نوع مقاله : داستان
اربعین طوبی گام هجدهم
یک اتاق برای زوار ایرانی
بعد از سالها فراق و بیخبری از حسن، دیگر باورم شده بود که او شهید شده است و هرگز برنمیگردد. حتی منتظر برگشتن جنازهاش هم نبودم؛ چون شنیده بودم که صدام معارضانش را میسوزاند، توی اسید حل میکند یا داخل چرخگوشتهای بزرگ... اللهاکبر!
تهران که بودیم، داماد زهرا گفت میرود تا خبری از حسن بیاورد. خیالم، میرود بنیاد شهید؛ اما رفته بود یک دهکوره که قبلاً سر گمشدن ماشینش رفته بود. میگفت که یک پیرمرد روشنضمیر توی فلان ده خانهای دارد و کشتوکاری؛ آنقدر دلش پاک است که چشم روی هم میگذارد و نشانی گمشدهات را پیدا میکند. باور کنید ماشینم را که دزدیده بودند، همهجا سراغش را گرفتم؛ از ادارۀ پلیس تا مالخرها... همهجا را گشتیم. نبود که نبود؛ اما رفتم در خانۀ این آقا. به چشمبرهمزدنی خط و نشانی کشید و یک آدرس تقریبی، توی بیابانهای اطراف تهران داد. رفتم و ماشینم را پیدا کردم. مژده بدهید که خبر خوش دارم. حسن زنده است. حسن شهید نشده... نمرده... این آقا چشم روی هم گذاشت. ضجهای زد و از حال رفت. هوش که آمد، صیحهای زد و باز نقش زمین شد. عیالش زیر بغلش را گرفت و به ضرب چوب، میخواست از خانه دکم کند که پیرمرد گفت برگردم. گفت: «عجب نوری، میان چه ظلمتی!... این گمشدۀ شما زنده است؛ اما در جای تاریکی میبینمش که نمیدانم کجاست. نشان به آن نشانی که یک ماهگرفتی زیر ترقوه دارد و وقتی از خانه میرفت، سورۀ حدید میخواند.» راستی پیرمرد گفت که سلامش را به مادر این شیر پاکخورده برسانم.
داماد زهرا راست و درست میگفت. حسن لکهای بالای سینهاش داشت. حالا که فکرش را میکنم، روز آخری که خانه بود با صدای بلند قرآن میخواند، گمانم همان سورۀ حدید بود.
دیگر باورم شده بود که حسن برمیگردد. زور تازهای افتاد توی بازویم. کمر بستم و یکبار دیگر همۀ راههای رفته را رفتم و نوبت رسید به راههای نرفته. حسین که برای خودش دکتر شده بود و بیاوبرویی داشت، از توی اینترنت هر چه زندان و سیاهچاله را توی دنیا بود، جستوجو و لیست کرد. او تا توانست برای همۀ آنها نامه فرستاد. شاید هزارجا آگهی دادیم؛ روزنامههای عراق، ایران، افغانستان، کویت و حتی پاکستان.
چشمم به در بود و گوشم به زنگ. صدای زنگ در که میآمد، دلم هورّی میریخت پایین، قلبم به تپش میافتاد و نفسم تنگ میشد. کمر راست میکردم و به زحمت، خود را میرساندم پشت در تا مگر حسن یا خبری از حسن رسیده باشد!
ساعتها، روزها و سالها به همین منوال گذشت. چشم انتظاری پیرم کرده بود؛ ولی همچنان امیدوار بودم. در این سالها، پول جور کردیم و خانهای در کربلا خریدیم. ماجرا از این قرار بود که میخواستم با پساندازم بروم و چند ماهی در محلۀ قدیممان در تهران خانهای رهن کنم و با فاطمه مدتی آنجا زندگی کنیم. یک روز حسین آمد و گفت که یکی از همکارانش در کربلا خانهای دارد و زیر قیمت میفروشد. پولم را به حسین دادم. او سهم گذاشت و مصطفی هم وامی از ادارهشان گرفت و گذاشت روی پول ما. خانه را خریدیم. دامادها و فامیل، هر کدام یک تکه آوردند و خانه آماده شد. دیگر یک زائرسرای فامیلی در کربلا داشتیم. یاد عبدالله خدابیامرز افتادم! وقتی آمده بود ایران، به شوهر شرارهخانم گفته بود که میخواهم زن بگیرم و یک خانه توی کربلا برایش بخرم. خدابیامرز نتوانست؛ اما بچههایش این کار را کردند. قاب عکس عبدالله را کوبیدم به دیوار و عکس علی را گذاشتم روی تاقچه. از همان سال، سفرۀ اربعینمان پهن شد. یک هفته قبل و بعد از اربعین، در خانه روی زوار باز بود؛ یک اتاق خودمان، یک اتاق فامیل و یک اتاق زوار ایرانی. با وجود این خانه و همسایگی امام حسین(علیهالسلام) دیگر آرزویی نداشتم. فقط یک چیز ته دلم مانده بود و آن انتظار بازگشت حسن بود.
اربعین اول را که سفرهداری کردیم، همان روز آخر یکی یک قلک لاکی به بچهها دادم. نذر کردیم سفرۀ اربعین با همین اضافۀ پول توجیبی بچهها اداره شود. سالها به همین منوال گذشت و آخر محرم که میشد، بچهها همه توی خانۀ من جمع میشدند. بعد از ناهار کاسهبشقاب را میبردیم؛ اما سفره پهن میماند. قلکها را یکییکی پاره میکردیم، میریختیم وسط سفره و صلوات میفرستادیم. بین بچهها مسابقه بود که چه کسی پول بیشتری ذخیره کرده است. امسال که سفرۀ ناهار را پهن کردیم، زنگ خانه به صدا درآمد. دلم هورّی ریخت. پیش از آنکه دست به زانو بگیرم، نبیرههایم رفتند و در را باز کردند. دلم تاب نمیآورد. خود را رساندم کنار در. جوانکی امروزی با موهای دورتراشیده، شلوار چسبان و کهنه و یک تیشرت آویزان پشت به در ایستاده بود. برگشت. وای خدای من! این صورت چقدر آشناست! حسن؟ نه! ته صورتش، شباهت با عبدالله موج میزد؛ همان نگاه، همان ابروهای پُرپشت و همان لبخند نمکین.
صفیه دختر مصطفی، پشت سرم کنار در آمد. جوانک سرکی کشید و نیشش باز شد. صفیه جیغ خفهای کشید و دوید توی خانه و سمت مطبخ. جوانک کادویی در دستش بود.
ـ سلام... من حمود هستم؛ حمود خالد عبدالله.
حالا فهمیدم. حمود، پسر خالد، نوۀ عبدالله از آنیه... صفیه یک چیزهایی دربارۀ این خواستگار سمچ گفته بود.
حمود توی همان کالجی درس میخوانَد که صفیه کلاس موسیقی میرود. آنجا هم را میبینند و یکجورهایی دل میبندند. وقتی میفهمند از یک رگوریشه هستند، رابطهشان بیشتر میشود؛ اما مصطفی مخالف این وصلت است و تا به حال اجازه نداده که حمود در خانهشان بیاید. به صفیه هم سپرده که اگر توی کالج با این پسرک نشست و برخواست کند، خانهنشینش خواهد کرد.
حالا حمود زرنگی کرده بود و روزی را که همۀ فامیل دور هم جمع شده بودند، انتخاب کرده بود تا بیاید و جلوی همه صفیه را از مصطفی خواستگاری کند. این وسط من وجهالمصالحه میشدم و مصطفی به احترام گیس سفیدم هم که باشد، برخورد شدیدی نخواهد کرد.
تعارف زدم. حمود بیمعطلی یاالله گفت و وارد حیاط خانه شد.
در گام بعدی میخوانیم:
سالها بود که آنیه پایش را از زندگی ما بیرون کشیده بود؛ اما حالا مثل گرگ زخمی، آمده بود پشت در خانۀ من و وسط کوچه هوار میزد و هرچه از دهانش درمیآمد و لایق خودش بود، نثار ما میکرد. هرچه پشت در خودخوری کردم و گوشهایم را گرفتم، افاقه نکرد... رفتم سمت مطبخ و چاقوی دستهنارنجی را برداشتم...