نوع مقاله : دریا کنار
روایت زندگی اقدس قیصری، مسئول بسیج موسسه انیستیتو پاستور
پذیرایی باگلوله وترکش
لیلاسادات باقری
«اقدس قیصری» هستم. در خوانسار به دنیا آمدم و در تهران قد کشیده و بزرگ شدم. پدر و مادرم در سال ١٣٣١ برای دختری که قبل از من به دنیا آمده بود، شناسنامه میگیرند و او در همان سال فوت میکند. من که بعد از چهار سال به دنیا آمدم، همان شناسنامه نصیبم شد که فرزند اول خانواده هم شدم.
پدر و مادرم خیلی مذهبی بودند و در زمان طاغوت هم پایبند اعتقاداتشان ماندند. اول هر ماه بساط روضۀ خانگی ما بپا بود. مادرم آنقدر به ذکر مصیبت حضرت سیدالشهدا(علیهالسلام) معتقد بود که باقیماندۀ چای روضهخوان را که از سادات بود، متبرک میدانست. یادم هست این چای مانده در استکان را در قوری میریخت تا همۀ اعضای خانه بخورند و از برکت ذکر سیدالشهدا و اهل بیت بهره ببرند. شاید این تصورات عوامانه به نظر برسد؛ اما آنقدر با اعتقاد عمیق آمیخته بود که به یمن همین چای و نیت خالصانۀ مادرم، همۀ ما اهل بیتی شدیم! گل سرسبد خانواده هم که شد آقارضای شهیدمان.
***
به شناسنامه هفتساله شده بودم و باید مدرسه میرفتم؛ مدرسه اما ثبتنامم نکرد. از نظر مدیر من چهارساله بودم و نمیتوانستم درس و مشق را شروع کنم. دو سال بعد ثبتنام شدم. از همان روز اول مدرسه، مادر روسری سرم کرد و یک مانتوی بلند هم تنم. تا ششم ابتدایی با همین منوال درس خواندم؛ آنهم با نمرات ممتاز. تا سالی که قرار شد بروم دبیرستان، متأسفانه یکی از اقوام آمد خانهمان و گفت که محیط مدرسهها ناجور است و بچهها تحت تأثیر محیط، از راه به در میشوند. از آنجا که پدر و مادر من سواد نداشتند و کمی از مسائل اجتماعی بیاطلاع بودند، دیگر اجازۀ مدرسهرفتن را به من ندادند؛ در حالی که ما آنقدر در خانواده به لحاظ اعتقادی تغذیه شده بودیم که محیط مدرسه قطعاً تأثیر چندانی نداشت. در هر صورت آن سال بهدلیل علاقۀ شدیدم به درس، خودم در خانه تا آنجا که میشد، درسهایم را خواندم. سال بعد دختر همین فامیل را ثبتنام کردند دبیرستان. خیلی گریه کردم و به پدرم اعتراض که شما حرف اینها را گوش دادید و مرا یکسال عقب اندختید؛ در حالی که دختر خودشان را ثبتنام کردند. پدرم خیلی متأسف شد؛ اما ادامۀ تحصیل من با مشکلات زیادی همراه شد؛ تا آنجا که دیپلمم را بعد از انقلاب گرفتم.
***
درس که نتواستم بخوانم؛ اما بیکار هم ننشستم. رفتم با همان مدرک ششم ابتدایی، در دورههای معلمی پیکار با بیسوادی شرکت کردم و گواهینامۀ تدریس گرفتم. سنوسالم خیلی کم بود و خانمهای کلاسهای پیکار با بیسوادی درسدادنم را جدی نگرفتند. همین هم شد که مدتی رفتم مدرسۀ ابتدایی پسرانه. بعد از سه سال، گفتند که مدرکت برای آموزش پیکار با بیسوادیست؛ پس دیگر نمیتوانی در مدرسه درس بدهی. از آنجا دوباره رفتم برای تدریس به بیسوادها. حالا سنم هم بیشتر شده بود. در یاغچیآباد به زنان کشاورز روستایی درس میدادم. در همین حالوهوا بودم که بساط درسخواندن خودم و ادامۀ تحصیل جور شد. مدرک ماشیننویسی هم گرفتم. کارهای هنری و صنایع دستی هم یاد گرفتم و کلی کار انجام دادم تا متوجه تغییراتی در جامعه شدم. از همینجاها بود که کمکم با فعالیتهای انقلابی گرهخوردم.
***
برادرم، آقارضا شش سال از من کوچکتر بود؛ اما خیلی آگاه و مذهبی بود. او از همان سن کم، همیشه با مادرم در جلسات مذهبی شرکت میکرد، از ششسالگی نماز میخواند و کمی بعد، نماز شب و شرکت در مجالس مذهبی و سیاسی و مطالعۀ کتابهای متعدد و گوشدادن به نوار سخنرانیهای شهید مطهری، شد برنامۀ همیشگیاش.
راستش آن روزها من در حالوهوای خودم بودم. با زمزمههای آقارضا بود که متوجه تغییرات احوال جامعه شدم.
همگام و همراه برادرم، در تظاهراتها و سخنرانیها شرکت کردم. از طریق آقارضا با امام آشنا شدم و ایشان شدند همۀ آرمان و هدف ما. هر روز با بچههای مبارز و فعالیتهایشان همراه بودیم تا به هدفمان رسیدیم؛ امام آمد و انقلاب پیروز شد.
***
هنوز شهد و شیرینی انقلاب را کامل نچشیده بودیم که جنگ شروع شد. قبل از جنگ، از همان ابتدای انقلاب در بیمارستان مشغول به کار شده بودم. مسئولیت نگهداری و حفاظت از مجروحان خیلی اهمیت داشت. میدانید که آن زمان، چنددستگی بود. احزاب مختلف مثل تودهایها و... با اعتقادات خاص خودشان که هر آن ممکن بود به مجروحی آسیبی برسانند. ما هم در غالب گروه انجمنهای اسلامی همهرقمه از مجروحان انقلابی محافظت میکردیم.
جنگ هم که شروع شد، یکسری گروههای اضطراری تشکیل میشد، برای حضور در مناطق جنگی که اوایل سال ٦٢، من هم همراهشان گردیده و وارد جنگ شدم.
***
مدتی بعد از اینکه آقارضا جاویدالاثر شد، رفتم جبهه. آخرین اعزام آقارضا به جبهه، شانزدهم بهمن ١٣٦١ بود. من اوایل سال ١٣٦٢ رفتم. از ابتدای جنگ، آقارضا مدام در جبهه حضور داشت و در عملیاتهای مختلف شرکت میکرد. آخرین باری که رفت و دیگر نیامد، خوابش را دیدم. خواب دیدم که همراه هم سوار هلیکوپتری هستیم. من تا آنموقع هرگز مناطق جنگی را ندیده بودم؛ در خواب اما آقارضا از آن بالا، مناطق جنگی دشتعباس را نشانم داد. خواب عجیبی بود!
زمان، با انتظار بازگشت آقارضا برایم میگذشت. اوایل سال ٦٢ بود که در قسمت نوزدان بیمارستان فعال بودم. سرپرستار آمد پیشم و گفت که قرار است خانمی به اسم «زهرا سیاهپوست» بیاید در بخش و همکار شما شود. وقتی دیدمش، متوجه شدم از آن خانمهای بسیار مذهبی، حزبالهی و انقلابیست. همسرش شهید شده بود و لباسی مشکی بر تن داشت. او چندباری جبهه رفته بود. یک روز آمد و گفت: «اقدس، میای بریم جبهه؟» اول گفتم: «زهرا من میترسم!» در عین حال که آرزو داشتم بروم. بهخصوص بعد از خوابی که دیده بودم و آقارضا مناطق را نشانم داده بود. احساس میکردم که باید بروم و جای پای برادرم و همۀ شهدا و رزمندهها را ببینم. برای همین بعد از مدتی، تصمیم گرفتم هرطور که شده، بروم.
***
برای اعزام خودمان یک تیم تشکیل دادیم؛ یک تیم اضطراری در وزارت بهداشت که پنج نفره بود؛ من، خانم سیاهپوست، خانم ریحانی، خانم تقوی و خانم هاشمی. دیگر هر وقت که عملیات میشد، تیم ما را هم به منطقه اعزام میکردند. اولین باری که عازم شدیم، اولین باری بود که از خانواده جدا میشدم. برایم خیلی سخت بود. از طرفی بهدلیل وزن بالایی که داشتم، حسابی مضطرب بودم. فکر میکردم که نکند نتوانم کاری انجام بدهم. خلاصه با همۀ این فکرها و دلشورهها، سوار هواپیما شدیم. حدود سهربعی پرواز طول کشید که هواپیما نشست. اول فکر کردیم که به اهواز رسیدهایم. خوب یادم هست که هوا سرد بود. تجدید وضو کردیم و مدتی گذشت؛ اما دیدیم انگار خبری نیست! من هم که از همان ابتدای پرواز حس کنجکاویام گل کرده بود. هواپیما از نوع سیصدوسیها بود که ما اسمش را گذاشته بودیم جنازهکش! چون هیچ صندلیای در آن وجود نداشت. یک تانک هم در انتهایش گذاشته بودند که من وقتی آن را دیدم، با خود گفتم که یا فاطمۀ زهرا، حالا این هواپیما با اینهمه وزن و سنگینی، چطور میخواهد از زمین بلند شود؛ حالا هم که بعد از چهلوپنج دقیقه نشسته بود. عاقبت فهمیدیم به دلایل امنیتی، در اراک فرودآمده است.
تقریباً یک ساعتی در اراک بودیم که باز پرواز کردیم و اینبار به سمت اهواز. به محض رسیدن، حسابی پذیرایی شدیم؛ آنهم با گلوله و ترکش! غیر از ما تعدادی خواهر هم در هواپیما بودند که وقتی با این صحنۀ جانانۀ خوشآمدگویی دشمن روبهرو شدند، بهشدت ترسیده بودند و پیاده نمیشدند. آنها میگفتند که ما را به تهران برگردانید.
خلاصه پیاده شدیم. ستاد اهواز ما را تقسیم کرد. من و زهرا سیاهپوست با هم افتادیم. ما را اعزام کردند به یک بیمارستان صحرایی به نام «شهید بقایی». آنجا به ما اتاقی دادند. بطری آبی هم دادند برای وضوی نماز ظهر و عصر که هنوز وقت نکرده بودیم، بخوانیم. ساعت چهار عصر بود و ما گرسنه و تشنه. آمدند و یک کنسرو بادمجان یخزده تحویلمان دادند، با تکههای دور نان که معمولاً آن قسمتها را جدا میکنند و نمیخورند. من اولش گفتم که نمیخورم و خانم سیاهپوست هم، نه گذاشت و نه برداشت و گفت: «به جهنم! نخور تا با این همه چاقی، از گشنگی تلف بشی.»
نمیتوانستم با این وضعیت کنار بیایم. ما در خانه هفتتا خواهر و برادر بودیم که طبق نظم و انضباط عمل میکردیم؛ هر کدام ظرف، لیوان و قاشق مخصوص داشتیم. حالا اینجا باید چه میکردم؟
آخر گرسنگی غلبه کرد و کنسرو یخزده بادمجان را خوردم. الحق بهترین غذایی شد که تا آن موقع خورده بودم! خدا میداند چقدر آن غذا به من مزه داد! نمیدانم جو آنجا بود یا چه چیزی در آن فضا که همهچیز را شیرین و دلچسب میکرد!
ناهار را که خوردیم، باز از آنجا که بودیم یعنی اهواز، منتقل شدیم به اندیمشک. فضای اندیمشک خیلی عجیب بود و انگار جای پای شهدا را احساس میکردم! حالت خاصی داشتم. مدام با خود میگفتم: «چطور تا اینجا که محل رزم شهداست آمدم؟» دلهره و سختی جداشدن از خانواده، جایش را داده بود به کلی حس خوب خدایی، عشق به شهدا و خدمت به رزمندگان.
آن شب در اندیمشک، ما را بردند به خوابگاه شهید کلانتری. با خستگی تمام خوابمان برد. وقتی بیدار شدیم و قدم گذاشتیم در آن محوطه، با محیطی غیرقابل توصیف روبهرو شدیم. انگار که قطعهای از بهشت بود! نوای «ای لشکر صاحب زمان» آهنگران بود که همیشه پخش میشد. ما هم مدام در آن سه بخشی که وجود داشت، در حال رفتوآمد بودیم؛ یک بخش داخلی که ما بودیم، یک بخش جراحی و یک اورژانس اتاق عمل.
محوطۀ شهید کلانتری، محوطهای بیابانی بود. یادم هست که خیلی هم قورباغه داشت. هوا هم بهشدت گرم بود. در عرض یک هفته، بالای سر چادر ما از شدت تابش مستقیم خورشید، بور شد.
کارها را تقسیم کرده بودند؛ اما اسمش شبکاری و روزکاری بود و وقتی مجروح میآوردند، گاهی میشد که ما هفتادودو ساعت سر پا میایستادیم. اصلاً خواب، بیخواب!
زمان استراحتمان هم که مثلاً شیفت نبودیم، باز هم بیکار نمینشستیم. میرفتیم رختشویخانه، لباس رزمندهها و ملافهها را میشستیم و بخش را ضدعفونی میکردیم تا همیشه همهچیز برای مجروحان آماده باشد؛ چون در آن قسمت، فقط تا چهلوهشت ساعت مجروحها را نگهمیداشتیم و بلافاصله منتقل میشدند به بیمارستانهای شهری.
مرام آنجا با همهجا فرق داشت. برخلاف تهران که همۀ ردهبندیهای شغلی مشخص بود و طبق مقررات خاصی وظایف انجام میشد، آنجا نمیتوانستی تشخیص بدهی کدام پزشک، کدام پرستار، کدام بهیار و کدام تدارکاتی هستند. وقتی میگویم که یک قطعه از بهشت بود، برای همین چیزها بود.
سهشنبهها بساط دعای توسل و شب جمعهها، دعای کمیل در سبزقبا بپا بود؛ صبح جمعه هم که نماز جمعه.
لحظه به لحظههای حضورم در جنگ بینظیر و خدایی بودند برایم. این را که حضرت امام فرمودند: «این جنگ برای ما دانشگاه است»، واقعاً با همۀ وجود درک کردیم.
آنجا دانشگاه بود. باید میرفتیم و از آن رزمندۀ جوان درس میگرفتیم که با دست خالی، جانش را سپر دشمن میکرد و بدن تکهتکهشدهاش را به بیمارستان صحرایی میآوردند و ما با چشممان میدیدیم که چه بر سر جسمش آمده است. اینها شعار نیست! با همین چشمهایمان این صحنهها را دیدیم. شیمیاییها و موجیها را از نزدیک دیدیم. اعتقاد آن بچۀ شانزدهسالهای را دیدیم که بعد از مداوای سطحیاش پیش ما، قرار بود برای ادامۀ مداوا به تهران اعزام شود؛ اما اصرار داشت که به جبهه برگردد. برگۀ اعزام به تهرانش دست من بود. گفتم که اجازه نمیدهم به جبهه برگردی. گفت: «من هم پیش فاطمۀ زهرا(سلام الله علیها) میگویم که نگذاشتی به جهاد برسم!»
خدا شاهد است که جنگ ما دانشگاه بود! وقتی یک مجروح که حال خودش به شدت وخیم بود از روی تخت بلند میشد و بهسختی روی زمین میخوابید تا رزمندۀ مجروح دیگری در آسایش بیشتری روی تخت مداوا شود؛ یا مجروحانی که به مجروح دیگری کمک میکردند.
شما بگویید کجا میشود این صحنههای عجیب و بسیار بزرگ را دید؛ جز در دفاع مقدس ما؟
***
بعد از جنگ در بیمارستانهای فیروزگر و نجمیه، مشغول کار شدم. کارهای مختلفی انجام میدادم؛ اما در کسوت یک بسیجی که به جِد، گاهی اندازۀ سه نفر کار میکردم. دلم نمیخواست در شعار یک بسیجی باشم؛ بلکه میخواستم در عمل نشان بدهم که همهجوره برای انقلاب آمادۀ خدمت هستم.
تا سال ١٣٧٢ که شدم مسئول بسیج وزارت بهداشت، به همین منوال گذشت. به لطف خدا در تمام ایران ـ بهویژه تهران ـ پایگاههای بسیار منسجمی داشتیم از دانشگاه ایران، دانشگاه تهران، شهید بهشتی و سازمان انتقال خون و دارویی کشور تا هر جایی که فعالیتش مربوط به وزارت بهداشت میشد، بسیج فعال کردیم!
همچنان فعال بودم تا سال ١٣٨٠ که پدرم فوت کردند. بعد از ایشان هم، مادر بیمار شدند و نیاز به دیالیز داشتند که خود را مؤظف دانستم، بعد بیستوپنج سال کارکردن ـ آنهم در اوج ـ بازنشسته شوم و در خانه بمانم تا از مادر مراقبت و پرستاری کنم. بعد از چهار سال که مادرم فوت کردند، در حالی که بهشدت افسرده و مغموم بودم، از سوی یکی از دوستان نزدیکم که از حالوروزم خبر داشت، دوباره دعوت به کار شدم و حالا ده سال است که مسئول بسیج انستیتوپاستور هستم.
در حال حاضر دو ماهی هست که به لطف خدا مسئولیت بسیج مدافعان حرم را هم برعهده دارم؛ اما با همۀ این فعالیتها، هرگز خاطرات روزهای جنگ فراموشم نمیشود. این روزها را با یاد آن روزها و صد البته یاد و خاطرۀ برادر جاویدالاثرم میگذرانم. از زندگی آقارضا، کتابی منتشر کردم و تمام تلاش را میکنم که دومین جلدش را هم به سرانجام برسانم. یک اتاق از خانهام را کردهام اتاق آقارضا. تمام کتابها، دستنوشتهها و یادگاریهایش را در آن اتاق جمع کردهام. بارها از سمت نهادهای مختلف، خواستند که این وسایل را به آنها بدهم؛ اما هرگز قبول نکرده و نمیکنم. من با عشق و یاد و خاطرۀ اینها زندهام.
راستی این ضربالمثل «ز گهواره تا گور دانش بجوی»، مصداقش برای ما میشود «ز گهواره تا گور بسیج را بجوی!»