نوع مقاله : خبر های تصویری
(۱)
شاید سهساله باشند
منصوره رضایی
اصلاً این عکس، خودش روضۀ مجسّم است؛ کافیست زل بزنی به پاهای کوچکشان، به دستهای کوچکترشان و بهاندازۀ صورتشان که کوچکتر از کفِ دستِ یک مرد است، به کفشهای خاکآلودشان، به نگاههای متعجب و شاید هراسناکشان، به لبهای خشکشان، به مقنعههای کجشدهشان و به لبیک یاحسینِ روی سربندشان.
اصلاً همین عکس ساده، اشکت را درمیآورد؛ کافیست فکر کنی به گوشوارههای زیر روسریشان، به عزیزدُردانهبودنشان، به دلبریهای دخترانهشان، به اینکه قدمهایشان تاب پیادهروی ندارد و به اینکه بابا و مامان و عمو و عمه، حواسشان هست اگر خسته شدند، بغلشان کنند یا روی دوش بنشانندشان.
(۲)
(حتی حالا...)
منصوره رضایی
حتی حالا که نشسته، خیلی بزرگتر از دخترک است؛ حتی حالا که مهربان شده؛ حتی حالا که دارد نوشیدنی به دختر تعارف میکند؛ حتی حالا که دارد لبخند میزند؛ حتی حالا که دختر، چادر دارد؛ حتی حالا که کفش به پا کرده؛ حتی حالا که پدرش در چند قدمیاش ایستاده و مراقب است و حتی حالا که همۀ مردهای دوروبرش مهربان هستند و هوایش را دارند.
مطمئنم که وقتی مردِ تنومندِ کلاهقرمز، کنارش نشسته و دست به سویش دراز کرده، باز هم ترسیده و دنبال پدر یا عمویش میگشته
(۳)
اکرم بادی
روسری مشکی، صورتش را قاب گرفته و چادر مشکی را کش انداخته محکم روی آن. بچهای که دوساله میزند، روی شانهاش خواب رفته. لباس سیاه بچه با سیاهی چادر یکی شده. خستگی از صورت زن میبارد؛ ولی چشمها مصمم به جاده دوخته شده است. شاید میخواهد با شوقِ رسیدن، بر خستگی تن غلبه کند! دوشادوشِ مردش میرود که دخترک سه ـ چهارسالهشان را قلمدوش کرده. پشتِ پایش میسوزد. هر پایی که بلند میکند، لبۀ کفش تاولِ تازه را میساید و زن لبش را میگزد. نگاهش به روبهروست؛ به سیاهی آدمها که موج برمیدارند و جلو میروند. زیرِ لب زمزمه میکند: «نمیدانم کاروان زینب کفش به پا داشتند؟...»
(۴)
اکرم بادی
مرد نیست که پایش زمخت باشد و پشتش پرزور از کولۀ سفر؛ سفرِ پرخطرِ عشق، پر از خستگی و پر از التهاب! مرد نیست؛ ولی مردانه دستِ کوچکی را میگیرد، میآورد تا قتلگاهِ عشق را نشانش بدهد و بگوید: «همینجاست، زمینی که گفتم، خونی که ریختند و سری که بریدند؛ همینجاست. همان حسینی که گفتم، زیرِ همین خاک و توی همین سرزمین!» مرد نیست؛ ولی مردانه بارِ سفر را بر دوش میکشد و بارِ سنگینِ درد و غمِ حسین را. پا به خاکِ بیابان میساید و دستِ کوچکِ فرزندش را توی دست میفشارد و میآورد تا قصۀ غصههای زینب را به قلبِ او بسپارد؛ شاید کمی دلِ خودش سبک شود!
(۵)
اکرم بادی
عشق، عشق است دیگر؛ پیر و جوان ندارد. پیرزنی که شاید سالها دردِ عشق شنیده و دردِ عشقها گفته! شاید هم سالها پای منبرِ عشقخوانی «حسینش» اشک ریخته و گیس سفید کرده است! کسی چه میداند! چروکیده و خسته، ناامید چشم به راه دارد و شاید خدا خدا میکند که جانی به تنش بماند و سویی در چشمانش، تا ببیند کوچۀ دوسر محبتِ «دو برادر و دو عشق را» و عاشقتر فرزندی که بیمهابا، بیتاب از بیقراری مادر، به کولش میکشد و میزند به دلِ راه که نکند دیر شود و حسرت بماند و لانه کند ته دلِ پیرزن! کسی چه میداند!...
(۶)
سیده زهرا برقعی
برای خوشآمدگویی به پاهای تاولزده... برای سرهای خیس از عرق... برای تنهای خسته و کوفته... برای اشکهایی که بیاختیار در مسیر پیادهروی، روی زمین چکیدند... بهخاطر قلبهایی که از عشق حسین گُر گرفتهاند... برای دستهایی که به سینه کوبیده میشوند... برای کولههایی که سبکاند؛ اما همچنان که نزدیک کربلا میشوند، پر میگردند از شوق و سنگینیِ معرفت... برای دلهایی که توی مسیر تپیدند و خونِ عاشقی را در تمام تن زائران، منتشر کردند... برای سلامها و علیکهای از دور... برای مهربانی بیدریغ آدمها... برای اینهمه آدمِ رمیده از همهجا و پناه آورده به کربلا، اسفند دود میکنم که دلشان همیشه به نام «حسین» قرص باشد.