نوع مقاله : خانه های آسمانی

10.22081/mow.2017.64844

شش نمای زنانه از صحرای کربلا

□محبوبه ابراهیمی

تولد یک «حماسه»، به سختی و زیبایی ساختن یک باغ سرسبز است و یک شبه محال...

حماسۀ حسین(علیه‌السلام) از سال‌ها پیش متولد شده بود. گفته بود می‌خواهم قیام کنم برای امر به خوبی‌ها...

 پس خوب‌ترین‌ها را پرورش داده و برگزیده بود؛ زنان و مردانی از جنس ادب، وفاداری، شجاعت، ایثار، حیا، احسان و...

هر یک جمع تمام خوبی‌ها بودند؛ هرچند از نیکی مردان‌شان بیش از زنان‌شان گفته شده است.

این سطرها، تعبیر کوچکی از خوبی‌های زنان این حماسه‌اند؛ حماسه‌ای به رنگ تمام خوبی‌ها.

 

■ ادب ام‌لیلا

اجساد شهدا را یکی پس از دیگری به خیمه‌ها برمی‌گرداندند. مادران و همسران، برای تحویل اجساد جلو می‌آمدند. رخسار حسین(علیه‌السلام) گلگون وخجالت‌زده زنان حرم بود.

نازپروردۀ دامان ام‌لیلا، روانۀ میدان شد. مادر سر تا به پا چشم شده بود برای دیدن قد رشید جوانش؛ علی‌اکبر(علیه‌السلام)...

 شبیه پیامبر را که دیدند، ناجوانمردانه قطعه‌قطعه‌اش کردند. روح و دل حسین(علیه‌السلام)، با پاره‌های تن فرزند اکبرش  قطعه‌قطعه شد و نفرین کرد به دنیای بعد از ‌او. جوانان بنی‌هاشم را که طلبید، لیلا به عمق فاجعه پی برد. دلش در تاب‌وتب بود، برای آخرین نگاه به چهرۀ اکبرش؛ اما خیال احساس امام دلش را سوزاند؛ مبادا حسین(علیه‌السلام) خجالت‌زده‌ام شود! مبادا حس شرمندگی لحظه‌ای در دلش بنشیند!...

قدم‌هایی را که رفته بود، بازگشت. درون خیمه ماند تا مبادا نگاه مولا، به چهرۀ داغدارش بیفتد!

ادبش در برابر حسین(علیه‌السلام)، مانع شد تا برای گرفتن پیکر شهیدش از خیمه بیرون آید و صدا به گریه بلند کند.

«ادب»، ظهر عاشورا زانو زد در برابر لیلا!...

 

■ وفاداری رباب

با اسرا به شام برده شد. داغ همسر و فرزند را بر دل خود داشت. به مدینه که برگشت، بزرگان زیادی خواستگارش بودند. جواب داد: «بعد از پیامبر(صلی الله علیه و آله) هیچ پدرشوهری نمی‌خواهم.» خواست ثابت کند که هیچ‌کدام‌تان به اشرف مخلوقات نمی‌رسید. من به نوۀ او «بله» گفتم و وفادارش می‌مانم!...

 روزی که در مجلس عبیدالله سر مقدس همسرش حسین(علیه‌السلام) را در آغوش گرفته و شعری سوزناک از رهاکردن اجساد زیر آفتاب و روی خاک گرم خوانده بود، فقط خدا می‌دانست که چه سوزی در دلش نهفته بود! همان‌جا به خدایش وعده داد تا وقتی نفس می‌کشد، حرارت آفتاب تنش را و آتش داغ حسین(علیه‌السلام)، جانش  را  با هم بسوزاند...

تا یک سال پس از عاشورا، سقف هیچ خانه‌ای روی او سایه نیفکند. گفته‌اند که تمام آن سال را، بر مزار همسرش ندبه کرد  و گریست. پس از آن به مدینه بازگشت و از شدت اندوه فوت نمود.

رباب، تفسیر جامع «وفاداری» بود...

 

 

■ صبر زینب(سلام الله علیها)

مردان کاروان، اینک اجسادی بودند بر خاک‌های تفتیده و سرهایی بر نیزه. جز امامی رئوف که بیماری‌اش، تحفه‌ای بود برای تداوم امامت. زینب مانده بود و کوهی از مصیبت، کودکانی یتیم و مادران و همسرانی داغ‌دیده.

«صبر»، پیراهنی شده بود بر تن و جانش. صبور شده بود؛ چون معرفتش بی‌نهایت...

 حقیقت و حکمت نهفته را در آنچه اتفاق می‌افتاد، با تمام وجود فهم می‌کرد و آرام بود. او از کودکی صبر را تمرین کرده بود. در تمام لحظات داغداری مادر، سوگواری پدر و سینه‌سوختگی فراق برادرش حسن(علیه‌السلام). این بار اما اگرچه داغ‌ها عظیم‌تر بود و یک‌باره، صبرش وام‌دار دعای برادر بود. آن‌گاه که در کشاکش عاشورا صبرش لبریز شد و بسیار بی‌تابی می‌کرد، حسین(علیه‌السلام) دعا کرد تا خداوند آرامش و سکینه را بر قلب خواهرش نازل کند. از آن لحظه، ذره‌ای از صبر فاصله نگرفت و او را همراه کاروان تا مدینه رساند...

«صبر»، همدم تمام روزها و شب‌های زینب بود...

 

 

■ حیای سکینه

نازپروردۀ حسین(علیه‌السلام) بود و آن‌قدر بزرگ که حقیقت ناب قیام پدر را درک می‌کرد. سر بابا را که بر نیزه دید، اشک از چشمانش لبریز شد؛ اما لرزه‌ای بر تنش ننشست. باور داشت به آنچه پدر در راهش با تمام کاروان ایستاده بود. اما وقتی چشم نامحرمان به اهل حرم افتاد، لرزه بر تمام وجودش نشست. می‌خواست آن نگاه‌های هرز را از زنان و کودکان حرم دور کند. سهل بن ساعد انصاری(از اصحاب پیامبر)، بی‌خبر از واقعۀ کربلا در راه سفر به بیت‌المقدّس به شام رسیده بود. بانوان را که سوار بر شتران بی‌پوشش دید، نزدیک رفت و از نخستین زن نامش را پرسید. پاسخ شنید: «سکینه، دختر حسین!» سهل خودش را معرفی و تقاضا کرد که اگر حاجتی دارد از او بخواهد. سکینه نه آب خواست، نه غذا و نه استراحتگاه؛ بلکه فرمود: «به حامل سر پدرم بگو که جلوتر برود تا مردم با تماشای آن، چشمان‌شان به حرم پیامبر نیفتد!» سهل مبلغی به نیزه‌دار داد و با جلورفتن او، خیال سکینه از نگاه‌های آلوده راحت شد.

حوادث آن روزها، کافی بود تا کوه را از هم بپاشد و زمین و آسمان را در هم کوبد؛ اما تمام آن حوادث، رخنه‌ای در حیا و عفت سکینه نداشت...

 

 

 ■ شجاعت ام‌وهب

زن مسیحى با پسر و عروسش، در ثعلبیه (نزدیک کربلا) به‌طور موقت سکنا گزیده بودند. به کاروان حسین(علیه‌السلام) که رسید، از کمى آب شکایت کرد. امام نیزۀ خود را بر زمین زد و ناگهان آب فراوان از زمین فوران کرد. ام‌وهب مسیحی، مجذوب بزرگوارى و کرامت امام شد و همراه پسر و عروسش، خدمت امام رسید. هر سه مسلمان شدند و به کاروان کربلا پیوستند.

وهب شجاعانه در رکاب مولایش جنگید و شهادت را در آغوش کشید. کوفیان سنگ‌دل، سرش را براى مادرش آوردند. سر را بوسید و لبخند رضایتی بر لبانش نشست. خدا را شکر کرد که تازه‌دامادش، فدایی حسین(علیه‌السلام) شده و او روسفید!...

عاشق بود و سری را که در راه خدا هدیه داده بود، پس نمی‌گرفت. مقابل چشمان حیرت‌زده، سر فرزندش را پس فرستاد به سوی  لشکر ابن سعد؛ آن‌قدر باشدت که به مردی خورد و او را کشت.

شجاعت و دلاوری‌اش، همه را شگفت‌زده کرد؛ اما این‌جا مرز شجاعتش نبود. ستون خیمه را برداشت، به دشمن حمله کرد و دو تن را کشت. حسین(علیه‌السلام)، او را امر به بازگشت کرد و او بدون درنگ اطاعت نمود.

ام‌وهب، شجاعت و مردانگی را این‌بار روی بومی تازه نقش بست؛ با قلمی از جنس زن...

 

 

■ ایثار دلهم

زهیر سر تا پا شوق و اشتیاق بود، برای همراهی کاروان حسین(علیه‌السلام). رو به دلهم کرد و با نگاهی عاشقانه، پیشنهاد طلاقش را بیان نمود! دلهم با اصرار، او را به دیدار حضرت تشویق کرده بود و حالا شادمان بود از این‌که نفس مسیحایی حسین(علیه‌السلام)، جان و دل همسرش را تسخیر کرده بود؛ اما شرط هم‌رکابی‌اش با امام طلاق دلهم بود. می‌خواست او را در همراهی خودش آزار ندهد. دلهم در دوراهی انتخاب همسری زهیر و همراهی‌اش با امام مانده بود. با گریۀ فراوان، دل سپرد به طلاق تا یاری به یاران امامش افزوده شود. کربلا را ندید؛ اما ایثارش در دل‌کندن از همسر، نامش را در زمرۀ زنان عاشورا ثبت کرد!

«ایثار»، همیشه گذشتن از جان و مال نیست؛ گاهی گذشتن از عشق‌های کوچک است، برای رسیدن به عشق بزرگ؛ درست مثل دلهم...