نوع مقاله : مشاوره
دختر شاد دیروز، بانوی پژمردۀ امروز
نویسنده: رعنا شکوهیستا
شاید روزی بیاید که ببینی، سالهاست قهقهۀ مستانۀ شادِ دخترانه یا زمزمۀ شعری و یا آواز خواندن بلند را تجربه نکردهای؛
سالهاست گُلسرهای رنگارنگ یا دامن چینچینی نپوشیدهای؛
سالهاست از اعماق وجودت شاد نبودهای؛
سالهاست که وقتی نگاهت به آلبوم عکس عروسی زوجهای جوان میافتد، بغضی در گلویت میآید و گوشۀ دلت غنج میرود که ای کاش ما هم آلبوم عکسی داشتیم!
حتی سالهاست در اوج لحظههای سخت و تنهایی زندگی، با همۀ وجود نَگِریستی و اشک ریختنت محدود شده به هِقهِقهایی خفه در سَری که در بالشت فرورفته است و در نیمهشبی که همه به خواب عمیق رفتهاند.
به راستی چه شد؟
آن دخترک شاد، پرنشاط و باطراوت دیروز کجا رفت؟
دفترچه خاکگرفتۀ خاطراتِ ذهنت را ورق میزنی و ماههای اوایل ازدواج را به یاد میآوری:
روزی را که نزدیکان، تو را به سبب خنده با شور و شعف، توبیخ کردند.
روزی را که با گلسرهای رنگارنگ و دامن چینچینی با شادابی، مقابل همسرت آمدی و او با پوزخندی تلخ گفت: «دختر کوچولو!»
روزی را که دفترچۀ شعرهای سرودهشدهات را رونمایی کردی و با مضحکۀ اطرافیان، در خفا آن را آتش زدی.
روزی را که به آوازخواندنت اعتراض شد: «صدای بلند پسندیده نیست!»
و تو روزبهروز دخترانههایت را ترک کردی، تا روزبهروز بیشتر شبیه ملکۀ ساختهشده در ذهن همسرت و نزدیکان شوی؛
ولی بانوجان!
همۀ ما یکچیز را فراموش کردهایم.
مگر عسلبانوی خانه بدون بروز هیجان، احساس و علاقههایش، میتواند طراوت دخترانهاش را حفظ کند؟
مگر بدون طراوت و لطافت زنانه، میتوان ملکه بود؟
مگر با تَرکِ آنچه دوستشان داریم و به ما انرژی حیات و شور زندگی میدهد و قرار گرفتن در چارچوبهای خشک و بسته میتوان زنده بود؟
به خودت آمدی و میبینی،
حاصل همۀ اینها بانوییست پژمرده، مملو از افسردگی و بیحوصلگی!
این روزها، آقای همسر هم دلش برای آن دختر شاد و پُرانرژیِ دوستداشتنی تنگ شده است.
میگوید: «یادت میآید چقدر سر عقد میخندیدی؟»
میگوید: «دلم برای آوازهایت تنگ شده، مدتهاست که آواز نخواندهای.»
میگوید: «ما که از اوایل زندگی مشترک عکس مقبولی نداریم، بیا به مناسبت بیستمین سالگرد ازدواجمان به آتلیه برویم.»
دلش غنج میرود که دعوتش را لبیک بگویی؛
ولی تو لبخند تلخی میزنی و رد میشوی. با خودت فکر میکنی:
«مشکل از کجا بود؟
چی شد؟
چرا شد؟
چه باید میکردیم که نمیشد؟
آیا مشکل از من بود که با حیا، سادگی و عشقی پاک، انتقادها را به گوش جان خریدم و اجازه دادم اطرافیان برای جزئیترین مسائل و پُرخاطرهترین لحظههای زندگی و علاقههایم تصمیم بگیرند؟
آیا مشکل از من بود که بدون شناخت از ادبیات و روحیات نقادانۀ مردان، این حرفها را زیادی جدی گرفتم و نیاموخته بودم که با ادبیاتی طنز و طنازانه، اعتراضهای اطرافیان را با نرمی مدیریت کنم؟
یا مشکل از همسرم بود که غافل از لطافت و ظرافتهای زنانه، دختر پرهیاهو و شاد دیروز را به زن خموده و افسردۀ امروز بدل کرد؟
یا مشکل از جامعۀ اطرافم بود که چارچوبهایش از زن در نقش مادر و همسر، سرکوبکنندۀ احساسها و علاقههای شاد بود؟
یا مشکل از جامعه بود که نیاموخته است فرد را بهدلیل آنچه هست دوست داشته باشد و نه آنچه توقع میرود که باشد؟ تا در صدد کنترل و تغییر فرد نباشد.»
ای کاش تفاوتهای همدیگر را بیشتر میشناختیم و به همدیگر با همان انبوه تفاوتها، عشق میورزیدیم و
بهجای کنترل و تغییر همدیگر، از لحظات باهمبودن و کسب تجربههای زیبا لذت میبردیم!