نوع مقاله : روایت
تأثیرات مدرسه بر امروزِ آدمها
یادگاری هایی از نیمکت های چوبی
مجتبی محمدی
دور چرخیدیم و از آدمهای مختلف در موقعیتهای مختلف پرسیدیم که از مدرسه، خاطرهای دارند که تا امروز از ذهنشان بیرون نرفته و اثرش ماندگار شده باشد؟ خیلیها سر درددلشان باز شد و خاطرات فراوانی یادشان آمد. قرار گذاشتیم بدون ذکر نام، خاطره را تعریف کنیم که برای کسی دردسر نشود؛ خاطرات تلخ و شیرینی که تأثیراتش ماندگار شده و گاهی در سرنوشت آدمها نقش مستقیم داشتند.
*****
دوست صمیمیام میخواست مسافرت برود. به من گفت که چهار روز مدرسه نمیآید. من هم فکری به سرم زد. رفتم خانه، برایش آگهی فوت درست کردم و شبانه به دیوار مدرسه زدم. خلاصه روز اول همه گریهوزاری میکردند. معلمها هم خیلی ناراحت بودند. فردای آن روز بهجایش روی نیمکت دستهگل گذاشتند. مدیر و معلمها هم زنگ میزدند به خانهشان که کسی نبود و پیغام تسلیت میگذاشتند.
بعد از چهار روز آمد مدرسه...
دیگر خودتان حدس بزنید که چه شد!...
حالا هر موقع میخواهم شوخی کنم، اول به عواقبش فکر میکنم؛ چون این شوخی، خیلیها را نگران کرد و قبول دارم که خوب نبود.
*****
امتحان داشتیم و ورقههای امتحانی در اتاق چاپ بود. امتحان، زنگ آخر بود و اگر معلم امتحان نمیگرفت، میرفت هفتۀ بعد. رفتیم و داخل قفل اتاقی که ورقهها در آن بود چسب قطرهای ریختیم. الآن گاهی دلتنگ همان شیطنتها میشوم و وقتی غرق کار و مشکلات هستیم، دلم یکی از آن خندههای عمیق را میخواهد.
*****
خیلی پشیمانم که چرا در مدرسه، همیشه نگران توپ و تشر معلم، مدیر و معاون بودم و شیطنت نکردم. همیشه سرم پایین بود و میترسیدم از اینکه مرا هم همراه بچههای تخس کلاس، ببرند دفتر. آخرش چی شد؟ همۀ ما بزرگ شدیم و خاطرات تلخ و شیرینش ماند. برای من یکعالمه شیطنت قلمبهشده ماند که نشد و ترسیدم از انجامش. به نظرم معاون و مدیر نباید بچهها را مثل شورشیها سرکوب کنند. بچهها به شیطنت نیاز دارند. البته برخی را باید کنترل کرد که کار خطرناکی نکنند؛ ولی همه اینطور نیستند.
*****
یکی از خاطرات تلخ دوران مدرسه این بود، هفتههایی که شیفت صبح کلاس داشتیم، شبها خیلی دیر خوابم میبرد و دوست داشتم تا دیروقت بیدار باشم و فیلم سینمایی و فوتبال ببینم؛ ولی با اصرار والدینم که میگفتند: «بچه! بگیر بخواب صبح باید بری مدرسه.» مجبور بودم علیرغم میل باطنیام زود بخوابم. اما هفتههایی که شیفت عصر کلاس داشتم، هرکاری میکردم که شبها بیشتر بیدار بمانم و تلویزیون ببینم که نمیشد؛ زودی خوابم میگرفت و میرفتم میخوابیدم.
*****
مدیر ما یک روز مرا صدا کرد، هندوانه زیر بغلم گذاشت و گفت: «چون خیلی شاگرد خوبی هستی، من تو را مأمور مخفی خودم میکنم.» یک دفتر هم به من داد و کلی سفارش کرد که این یک مأموریت سری و مخفیانه است. باید دربارۀ هرکدام از بچهها نظرم را مینوشتم و جزئیات کارهایشان را گزارش میدادم. من اولش خوشم آمد و قبول کردم؛ اما واقعاً سختم بود. بچهها هم بوهایی برده بودند و پشت سرم حرف میزدند. هربار به مدیر میگفتم که نمیخواهم این کار را انجام دهم، یکجوری متقاعدم میکرد و گاهی یکی ـ دو ساعت با من حرف میزد که کنسل نکنم.
خلاصه عذاب وجدان آن اتفاق همیشه روی دوشم هست و از مدیرمان متنفر شدم که نگذاشت دوران راهنمایی به من خوش بگذرد؛ همیشه استرس داشتم.
*****
من درسخوان بودم و همیشه نگران نمره و امتیازهایم میشدم. از این بیخیالها نبودم. معلمهای آن سالها، چقدر جریمه و مشقهای اضافه میدادند که جانمان درمیآمد. یکبار من نرسیدم مشق ریاضیام را بنویسم. از شانسم، معلم آن روز میز به میز میگشت و مشقها را چک میکرد. به من که رسید، مدادم را انداختم روی زمین و به بهانۀ آوردنش، خم شدم پایین. همان موقع کتابم را برداشت چک کند، دید که ننوشتهام. تا بلند شدم، با عطف کتاب کوبید بر فرق سرم. تا ظهر سرم گیج میرفت. از همان روز، از ریاضی بدم آمد. هنوز هم که هنوز است، توی شمردن پول یا حساب و کتاب مالی خودم گیر میکنم و زیر لب به آن معلم غر میزنم که کار وحشتناکی با من کرد و باعث شد که دیگر ریاضی را خوب نخوانم.
*****
ما بچهها با هم خیلی خوب بودیم. سال جدید که مدرسه کلاسبندی شد، از همدیگر جدا افتادیم. مدیرمان با چندتایی از بچههای آن یکی کلاس، خوب نبود و در عوض به ما خیلی بها میداد. برای همین بین این کلاس و آن کلاسیها لجافتاد و دشمنی، تیکهپرانی، اخم و... . خلاصه دوستیهای ما را بهدلیل سلیقۀ شخصی خودش خراب کرد. هنوز هم وقتی دوستان آن یکی کلاس را اتفاقی میبینم، همگی از این جو دشمنی که مدیر عاملش بود، گله داریم و آن سالها را دوست نداریم.
*****
جو عجیبی توی مدرسۀ راهنمایی افتاده بود و هر کسی مذهبیتر بود، عزیزدردانهتر میشد. من یکبار رفتم پیش معلم پرورشی و به دروغ گفتم که امام زمان(علیهالسلام) را گوشۀ حیاط مدرسه دیدهام. او هم لبخند زد و تمام صحبتهای مرا با جدیت گوش داد. بعد از آن، رفاقت من و او بیشتر شد و او از امام زمان، احادیث و نامههای ایشان برای من توضیح داد و اینکه چطور میتوانیم یک سرباز واقعی برای آن حضرت باشیم. همیشه با حوصله برای من توضیح میداد و من تعجب میکردم که چرا اینقدر با من صمیمی شده است. آخر سال جوری شد که رفتم و به دروغم اعتراف کردم. او هم گفت که از اول میدانسته و به روی من نیاورده است. از صحبتهای او، علاقۀ من به امام زمان(علیهالسلام) شکل واقعی گرفت.
*****
یکبار مدیر برای ما، امکاناتی فراهم کرد که هر کس غرفهای بزند و هر کاری که دوست دارد در آن نجام بدهد. من و چندتا از رفقا هم، شروع کردیم به تلاش و چون حوالی خردادماه بود، ایوان جماران را درست کردیم. نجاریکردن و چسباندن و چیدمان غرفه به تقویت حس رفاقت و همیاری ما خیلی کمک کرد. ضمن اینکه توانستیم محصولی مشترک درست کنیم. تعریف و تمجید معلم و مدیر هم خیلی تأثیر داشت. خوب که فکر میکنم، از همان روزها علاقۀ ساختن و چیدمان در من شکل گرفت تا اینکه حالا دکور هیئتهای مذهبی را میسازم و دعای خیر در حق معلم و مدیرمان میکنم.
*****
یک روز معلم، از بالای سکوی کلاس گچی را به سمت یکی از بچهها پرت کرد و داد زد: «ناخنت رو نخور!»
آن همکلاسی ما خیلی خجالت کشید، دو روز مدرسه نیامد و بعد هم خیلی سربهزیر و استرسیتر شد. این برخورد معلم را هیچوقت فراموش نمیکنم و حالا که خودم مدیر یک شرکت هستم، حواسم به نوع تذکرهایم هست که تأثیر بدی نداشته باشد.
*****
هیچوقت یادم نمیرود. روز آخر مدرسه بود. قرار گذاشتیم ماستخیار درست کنیم و دورهمی گوشۀ مدرسه بخوریم. از عکسالعمل مدیر میترسیدیم. قرار شد من بروم و از او اجازه بگیرم. با ترس و لرز وارد اتاقش شدم و گفتم که روز آخر مدرسه، میخواهیم کار جالبی کنیم که برایمان خاطرهانگیز شود. گفت: «چه کاری؟»
گفتم: «میخواهیم بساط ماستخیار بیاوریم توی مدرسه درست کنیم و بخوریم.»
اولش خیلی جدی بود. بعد خندید و گفت: «چه کار خوبی!»
و جالبی کار این بود که گفت: «کشمش ماستتان با من!»
آخر ذوق و خوشحالی بود. هیچوقت این همراهی یادم نمیرود. مدیرمان آدم جدیای بود و انتظار نداشتیم موافقت کند؛ اما پذیرفت و گفت: «بهترین کار و سالمترین خاطره را با این دورهمی ماستخیاریتان میسازید.»
حالا هر وقت با بچههایم هستم و آنها پیشنهاد یک کار غیرمرسوم را میدهند، فوری مخالفت نمیکنم و میکوشم تا جایی که امکان دارد، با آنان همراهی کنم تا خاطرۀ خوبش برایشان بماند.