نوع مقاله : سفرنامه
روایت سفر جهادی بانویی دغدغه مند از پایتخت به بلوچستان
سمیه لیاقت
سال گذشته با یک گروه دغدغهمند برای آموزش کودکان آشنا شدم؛ یک گروه از دانشآموختگانی که گرد هم آمدند و با دغدغۀ عدالت آموزشی، مؤسسهای با نام «دانایار» تأسیس کردند. اعضای مؤسسه بعد از یک سفر شناسایی به منطقۀ محروم بلوچستان، تصمیم گرفتند نقطۀ حرکت خود را از آموزش معلمان پایۀ اول ابتدایی، با هدف ارتقای سطح سواد کودکان آغاز کنند؛ بنابراین مجموعهای از کارگاههای آموزشی طراحی شد تا نگرش، مهارتها و دانش معلمان منطقه را به سمت توامندسازی ایشان و در نتیجه، رشد زبانآموزی دانشآموزانشان افزایش دهد؛ مجموعهای که با نام «سایهسار سفر بلوچستان» تقدیمتان خواهد شد، بخشی از یادداشتهای من در سفرهای دانایار به منطقه است.
صبح روز آخر سفر، با آقای میم و همکارشان رفتیم به سمت یک روستا. قرار بود دو نفر از معلمانی که آموزش دادیم، آزمون رشد زبانی را در فضای واقعی مدرسه اجرا کنند.
مدرسه، یک مدرسۀ چندپایهای روستاییست. دخترها و پسرها پشت در کلاس شلوغبازی راه انداختهاند. دخترکی که نقش بزرگسال را عهدهدار شده، پشت در داد میزند: «خانم کار این پسرهاست!» پانزده بار در کلاس را باز میکنند و میبندند. سهتایی میریزند توی کلاس. قیل و قال میکنند. آویزان میلههای پشت پنجره میشوند. فضای استاندارد آزمون، یک کشک است. بافت قصۀ ما، حکایت دیگری دارد. با بیخوابی، آنفلوآنزا و برنامههایی که بهم خورده، حسابی کلافهام. عجله داریم. برنامۀ مدارس چندپایۀ عشایری هم مانده است.
کارم تمام شد و منتظر آن آقا شدیم. بچهها ریختند دور ماشین و ما. آقای میم، صبورانه بچهها را به دورشدن و اذیتنکردن میخواند.
به دخترک روبهرویم میگویم: «وای، حنای ناخنهاشو!» رفیقش کف و روی دست دخترک را میآورد و نشانم میدهد. نقشهای حنای سیاه، هنرمندانه دستان آفتابسوختهاش را زینت داده است. ناخن دخترهای دیگر را هم میگیرم و ذوقم را نشانشان میدهم. پسرها باز شیطنت میکنند. دست آن پسرکی را میگیرم که چشمانش پر از نور و انرژی و هیجان است و میگویم: «تو هم حنا زدی؟»
پسرک غیرت میکند و با خندۀ آمیخته با تعجب و اعتراض، بلوچی ـ فارسی میگوید: «وا، من که دختر نیستم! استاد دعوام میکنه.» مولوی را میگوید؛ معلم مکتبخانهشان. برگشتم و دیدم که دارند صندوق عقب پژو را دستکاری میکنند. به یکی گفتم: «بیا ببینم چقدر زور داری آقا؟»
مچ انداختیم. انصافاً تمام تلاشش را کرد. پسرها خندۀ سرشار از هیجان و تعجباند. نامردی نکردم و سخت مچش را خواباندم. گفت: «دوباره!» روی همان صندوق خیلی خاکی، سهبار خاک شد.
هیجان پسرها به تعجبشان غلبه کرده و راهکار میدهند. یکی میگوید: «دست چپ...» از خدا خواسته، دوباره خاکش کردم.
آن یکی؛
این یکی؛
آن یکی؛
بعد دودستی؛
بعد دوتایی باختند.
همهشان جمع شدند و چندتایی ریختند روی دست راستم. عزمشان را کردند. با تمام قوا. من هم. دخترها مدام تشویقم میکنند. پسرها روی کول هم میپرند و هوای یارشان را دارند. من باختم.
همۀ پسرها با تمام شور و شادی، بالا پریدند و ذوق کردند که چهارتایی، دودستی مرا شکست دادند. من بیشتر.
آقای میم ایستاده و به بچهها چیزهایی میگوید که لابهلایش، میفهمم نگران خاکی و اذیت شدنم است.
آقامعلمها و مدیر، آن دورتر خشکشان زده است؛
خانمهای معلم هم.
پسرک تندتند چیزی میگوید که «کاراته»اش را میفهمم. خودش فرز ترجمه میکند: «کاراته بلدی؟»
ـ حیف!
آقای همکار رسید. وقت نشد با بچهها مسابقۀ دو بدهیم و کف حیاط تمامخاکی مدرسۀ «مسلم» روستا قل بخورم و از همۀ یکرنگی و صفای معجزهوارشان برای روزهای زیستن در پایتخت خاکستری انرژی بگیرم.
توی راه فهمیدم همۀ کلافگی قبلش را روی خاکهای صندوق عقب پژوی نقرهای جاگذاشتم.
فضای استاندارد آزمون، یک کشک بود و کودکان، واقعیت بینظیری از خودِ خود زندگی!
#مدرسه
#کودکانه
#سایه ـ سار سفر بلوچستان