرۀ خود نرفته است. مگر نمیخواهد استراحت کند؟»
بعد فکر کرد لابد بهزودی خواهد رفت و شروع کرد به وضو گرفتن. بعد هم بهسوی نمازخانه راهافتاد. نمازش را خواند و بیرون آمد. سید هنوز سرجایش بود و با همان آرامش قبلی، قرآن میخواند. فرجالله با خود گفت: «عجب! هنوز نرفته است!»
جلوتر که رفت، او را شناخت. سید جوان کسی نبود جز آقای خمینی که بهتازگی به آنجا آمده بود. فرجالله حس عجیبی پیدا کرد. در سیمای این سید جوان، چیزی دیده میشد که آدم را به فکر فرومیبرد. فرجالله با خود گفت: «تو مغز او چه چیزی است؟ به چه میاندیشد و این رازآلودی چهرهاش چه دلیلی دارد؟...»
در داستانی دیگر از این کتاب نیز میخوانیم: «هیچکس نمیدانست که رئیس پلیس دهکدۀ نوفللوشاتو چقدر به آن عکس علاقه دارد. آن عکس رنگی زیبا، امام را در حالتی نشان میداد که دستهایش را مقابل صورتش گرفته بود و هالهای از نور و جذابیت روی صورتش ریخته بود؛ همان عکسی که هنگام قنوت نماز از او گرفته بودند. او نیز در قلبش احساس میکرد علاقۀ عجیبی به امام پیدا کرده است. او شنیده بود که مسلمانها به مسیح (علیهالسلام)، روحالله میگویند و از اینکه نام امام نیز روحالله بود، احساس شادمانی میکرد.
امام در شب تولد مسیح، برای او و همۀ اهالی روستا سوغاتی ایرانی و شاخههای گل فرستاده و آن روز مقدس و عزیز را تبریک گفته بود. البته عدهای از اهالی دهکده نیز، روز بعد برای او شاخههای گل برده بودند و او با مهربانی و محبت خاصی آنها را پذیرفته بود.
**********************************
چه خبر از کجا؟
|
تلگرام:
******
اینستاگرام:
**********************************
جور دیگر دیدن |
اپیزودهای مادرانه
نفیسه مرشدزاده*
مادرانۀ 1؛ مامان! بذار برم
کی میفهمد بین دل ما و دل بچههایمان چهجور رشتهای، چه نخی ایستاده؟ فقط خودمان دوتا. فقط خودمان دوتا، مادر و فرزند، میدانیم ریسمان بین ما از چه جنسیست. اگر خیلی نازک باشد، خیلی پوسیده، باز هیچکس خبر نمیشود؛ حتی گاهی وقتها پاره میشود و هیچی ازش نمیماند؛ ولی باز هم کسی نمیفهمد. فقط خودمان دوتا تو فضای تنهاییمان معلق و رها میشویم.
اما مادرهای خوب، میدانند صدتا بندباز هم اگر روی رشتۀ عشقشان راهبروند، چیزیش نمیشود؛ چون وقتی داشتند آن را میبافتند، گرههایشان را ابدی زدند. همین است که به بچههایشان اعتماد میکنند و پرشان میدهند که بروند و دنبالشان نمیکنند. مادرهای خوب به گرههایشان مطمئناند.
مادرانۀ 2؛ دادگاه رسمی است
جیغ آنقدر بلند است که بشقاب کفی از دستت رها میشود توی ظرفشویی و چهارتکه میشود.
صدا از اتاق بچههاست. پای خرس پشمالوی عزیز پسرت، دست دختربچۀ یکی از مهمانهاست، سرش هم دست پسرت و هردو هنوز دارند میکشند. دختر گریه میکند. پسر سهسالهات همۀ معلومات عمومیاش را به کار گرفته و دارد اسم تمام حیواناتی را که بلد است، داد میزند تا فحش داده باشد: «شترمرغ! پلنگ! خرگوش!» تن دوپارۀ قربانی قبلی، افتاده کف اتاق. امعا و احشای تکهپارچهای عروسک ریخته بیرون. اتاق مینگذاری شده و پر است از اشیای خردشده و اجسامی که به طرف مقابل پرتاب شدهاند.
اگر جنگ بین بچههای خودت بود، یک دادگاه جمعوجور و یکی از آن قطعنامههایت کار را راهمیانداخت؛ اما دختره، بچۀ فامیل شوهر است. تازه صدای جیغ و گریه، همۀ مهمانها را کشیده اینجا و الآن هیئت منصفه، تکمیل صف کشیدهاند؛ مادرشوهر، خواهرشوهر و جاریها؛ وکیل مدافع، دادستان و همهچیز؛ دادگاه رسمی رسمیست.
پسرت هنوز دارد اسم همۀ حیوانهای باغوحش را ردیف میکند. دختره به هقهق افتاده.
پیشبند کفی آشپزخانه شنل قضاوت، بطری مایع ظرفشویی هم چکش دادگاه. بکوب روی کابینت و نظرت را بده. همه در سکوت منتظرند.
مادرانۀ 3؛ پدر و مادرم مرا دزدیدهاند
تا سر موضوعی حرفشان میشد و مادره بهش سخت میگرفت، میرفت پای آینه و صورتش را ورانداز میکرد. مادره سردرنمیآورد که چرا این کار را میکند. نمیفهمید چرا عکس جوانیهای مادر را گرفته و گذاشته کنار عکس الآن خودش و هر شب مثل این مسابقههای پیداکردن دهتا شباهت و تفاوت، عکسها را موشکافی میکند. گاهی وسط جر و بحثهای مادر ـ دختری، یکهو ساکت میشد و خیره، صورت مادر را نگاه میکرد؛ انگار تازه او را دیده باشد! مادره خیال میکرد گیجزدنهای نوجوانی است. روحش هم خبر نداشت که رفته تو مدرسه و به همکلاسیهایش گفته که اینها پدر و مادر من نیستند و مرا دزدیدهاند.
هر دفعه که با مادر درگیر میشد، وقتهایی که مادر قرص میایستاد و میگفت نمیشود از یک ساعتی دیرتر بیایی یا نمیشود بروی فلانجا، به دوستهایش با بغض میگفت: «نامادریام نمیگذارد.» بهشان میگفت: «اگر مادرم بود، اگر تکۀ تنش بودم که دلش نرم میشد.» به همشان گفته بود که همین روزها فرار میکنم و میروم دنبال خانوادۀ واقعیام.
طفلک مادره وقتی داستان را از ناظم مدرسه شنید، روی صندلی دفتر از حال رفت.
ادامه دارد...
** این یادداشتها، از وبلاگ قدیمی نویسنده و با کسب اجازه از ایشان برداشته شده است.