نوع مقاله : سفرنامه
10.22081/mow.2017.64973
فاطمه دلاوری
- بعدازظهر، یکی از سران الهیات رهاییبخش را میبینیم که در کارگروه ادیان نیز دیده بودیم؛ پیرمردیست با ریش انبوه سفید و موهای بلند. چهرهاش شبیه دراویش خودمان است. پیراهن کرم مردانۀ نسبتاً بلندی تا روی رانهایش پوشیده. روی صندلی زیر درختی نشسته و چند نفری دورش حلقه زدهاند. ما را که میبیند، با هیجان دست تکان میدهد و میخواهد که پیششان برویم. نزدیک میرویم و پیششان مینشینیم. داریم انگلیسی صحبت میکنیم. با اینکه زبان انگلیسی میداند، میگوید: «من انگلیسی صحبت نمیکنم؛ زبان استعمارگران است. ما فقط اسپانیولی صحبت میکنیم.» و ریز میخندد.
- چند دختر بولیویایی تشکیلات سبز (فعال محیط زیست) و دانشجو، موقع سوارشدن اتوبوس سر صحبت را باز میکنند: «ما در رسانهها، دخترهای چادری شبیه تو را دیدهایم که حق ندارند مطالعه کنند، از خیلی حقوقشان محروماند، باید در خانه بمانند و... ولی تو این شکلی نیستی؛ چرا؟» گفتم: «رسانهها در دست همان کاپیتالیسمیست که خودتان علیهاش مبارزه میکنید. کاپیتالیسم نمیخواهد من و تو همدیگر را ببینیم و همکلام شویم؛ چون مطمئن است اشتراکات ما بهقدری زیاد است که جبههای مقتدر علیهاش شکل میگیرد؛ پس تو را نزد من خراب میکند و مرا نزد تو!»
- درخواستها برای گرفتن عکس بیش از اندازه است.
- خانمی مرا میبیند و میگوید: «ایران؟» میگویم: « بله.» میگوید: «I Love Ahmedinejad» این جمله را بعدها، بارها میشنویم؛ مقام معظم رهبری اما ناشناختهاند. به قول آقای طالبزاده: «غرب، حضرت امام را به قصد تخریب مطرح کرد و همه شیفتهاش شدند؛ بنابراین آیتالله خامنهای را دیگر مطرح نکرد.»
- چند خانم محلی میخواهند با من صحبت کنند؛ مسیحی و تحصیلکردهاند. انگلیسی بلدند و مشکلی از این بابت نداریم. از وضعیتشان در آمریکای لاتین، گله میکردند: «ما زنان در آمریکای لاتین، حقوقمان رعایت نمیشود. در خانواده دچار خشونت هستیم. در جامعه هم مجبوریم کار کنیم. الگوی زن آمریکایی را که به ما عرضه میشود، نمیپسندیم؛ اما زن سنتی آمریکای لاتین هم، خیلی اشکال دارد.» همۀ تلاشم این است برایشان از زنی بگویم که به برکت اسلام، هم حقوق خانوادگی دارد و هم حقوق اجتماعی.
- راست میگفتند. در رسانهها، بر در و دیوار شهر و... برخلاف لاپاز، رد پایی از زن بومی و سنتی آمریکای لاتین نیست. وقاحت رسانهای، به باورهای بومی و قبیلهای مردم آمریکای لاتین هم رحم نکرده است؛ عدهای اما شعار بازگشت به سنتها میدادند. خیلیها نمیپذیرفتند. فضا کاملاً مهیا بود، برای طرح ایدۀ زن انقلاب اسلامی؛ مادری توانمند، همسری مهربان و عضوی فعال در جامعه.
- تنها بحث زن نبود. در همۀ مسائل، آمریکای لاتینِ عدالتخواه و معنوی، محتاج راه سوم بود؛ در اقتصاد، سیاست، فرهنگ، سبک زندگی، آموزش و پروزش و مبارزه؛ راهی که نه سر بر دامان لیبرالیسم بگذارد و نه سوسیالیزم. فطرت الهی و معنویشان خدا را میپذیرفت؛ اما عقلانیتشان، مسیحیت اشرافی و تحریفشده را. کریستا (حضرت مسیح) را قبول داشتند و کلیسا را نه.
- اینجا، لبهای آمریکای لاتین در عطش معنویت عدالتخواهانه تشیع، ترک برداشته است.
- جوانی مبارز و معارض از پرو آمده تا روش انقلاب را از ایرانیان انقلابی بیاموزد. قدِّ کوتاه و هیکل ظریفی دارد. کلاهی بر سر گذاشته و ریشش، تنها گونهاش را پوشانده است. میگوید ما از کوهها و جنگلها، بهطور مخفیانه به بولیوی آمدهایم؛ چون شنیدهایم که تیمی ایرانی هم در کنفرانس شرکت کردهاند. حاجآقاموسوی بهجای سخن از تاکتیک مبارزه و فرآیند انقلابکردن، گریز به صحرای کربلا میزنند و از مبارزۀ عاشورایی میگویند. مترجم، جوان مبارز و تیم ایرانی، همه اشک میریزند. آن جوان میگوید: «ما میخواهیم با شمشیر امام حسین7، به مبارزه با ظلم برویم.»
- بعدها این جوان که رهبر حزب انتروستیکای پرو است، به ایران میآید و همراه دکتر «سهیل اسعد»، روحانی آرژانتینی به مطالعۀ علوم دینی میپردازد. او مسلمان میشود و به پرو باز میگردد و حدود دههزار نفر از افراد حزبش را نیز مسلمان میکند. این اتفاق شاید پربرکتترین اتفاق سفر ماست.
- روز افتتاحیه در ورزشگاه، خانم «جودیت پیندا» را میبینم. او حدود 45ساله است و از مسیحیان مؤمن کلمبیا. ظاهر بسیار ساده دارد؛ بلوزسفید، دامن نارنجی، موهای وز و عینک تهاستکانی. مثل بیشتر افراد، بدون هیچ آرایش و تبرجی. تمثالی بزرگ از حضرت مسیح را بر دوش میکشد و بین جمعیت راه میرود. گویی رسالتی دینی احساس میکند! روز بعد در جریان همایش میبینمش. رو به مترجم میکند و با اشاره به من میپرسد: «مسلمان است؟» پاسخ مثبت که میشنود، شروع میکند به حرفزدن: «زمانی در زندگیام، مشکلات بسیاری سراغم آمده بود. اوضاعم به هم ریخته بود. شبی در خواب دیدم مشکلات بر من غلبه کرده و دارم بین کرمها و مارها میلولم. تا اینکه از جا بلند شدم برای مبارزه با این جانوران. نتوانستم. دوباره برخاستم و باز نتوانستم. تا اینکه صدایی شنیدم که اگر میخواهی بر این نیروهای شیطانی فائق آیی، «قرآن» بخوان. بعد در خواب قرآنی برابرم گشوده شد. شروع کردم به خواندن. هر آیه که میخواندم، کرمها و مارها دورتر میشدند تا اینکه از بین رفتند. از خواب بیدار شدم، در حالی که اصلاً نمیدانستم قرآن چیست. کلی جستوجو کردم تا قرآنی را در بازار سیاه با قیمتی گزاف یافتم. راجع به قرآن و اسلام تحقیق کردم. زندگیام را گذاشتم برای فهم آن؛ در حالی که مشکلاتم برطرف شده بود. من امامان را میشناسم. از امام علی7 تا امام زمان7. بعد از تحقیقات مکرر، به این نتیجه رسیدم که اسلام واقعی را باید از مردانی در خاورمیانه فرابگیرم که سردمدارانشان عبارتاند از: سیدعلی خامنهای، سیدحسن نصرالله و اسامه بن لادن.» به اینجا که رسید، شوکه شدم. سعی کردم طوری که برایش قابل هضم باشد، توضیح دهم فرق اسامه با آن دو نفر چیست. اینکه خودش را مسلمان نامیده و ظاهراً ضدآمریکاییست، کافی نیست برای اینکه او را در حلقۀ جبهۀ مقاومت اسلامی قرار دهیم. در ارتباط بین اسامه و دولت آمریکا که تریدی نیست؛ اما حتی اگر باشد، اسلام با تروریسم کور مخالف است.
- چندبار دیگر هم همدیگر را میبینیم و گپ میزنیم. بیشتر از همه متأثر از معنویت اسلام است. مرا «خواهر فاطیما» صدا میزند. رابطۀ عاطفی شدیدی بینمان شکل میگیرد که بعد از سفر هم ادامه مییابد. روز آخر به سختی از هم جدا میشویم.
- در کمکاری جمهوری اسلامی همین بس که حتی یک خبرگزاری ایرانی، یا منتسب به ایران در این کنفرانس وجود ندارد.
- یک گروه از جوانان آمریکای لاتین، با شور و شوقی وصفناپذیر و با چفیههایی دور گردن، به خیابانها آمدهاند و دسته جمعی میخوانند: «ما یانکی (آمریکایی) نیستیم... ما جهان را بر کاپیتالیسم، سرد و زمستان خواهیم کرد. ما آمریکا را زیر پا له خواهیم کرد.»
- خیلیها به ما که میرسیدند، تیشرت یا کلاهی میخواستند که منقش به عکس حضرت امام(ره) باشد. در بساط یک تیم نیز، نرمافزاری دربارۀ حضرت امام یافتیم. خودشان کار کرده بودند. کنار نرمافزارهایی مربوط به مبارزات ضدآمریکایی ارنستو چهگوارا، سیمون بولیوار، فیدل کاسترو، خوزه مارتی، سالوادور آلنده، هوگو چاوز و... چقدر خالیست جای آثاری دربارۀ شخصیتهای جامعالاطرافی چون مصطفی چمران، حاجاحمد متوسلیان، سیدمرتضی آوینی، عماد مغنیه، سیدعباس موسوی، شیخراغب حرب، سیدحسن نصرالله، محمد بروجردی، مصطفی مازح، بنتالهدی صدر و...!
- چند دختر کارگر بولیویایی، با لباسهای مندرس و سبز یکدست، مرا دیدهاند. با ذوق و شوق ـ واکنش اکثریت مردم آنجا ـ مرا به هم نشان میدهند. یکیشان از خانم مترجم همراهم میپرسد: «میشود به او دست بزنیم.» لابد نگران بودند فقرشان به من سرایت کند! از طرز تفکر طبقاتی حاکم بر ذهنشان غمگین میشوم. سریع به سمتشان بر میگردم و در آغوششان میگیرم. از شدت تأثر به فارسی میگویم: «البته.» میخواهند بایستند و حرف بزنیم؛ خانم مترجم اما عجله دارد. دست یکیشان را میگیرم و میگویم: «بگو.» نگاهی میکند و میگوید: «دوستت دارم!» این ساکنان خونگرم و مهربان آمریکای لاتین، در ابراز علاقه و احساسشان بینظیرند. با اشک جوابشان را میدهم؛ زبان بینالمللی ما آدمها!