نوع مقاله : دریا کنار
پلههای نامرئی
برای شهید احمد کاظمی
زهره شریعتی
آدم نمیفهمد چه نسبتی بین زمین و آسمان است که هر کی این پایین است، دلش میخواهد برود بالا. گاهی فکر میکنم یعنی هستند مخلوقات خدا که آن بالا ما را ببینند و دلشان هم بخواهد، بیایند پایین پیش ما؟
مادربزرگم میگفت: «خدا پلههایی نامرئی بین زمین و آسمان گذاشته است که بعضیها از آن بالا بروند و بعضیها هم بیایند پایین.» خاصیت پله همین است؛ وقتی پایین باشی و به آن نگاه کنی، فکر میکنی فقط به درد بالارفتن میخورد؛ اما اگر از بالا به آن نگاه کنی، خیال میکنی تنها برای پایینرفتن ساخته شده است.
هرکسی هم نمیتواند این پلهها را ببیند. نامرئی است دیگر. اسمش رویش است. وقتی از مادربزرگ میپرسیدم که به چه درد میخورد این بالا و پایینرفتنها، لبخندی میزد و میگفت: «سخت است گفتنش! آنکه فقط از این پلهها بالا برود، فقط به خودش فکر کرده و به اینکه بالاتر از همه باشد تا برسد به آنجایی که خدا دوست دارد همۀ بندههایش برسند. بعضی از بندهها فقط خودشان میروند بالا و وقتی رسیدند، دیگر کاری به بقیه ندارند؛ اما گاهی کسانی هم پیدا میشوند که وقتی آن بالا دستشان را سایۀ چشمشان کردند و نگاهی انداختند پایین، دلشان میسوزد برای آنها که هنوز پلهها را ندیدهاند. دوباره و به سختی، هنوز عرق تنشان خشک نشده، برمیگردند پایین. شاید برای همین، هم پیش خدا عزیزترند و هم پیش مردم؛ مثل پیامبرها!»
راست میگفت مادربزرگ. راست میگفت چون خودش مادر یکی از آنها بود که دوباره برگشته بودند و بعد از ده سال، دوباره رفته بودند آسمان. هروقت دلش تنگ میشد، میرفت گلزار شهدا و مینشست روی اولین پله از پلههای نامرئی، سنگ قبر پسرش.
چند روز قبل، خودش هم از این پلههای نامرئی بالا رفت؛ درست همان روزی که یک هواپیما اول صعود کرد، بعد سقوط و یک نفر که هشت سال تمام دانهدانۀ آن پلههای نامرئی را مدام بالا و پایین کرده بود، توی همان هواپیما بود. آخرین باری که از آن پلهها پایین آمد، فرمانده نیروی هوایی سپاه شد. مدتی بعد که حکم فرمانده نیروی زمینی را به او دادند، گریست و گفت: «دوست داشتم در نیروی هوایی شهید بشوم و دیگر بروم.»
فرمانده نیروی زمینی بود؛ اما در آسمان کشته شد. روی زمین پیدایش کردند، نزدیک ارومیه؛ همان شهری که یکی از بهترین دوستانش، مهدی باکری اهل آنجا بود و مدتی شهردارش و بعد از جنگ، سردارش.
اصفهان به خاک سپردندش، کنار حسین خرازی؛ یکی دیگر از دوستانش که گفته بود: «مرا همسایۀ او کنید در زمین؛ چون دیدهام که پنجرهای از مزار او به بهشت باز میشود.» مردی بود که دوست داشت خبر آخرین پروازش را به آسمان، زودتر به اویی بدهند که رهبرش بود.
چه دیده بود یا شنیده بود که دیگر طاقت نیاورد و پلهها را برای همیشه بالا رفت و دیگر پایین نیامد، تا دست کسانی مثل مرا بگیرد و پلهها را نشانم دهد؟ شاید دلش پر زده بود برای آنجایی که در آخرین گفتوگویش با مهدی باکری، پشت بیسیم تعریفش را شنیده بود: «اگر بدانی کجا نشستهام و با کیها نشستهام!... اگر بدانی دارم چه چیزها میبینم!... اگر این چیزها را که من میبینم تو هم میدیدی، یک لحظه آنجا نمیماندی!... پاشو بیا اینجا احمد! بیا تا همیشه با هم باشیم...»
و احمد با اینکه دلش میخواست برود، همین پایین ماند تا همین تازگی. چه حکمتی دارد این پلهها که هر کس بیشتر از آن بالا و پایین رفته باشد، عزیزتر است به چشم و دل و یاد ما. احمد دیگر رفته و به چشم نمیبینیمش. رفته بالا؛ از همان پلههای نامرئی و کاش دوباره بیاید، از همان پلههای نامرئی!
گفتوگوی مورد اشاره، در کتاب زیر آمده است:
به مجنون گفتم زنده بمان، کتاب دوم، مهدی باکری، انتشارات روایت فتح.
***
از من به ملائکهات چه میگویی؟
شهید امیر جعفریپور
دانشجوی مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی شریف
زهره شریعتی
ـ بچهدار نمیشدند. نذر و نیاز کردند. شب نوزدهم رمضان، امیر به دنیا آمد. مادرش خیلی دقت میکرد تا غذایی که میخورد حلال باشد.
ـ پنج سالش بود که رفتند زیارت امام رضا(علیهالسلام). اتوبوس وسط راه تصادف کرد. امیر پرت شد بیرون و سرش محکم خورد زمین. دکترها گفتند که امیدی به زندهماندنش نیست. خونریزی مغزی کرده بود. مادربزرگش رفت حرم. شب تا صبح دعا خواند و گریه کرد. فردایش وقتی رفتند بیمارستان، دیدند رفته کنار پنجره ایستاده و دارد حیاط را نگاه میکند. دکترها گفتند که معجزه شده.
ـ درسش خیلی خوب بود؛ ولی وقتی جنگ شروع شد، رفت جبهه. فقط موقع امتحانها برمیگشت. دو ماه قبل از کنکور، آمد و از صبح تا شب درس خواند. سال 63 دانشگاه صنعتی شریف، مهندسی شیمی قبول شد.
ـ یکی از دوستانش همیشه میپرسید: «چرا از دانشگاه اعزام نمیشی جبهه؟» و امیر میگفت: «دوست ندارم همه بفهمند که من دانشجو هستم.»
ـ دعای کمیل و ندبهاش ترک نمیشد. میگفت: «به خدا قسم، هرچه داریم از این دعاها داریم!»
ـ بهمن 65 با خانواده رفت مشهد. شب آخر به پدرش گفت: «این آخرین سفری بود که من با شما آمدم.» پدر گفت: «این حرفها چیه که میزنی؟» و امیر گفت: «حقیقتیست که باید قبول کنید!»
ـ یکبار نوشت: «... شاید اولین باری که در طول عمرم شرایط قیام امام حسین(علیهالسلام) را درک کردم و تکتک سلولهای بدنم آن را حس کرد، در کوهپیمایی طولانی سرپلذهاب با لب تشنه بود. آنجا که از تشنگی به علفها روی آوردم.
خدایا! در آغاز جادهای قرار گرفتهام که به یاری تو، در انتهای آن دو راه بیشتر نیست: پیروزی یا شهادت که هر دو حالت، برای من پیروزیست.
خدای من! عشق تو و عشق حسین تو، ما را بدینجا کشانده است. مولای من! دربارۀ من به ملائکهات چه میگویی؟ آیا انسانی بدبخت و بیچارهام میخوانی که آرزوهایی نه درخور اعمالش دارد، یا بندۀ بدبختی که گویا گناهانش را فراموش کرده و از تو چیزی را میخواهد که به بهترین بندگانت دادهای؛ یعنی شهادت!»
ـ ترکش به سرش خورد. 15 اسفند 65، بالأخره فهمید که خدا دربارۀ او به ملائکه چه گفته است!