نوع مقاله : ماجرای واقعی

10.22081/mow.2017.64853

بر اساس داستان واقعی زندگی«رزیتا»و«پیمان»

پیاده شدن در ایستگاه ایتالیا

سیده طاهره موسوی

تپش‌های قلبش بالا می‌رود. در ردیف پشت سر او نشسته است. او دارد با کناری‌اش گفت‌وگو می‌کند. گلویش گُر می‌گیرد. دستش را بالا می‌برد و گلویش را ماساژ می‌دهد.

-       حالتون خوبه مستر؟

بطری آب را می‌گیرد و با اشاره می‌گوید خوب است. بارها سفر با هواپیما را تجربه کرده؛ ولی انگار این بار خاطره‌هایی زنده می‌شود که پشت ابرها به‌جای گذاشته است. یادش می‌آید اولین‌بار رزیتا کنارش نشسته بود و خیلی هم از تیک‌آف می‌ترسید؛ طوری که وقتی هواپیما از زمین بلند شد، محکم دست‌های او را گرفته بود. انگشت‌هایش را رها می‌کند تا خاطره‌هایش از بالای هواپیما، توی دره‌ها بیفتند و برای همیشه نابود شوند.

هر دو مثل دو پروانه داشتند پرواز می‌کردند؛ کنار هم، شانه به شانه و به فرداهایی چشم دوخته بودند که در آن طرف مرزها منتظرشان بود. دل به آسمان داده بودند؛ ولی آسمان ذهن‌شان یک‌رنگ نبود.

غربت اولین روز که هواپیما از ایران فاصله می‌گرفت، دلش را غریبانه‌تر می‌کند؛ ولی آن روز گرمای حضور رزیتا حالش را خوب می‌کرد. چقدر برای رسیدن به رزیتا، جنگ تمام‌عیار با خانواده‌اش راه‌انداخته بود تا آن‌جا که کم مانده بود ترد شود.

لیوان آبی می‌نوشد و کمی گلویش آرام می‌گیرد. هواپیما از توی ابرها رد می‌شود. نور خورشید به ابرها رنگ سفید تیزی در چشمان پیمان می‌دهد و حرف‌های تیز رزیتا یادش می‌آید که داشت نفس‌های عشق‌شان را می‌برید. اصلاً دلش نمی‌خواهد به صندلی جلویی نگاه کند که او نشسته است. کتابش را برمی‌دارد و تمرین‌هایی را که باید به دانشجویان بدهد، تیک می‌زند. همه‌چیز از تمرین‌ها شروع شد. نه‌تنها در دوران دانش‌آموزی هم در تیزهوشان نفر اول حل تمرین بود که تمرین‌های همۀ درس‌های دانشگاه را هم او حل می‌کرد. چندمین بار بود که رزیتا سر کلاس حل تمرینش می‌آمد و آخر کلاس، پیمان را بارها سؤال‌پیچ می‌کرد. یک روز از او خواست که خصوصی برایش تدریس کند. جلسات تدریس خصوصی پیمان شروع شد. رزیتا هر جلسه برای پیمان کادو می‌خرید و او که تا به حال با دختری از نزدیک حرف نزده بود، هر روز بیشتر مجذوب ناز و عشوه‌های او می‌شد.

از توی پنجره بیرون را نگاه می‌کند. هواپیما اوج می‌گیرد. گوش‌هایش کیپ می‌شوند. دلش می‌خواست گوش‌هایش کیپ می‌شد، آن وقت که صدای آهنگ‌ها و بوق‌بوق ماشین را می‌شیند و از پشت پنجره به خنده‌های رزیتا و دوستانش چشم می‌دوخت.

بی‌حوصله است. کتابش را می‌بندد و لپ‌تابش را روشن می‌کند. چرخی در درایوها می‌زند تا بلکه از آرشیوش، فایلی به خورد چشم‌هایش برود و مشغول شود. ناگهان پوشۀ عکس‌های دونفره، تمام روحش را مثل ابرها از هم متلاشی می‌کند. دلش می‌خواهد می‌توانست لپ‌تابش را از توی پنجره به بیرون پرت کند.

کل پوشه را انتخاب می‌کند و دکمه دیلیت را فشار می‌دهد. هنوز کادر اطمینان از حذف را تأیید نکرده که یادش می‌آید روز عروسی‌شان، از مادربزرگ مرحومش عکس‌های یادگاری دارند. پوشه را باز می‌کند. نگاهش در عکس‌های جشن‌شان باز می‌شود و به روز عروسی می‌رود که شنل در دست‌هایش ماند و هرچه از رزیتا خواست که آن را بر سرش بیندازد، گوش نکرد. آن روز از خجالت دلش می‌خواست مسیر آرایشگاه تا تالار کوتاه شود؛ ولی نمی‌دانست چرا؟ انگار خیابان‌ها کش می‌آمدند و مسیر تمام نمی‌شد! دلش نمی‌خواست هیچ‌یک از دوستان و فامیل، دنبال ماشین عروس بیایند؛ ولی رزیتا خوشحال بود که با لباس عروس ایتالیایی‌اش، مثل ایتالیایی‌ها شده است. همۀ عکس‌های دونفره‌شان را پاک می‌کند و فقط عکس‌های خود و خانواده‌اش می‌ماند.

مهمان‌دار پذیرایی را می‌آورد. میل به خوردن ندارد. خاطره‌ها رهایش نمی‌کنند. یادش می‌آید که شش ماه پیش، وقتی برای مراسم فوت مادربزرگش به ایران برگشته بودند، رزیتا را ممنوع‌الخروج کرد تا به اجبار در ایران بماند، درسش را تمام کند و برگردند؛ ولی او مهریه‌اش را اجرا گذاشت و پیمان که هنوز درسش تمام نشده بود و پول پروژه‌هایی را هم که انجام می‌داد خرج تحصیل و زندگی می‌کرد، توان پرداخت همان بیست سکه برای پیش‌قسط را هم نداشت و اگر پول اقساط مهرش را می‌داد، نمی‌توانست به ایتالیا برود و امتحان آخر ترمش را بدهد. مجبور شد و رضایت‌نامۀ خروج از کشور را به رزیتا داد و او زودتر از پیمان برگشت.

هواپیما در شهر رم فرود می‌آید. به خانه می‌رود. تندتند وسایلش را جمع می‌کند. تمام برچسب‌های روی دیوار را می‌کَنَد. تمام نقشه‌ها را لوله می‌کند و به پروژۀ معماری ساخت برج فکر می‌کند که از شش ماه پیش شبانه‌روز روی آن کار کرد تا تمامش کند و بتواند مهر رزیتا را بدهد. حتی دو ماه پیش وقتی پروژه تمام شد، به رزیتا نگفت. منتظر بود تا شاید همسرش مثل روز اول شود؛ ولی بی‌فایده بود. چمدانش را که باز می‌کند، رزیتا هم در را باز می‌کند.

-       هیچ کدوم از وسایلت رو جا نذاری پیمان، بعد بخوای به بهونۀ وسایلت برگردی! چون هرچی جا بمونه، یه‌راست می‌ره جزو زباله‌ها.

لباس‌هایش را روی چمدان پرت می‌کند و به سالن می‌رود.

-       من بهونه کنم برگردم؟... من تو کل این شش ماه، فقط لحظه‌شماری می‌کردم که پروژه‌م تموم بشه تا مهریه‌ت رو بدم و دیگه یه لحظه هم نبینمت.

رزیتا روی مبل می‌نشیند و می‌گوید: «پس تا زنگ نزدم پلیس و بگم یه مزاحمی که با من هیچ نسبتی نداره تو خونه‌مه، زود وسایلت رو بردار و برو.»

پیمان از حرص صورتش را مچاله می‌کند و می‌گوید: «خونه‌ت؟... اگه من نادون نبودم که هزارونهصدتا سکه مهرت کنم، الآن تو آس‌وپاس بودی و این خونه هم مال من بود!»

رزیتا پوزخندی می‌زند و می‌گوید: «حالا که می‌بینی مال منه.»

پیمان که از بچگی فقط سکوت‌کردن را یاد گرفته است و نمی‌تواند حرف‌هایش را منطقی و راحت بزند، به اتاق می‌رود و نگاهش به کادوهای نیمه‌باز روسری‌های رنگارنگ می‌افتد که حتی رزیتا از کادو هم درنیاورده است. چقدر دلش می‌خواست او روسری را همان‌طور نیمه روی سرش بیندازد و کم‌کم رزیتای اولی شود. تمام کادوهای روسری را توی چمدانش می‌گذارد. از اتاق که بیرون می‌آید، رزیتا روبه‌روی آینه ایستاده و دارد صورتش را غرق آرایش می‌کند.

-       تو لیاقت زندگی با منو نداشتی!... تو یه دختر بی‌فرهنگ و غرب‌زده‌ای.

رزیتا پلاک‌زنجیر قلبی‌شکلی را که پیمان برای روز تولدش به او کادو داده بود، می‌اندازد و می‌گوید: «من غرب‌زده نیستم، تو املی؛ تو بی‌کلاسی.»

پیمان از عصبانیت دودستی بر سر خود می‌کوبد، چنگ‌هایش را در موهایش فرومی‌کند و می‌گوید: «چطور اون موقعه که تو دانشگاه سر حل تمرین‌هام می‌اومدی امل نبودم؟... تا فهمیدی بورسیه‌ام داره جور می‌شه بیام ایتالیا، کادو پشت کادو و حرف‌های عاشقونه پشت سر هم... اون‌موقع امل نبودم، حالا امل شدم؟... امل تویی که نه فقط فرهنگ که حتی اسمت رو هم عوض کردی.»

رزیتا لاک را برمی‌دارد، روی ناخن‌هایش می‌زند و می‌گوید: «تو که داشتی بورسیه می‌شدی برای این‌جا، یعنی شرایط زندگی تو این‌جا رو می‌دونستی.»

-    چطور یک ماه اول از شرایط و این حرفا خبری نبود؟... فقط من بودم و تو که برای هم می‌مردیم! چی شد تا دوتا دوست پیدا کردی، شرایط‌دون شدی؟... شرایط زندگی تو این‌جا یعنی بی‌حجابی؟... یعنی بی‌غیرتی؟... یعنی بی‌تعهدی؟...

صدای آهنگ ماشین و بوق‌بوق که می‌آید، ذوق در چشم‌های رزیتا گل می‌کند و می‌گوید: «برو بیرون، می‌خوام در خونه‌ام رو قفل کنم.»

پیمان چمدان و وسایلش را از خانه بیرون می‌برد. نگاهش که به بوگاتی می‌افتد، سرش را برمی‌گرداند. راننده به رزیتا می‌گوید: «های مونیکا!... مای فرند.»

-       های لئون!... ‌های آنا! و...

صدا مثل پتکی در گوش پیمان می‌رود؛ ولی با غربتی که از غریبی دارد، سعی می‌کند محکم قدم بردارد. فقط دلش می‌خواهد درسش زودتر تمام شود و به ایران برگردد. همین‌طور که قدم می‌زند، همۀ روزهای زندگی‌اش را مرور می‌کند و با خود می‌گوید: «راحت شدم که بالأخره تونستم طلاقش بدم... دیگه مجبور نیستم تو خونه بشینم و ببینم که رزیتا به مهمونی‌های وقت و بی‌وقت می‌ره.»

چمدان‌هایش را با دو دوستش در پیاده‌رو می‌کشد. موبایلش زنگ می‌خورد. برمی‌دارد.

-       سلام پسرم!... وسایلت رو جمع کردی؟... جابه‌جا شدی؟... الآن کجایی؟

-       آره جمع کردم!... نمی‌دونی چقدر داغونم مامان!... راستی فردا برو دفترچۀ طلاق‌مون رو بگیر... محضردار که دیروز طلاق رو خوند، گفتش فردا آماده‌ست.

-       باشه می‌رم‌!... ولی دیگه تموم شد، تقصیر خودت بود...

پیمان بی‌آن‌که بگذارد مادرش ادامه حرفش را بزند، می‌گوید: «تقصیر من نیست، تقصیر شماست که وقتی دیدید خانوادۀ رزیتا خیلی آزادن، نباید اجازه می‌دادید بگیرمش.»

-       ما که کلی مخالفت کردیم، یادت رفته چقدر اصرار کردی؟

-       ولی راضی شدید... هر چقدر هم اصرار می‌کردم، نباید اجازه می‌دادید.

تلفن را قطع می‌کند؛ ولی دنبال مقصر است. می‌داند بیشتر از همه تقصیر رزیتا بود که خودش نبود! تقصیر خانواده‌اش بود که راضی به این ازدواج شدند یا تقصیر خودش بود. اگر بار اول قبول نمی‌کرد با هم به میهمانی بروند... اگر در میهمانی به خواست رزیتا، حلقه‌اش را درنمی‌آورد تا همه فکر کنند با هم دوست هستند، نه زن و شوهر...

شاید همان هفت ماه پیش که برای اولین‌بار به زرق و برق مهمانی، حلقه‌اش را درآورد، به زندگی‌شان پایان داده بود؛ بی‌آن‌که بداند!

  ***

 

کارشناس روان‌شناسی: ابراهیم اخوی

 

                          

 

به نام خدا

 

بر اساس داستانی که خواندید، روی دو کلیدواژه تأکید بیشتری انجام می‌شود:

 

یک) تفاوت‌ها؛

 

دو) مهارت‌ها.

 

نپذیرفتن اولی و نداشتن دومی، دردسر ساز است. زمانی که پای اشتراک به درازنای یک عمر به میان می‌آید، این دو ردّ جدی‌تری روی زندگی و روان ما خواهند گذاشت.

 

ریشه‌یابی و راهکار تفاوت‌ها

 

دربارۀ تفاوت‌ها، ممکن است دچار یکی از گزینه‌های زیر شویم:

 

  1. آن را نمی‌یابیم: ممکن است شتاب‌زدگی در ازدواج باعث شود که درک درستی از تفاوت‌ها نداشته باشیم و اصلاً آن را در رابطۀ خود با فرد مقابل نیابیم. به قول شاعر:

 

من کی‌ام؟ لیلی و لیلی کیست؟ من

 

ما یکی جانیم در دو پیرهن

 

ولی واقعیت این است که قرار نیست یک عمر زندگی رمانیتک و شاعرانه داشته باشیم؛ بلکه قضیه جدی‌تر از این حرف‌هاست. زمانی که مردی حاضر به مدیریت از سوی همسرش نیست و از طرفی شخصیت همسر هم تحت تسلط درآوردن دیگران است، چگونه می‌شود مدعی شد که این دو یک جان و شخصیت دارند؟

 

  1. آن را نمی‌پذیریم: برخی بعد از ازدواج تفاوت‌ها را پیدا می‌کنند؛ زمانی که نه می‌شود تغییر داد و نه انکار نمود. این شرایط کنارنیامدن با تفاوت‌ها، مشکلی می‌شود که هیچ آجیل مشکل‌گشایی از پس آن برنخواهد آمد.
  2. قابل پذیرفتن نیست: گاهی تفاوت به‌قدری زیاد است که قابل پذیرفتن نیست و به ازای آن باید تاوان سنگینی داد. در داستان هم «رزیتا» یک زن جاه‌طلب و فرصت‌طلب است و استفادۀ ابزاری از مردی را که در هوش نظری خود بالا و در هوش عملی و هیجانی‌اش پایین است، به‌خوبی می‌داند و از پیمان پلی می‌سازد برای پر و پیمانه‌کردن شعله‌های هوس درون خود. او پس از شکار پیمان و رسیدن به خواسته‌اش، هر روز با روشی نو به سمت آینده‌ای که از پیش تعیین کرده و پیمان در آن جایگاهی ندارد، گام برمی‌دارد. تفاوت این دو به‌قدری زیاد است که اگر هم آن را بپذیرند، همۀ سرمایه علمی، روانی و معنوی پیمان باید حراج شود. تفاوت‌های فرهنگی و مرتبط با باورها، به‌قدری عمیق‌اند که عبور از آن‌ها به سادگی امکان‌پذیر نیست.

 

براساس هر کدام از مؤلفه‌های تفاوت، راه‌کارها نیز متفاوت خواهند بود. قبل از ازدواج لازم است فرصت کافی برای شناخت و تحقیق دربارۀ همسر آینده وجود داشته باشد و حتماً باید مراقب اسپری‌های احساسی باشیم تا چشم ما توان دیدن واقعیت‌ها را داشته باشد. زمانی که با این روش حرکت کنیم، تفاوت‌های باقی‌مانده قابل پذیرش‌اند. رزیتا با اسپری توجه و کادو برای پیمان، قدرت درک صحیح را از او گرفته بود و در این میان، همراهی‌نکردن خانوادۀ پیمان هم بر عمق مسئله افزوده بود.

 

 

 

ریشه‌ها و راه‌کارهای مهارت‌ها

 

دانستن، مقدمۀ توانستن است؛ ولی به هیچ وجه دانایی همان توانایی نیست؛ زیرا تبدیل دانسته‌ها به مهارت‌، مسیر ویژۀ خود را دارد. پیمان فرد باهوشی بود که از جهت توان نظری و تئوریک خود، قدرت حل مسئله را داشت؛ ولی در میدان واقعیت‌های زندگی، فرد توانمندی نبود. در این شرایط، بهره‌گیری از تجربۀ دیگران و داشتن زمان کافی برای یک تصمیم عاقلانه ضروری است. همچنین زمانی که دو نفر به ایستگاه آخر و جدایی می‌رسند، باز لازم است با مهارتِ مدیریتِ روزهای جدایی آشنایی کامل داشته باشند و گام‌ها و مخاطرات ناشی از آن را پیش‌بینی و اجرایی نمایند. در چنین شرایطی بیش از هر زمانی دیگری، نیازمند توجه معنوی و یاری‌خواهی از خداوند برای عبور از بحران و تنش‌های ناشی از آن و نیز تقاضای تقدیری دیگر و شایسته‌تر هستیم.