نوع مقاله : داستان

10.22081/mow.2017.64975

اربعین طوبا - گام نوزدهم

 سیدمحسن امامیان

حمود می‌آید و توی حال، روی صندلیِ کنار تلفن می‌نشیند. باقی مهمان‌ها از داخل نشیمن سرک می‌کشند تا مهمان ناخوانده را ببینند. انگار بعضی‌ها او را می‌شناسند! صفیه بدو می‌رود توی مطبخ. پیشانی مصطفی گره می‌افتد. یکی از نوه‌ها می‌آید و در گوش طوبی می‌گوید: «این پسره، نوۀ آنیه‌ست. می‌دانستید؟»

دست و پای طوبی می‌لرزد. او هم به‌دنبال صفیه می‌رود توی مطبخ.

ـ تو گفتی بیاد؟

ـ نه والله!... فقط گفتم امروز همۀ فامیل خانۀ شما مهمانیم.

ـ خب الآن که مناسب نیست. کاش یه وقتی با بزرگ‌ترهایش می‌آمد!... نه، همان بهتر که با آن‌ها نیامده... اصلاً چشم و دل دیدن‌شان را ندارم!... کاش عمویش با پدر تو قرار می‌گذاشتند!... نه، مصطفی جوشی‌ست... دعوای‌شان می‌شد... کاش... کاش اصلاً نمی‌آمد!

صفیه می‌زند زیر گریه؛ اما ساعدش را گاز می‌گیرد که صدایش از مطبخ درز نکند. طوبی خوب که فکر می‌کند، می‌بیند این پسر اگر صفیه را بخواهد، جز امروز و به‌تنهایی نمی‌تواند توی این خانه پا بگذارد. دلش قرص می‌شود و می‌رود سمتش. دعوتش می‌کند بیاید و سر سفرۀ قلک‌ها بنشیند.

حمود همچنان سربه‌زیر و دوزانو می‌نشیند. یک سر سفره طوبی و مصطفی سر دیگر آن نشسته‌اند و دیگر اعضای خانواده، دورتادور. حمود کادوی کوچک را آرام می‌گذارد کنار پایش و کم‌کم سرش را بالا می‌آورد تا مصطفی را نگاه کند. مصطفی که آمار مهمان تازه‌وارد را از پسرش صادق شنیده، گلویش را صاف می‌کند و شروع می‌کند به سخنرانی. قبل از سخنرانی‌اش یک خطبه می‌خواند که لعن و نفرنینش زیادتر از همیشه است و این‌بار بعث، صدام، آل ‌سعود، آل‌ خلیفه و داعش را هم شامل می‌شود و حمود همچنان ساکت و بی‌حرکت سرش پایین است.

ـ بسم الله الرحمن الرحیم و الصلاه علی نبینا محمد و علی آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی اعدائهم أجمعین من الأولین و الآخرین و لعنت الله علی آل أمیه و آل مروان و آل زیاد و ابن‌مرجانه و من تبعهم على ذلک. اللهم العن البعثیین الفجره و الدواعش الکفره و آل سعود و آل یهود و آل خلیفه و احشرهم فی درک الجحیم من بدع بدعه فی الدین. اللهم صلّ و سلم و بارک على مولانا الحسین الشهید و اصحابه أجمعین و علی الإمام المنتظر القائم بالقسط عجل الله تعالی فرجه الشریف. اللهم انصر من نصره و اخذل من خذله؛ اما بعد، به رسم هرساله جمع شدیم تا بار دیگر لبیک بگوییم به مولای‌مان برای خدمت به زوار ایشان.

 ابتدا گزارشی عرض کنم از مخارج ضیف سال گذشته که به همت همگی شما خانوادۀ محترم، اولاد و ابنا و اقوام شما که به همت مزید خود خاندان تمیمی بصری، باز هم به عنایت مولا سربلند و عزیز بیرون آمد. در ادامه عرض کنم... یک سرویس نظافت، گوشۀ حیاط اضافه شد، مجهز به دوش و آب گرم. هم‌چنین پتو و متکا به تعداد دوازده نفر. لوله‌های فرسوده تعمیر شد و لولۀ پی‌وی‌سی کارگذاری شد. مجموع این مخارج را برادرم حسین تقبل کردند. همین‌جا دعا می‌کنیم برای سلامتی‌شان که از اروپا سلام رساندند.

تک‌وتوک توی جمع، علیکم‌السلام می‌گویند.

ـ سال گذشته از قلک‌های خانوادگی و فردی، مبلغی معادل چهارصد دینار جمع‌آوری شد که تمامش‌ صرف پذیرایی از زوار اربعین شد. به‌مدت چهار روز و هر روز سه وعده... دو وعده هم مهمانان ایرانی مشارکت کردند. یک وعده هم، از حرم غذای متبرک آمد و شکر خدا، هیچ کم‌وکسری نداشتیم. قصد داریم إن‌شاءالله برای سال پیش رو، فرش و پرده تهیه کنیم و دستی هم به در و دیوار زائرسرای فدک بکشیم و رنگ‌آمیزی کنیم. دکتر حسین، بخشی از مبالغ را تقبل کرده‌اند و بخشی را هم بنده. با این‌همه باز هم، همت همۀ عزیزان مساعدت خواهد کرد که از اجناس بهتری استفاده کنیم و کار سریع‌تر انجام بشود. امسال سه قلک به قلک‌ها اضافه شده. امیدواریم داخل قلک‌ها هم، پرتر باشد. به کوری چشم هر آن‌کس که نتواند دید!

این را که می‌گوید، نگاهش به حمود است که بیچاره سرش پایین است و زیرچشمی توی جمع، دنبال صفیه می‌گردد.

ـ همان‌هایی که سال‌ها سد سبیل کردند و راه بر شیعیان بستند. خدا لعنت کند همۀ ایشان را؛ إن‌شاءالله!

همه إن‌شاءالله گفتند، جز حمود که همچنان سرش پایین است. سکوت حاکم است و کسی حرف نمی‌زند تا طوبی یا مصطفی ادامه بدهند... حمود سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید: «آقای تمیمی!... من هم یک قلک می‌خواهم. اگر شما اجازه بدهید... من هم شریک باشم.»

مصطفی نگاهی می‌چرخاند.

ـ بچه‌ها! قلک‌هاتونو بردارید.

نوه‌ها و نتیجه‌ها بلند می‌شوند و هرکس یک قلک برمی‌دارد و سرجایش می‌نشیند. فقط می‌ماند یک قلک. حمود نگاهی به جمع می‌کند و بعد نیم‌خیز می‌شود که قلک را بردارد؛ اما صادق، برادر کوچک صفیه می‌گوید: «اون برای ماست... برای صفیه است... صفیه کجاست؟»

صفیه همچنان توی مطبخ است و رد گاز روی ساعدش را می‌مالد. حمود روی زانو جلوتر می‌آید، کادوی کوچک را روی سفره می‌گذارد و قلک را برمی‌دارد.

ـ إن‌شاءالله این قلک را من و صفیه‌خانم، با هم پر می‌کنیم.

 

آن روز گذشت و مصطفی تا شب چیزی نگفت. او مقصر این گستاخی را جمیله، مادر صفیه می‌دانست که اظهار بی‌اطلاعی می‌کرد و عذر بدتر از گناه بود. مصطفی می‌گفت: «منم و یک اداره... به حد کافی سرم شلوغ است و ادارۀ بچه‌ها به دست مادرشان است... مادر باید از زیروبم کارهای دختر مطلع باشد که اگر نباشد در وظیفۀ مادری‌اش کوتاهی کرده و کوتاهی در تربیت دختر، چیزی شبیه فاجعه است.»

مصطفی چند سالی‌ست، رئیس یک ادارۀ دولتی شده که هم دولت و هم مردم، از او راضی هستند.

تذکرات او کم‌کم داشت رنگ‌وبوی توبیخ و تهمت می‌گرفت که طوبی حس کرد، ساکت‌بودن جایز نیست. برای همین دو دستش را توی هوا دور هم چرخاند و گفت: «ووی!... چقدر شلوغش می‌کنی مصطفی!... چیزی نشده که... یک خواستگاری بوده... خودتو یادت رفته؟»

ـ نه، چون خودمو یادم نرفته می‌گم. من عاشق شدم، بعدش به شما گفتم. یکی از عموها واسطه شد... عید قربان قرار گذاشتیم و یک جماعت از شیوخ فامیل با دشداشه، سربند، عبا و شمشیر رفتیم خواستگاری این خانم... نرفتیم؟... حالا من نمی‌گم این بعثی‌زادۀ ورشکسته، مثل ما کاروان دنبال خودش راه بندازه؛ اما ادب حکم می‌کرد یک بزرگ‌تر، پا پیش می‌گذاشت.

صفیه بار دیگر دوید یک گوشه‌ای و ساعد دستش را گاز گرفت. طوبی زیر لب صلواتی فرستاد و ادامه داد: «یک چیزی بگو که شدنی باشه!... به فرض، این پسر می‌خواست بزرگ‌ترشو بفرسته... کی می‌آمد؟... خالد؟... دایی‌های بعثیش؟ یا عدنان که با عالم و آدم قهره؟ پدرش که بعدِ صدام معدوم شد و دایی‌هایش هم که خودت بهتر می‌دانی... اصلاً تو، عمو و دایی‌های حمود رو توی اداره‌ات راه می‌دی، که بخوای توی خونه راه بدی؟»

مصطفی با سبیل‌هایش ورمی‌رود و بعد رو به همسرش می‌گوید: «بریم!... بریم بچه‌ها درس دارند. منم خسته‌م.»

اما طوبی نگران صفیه است که مبادا خودش یا مصطفی یا برادر غیرتی‌اش، صادق، کاری دست‌شان بدهند! می‌رود سمت مصطفی که او خودش تذکر مادر را حدس می‌زند و خاطرجمعی می‌دهد که مراقب خواهد بود.

**

آن شب، صفیه ترجیح داد دست به پیانویش نزند و همۀ ملودی‌هایی را که باید تمرین می‌کرد، یک دور توی ذهنش مرور کند. توی همۀ آن‌ها رد پای حمود دیده می‌شد؛ پسری که با یک تی‌شرت و یک شلوار لی با چند پارگی، کادو دستش گرفته بود و تنهایی آمده بود خانۀ مادربزرگ صفیه. او دلش می‌خواست ترانه‌ای بسراید که همۀ این‌ها تویش باشد و از همه مهم‌تر، با آن ملودی خودساخته‌اش هم‌خوانی داشته باشد؛ اما هرچه می‌کرد یا قافیه تنگ می‌آمد و یا شعر، روی موسیقی سوار نمی‌شد. حاصل تمام تلاش‌های ذهنی صفیه، همین چند خط شعر شد و آن‌قدر زمزمه کرد تا خوابش برد.

تو آمدی تنها

بی‌ادعا اما

توی دستات شکوفه

بی‌بهار اما

صداتو دوست داشتم

نشنیدمش اما...

**

ظهر روز بعد، طوبی خبردار می‌شود که حمود دیشب، عموی ازهمۀعالم بریده‌اش را قانع کرده و صبح علی‌الطلوع دستش را گرفته و رفته اداره‌ای که مصطفی رئیس آن است. عدنان و مصطفی، دو برادر ناتنی که چند سالی فاصلۀ سنی داشتند و سی‌وچند سال توی یک مجلس کنار هم ننشسته بودند، رودررو می‌شوند. عدنان، اول آغوش باز می‌کند و مصطفی هم می‌رود و دست راستش را دراز می‌کند. یک چایی می‌خورند و عدنان سیگاری دود می‌کند و بعدش می‌گوید: «گذشته‌ها گذشته... حداقلش این‌که برای ما گذشته!... سوا بر این‌که، حساب حمود از دایی‌ها، پدر و عمویش جداست؛ این پسر تقریباً به هیچ‌چیزی اعتقاد نداره!»

این‌ها را عروس طوبی، زن مصطفی، به او گفت. چون می‌دانست طوبی مونس رازهای مگوی دخترش است. طوبی معتقد بود اشتباه عروسش این است که بچه‌هایش را یک‌اندازه دوست ندارد و بین پسرهایش با دخترها فرق می‌گذارد. معمولاً مادرها، پسرهای‌شان را بیشتر می‌خواهند و دخترها هووی‌شان هستند؛ اما هیچ‌جا نگفته‌اند که جلوی جمع، قربان‌صدقه پسرها بروی و به دختر سرکوفت بزنی که این کار همیشگی عروسش بوده و هست.

مصطفی عصر آن روز، قبل از آن‌که به خانۀ خودشان برود، به خانۀ مادر رفت تا کسب تکلیف کند. او عاقل‌مرد خانواده است؛ اما به حرمت گیس سفید مادر، تنهایی تصمیم نمی‌گیرد. فکرها و تصمیم‌هایی را که گرفته بود، تا به امضای مادر نمی‌رساند عملی نمی‌کرد. آمد خانه و گفت: «گمان می‌کنم حساب این پسره از تیر و طایفه‌اش جداست و حداقلش این‌که بعثی نیست؛ اما جوری که فهمیده‌ام، اهل نماز و روزه هم نیست.»

طوبی تمام این مدت، لبخندی روی لب داشت که به پسر جرأت می‌داد حرف‌هایش را ادامه دهد. او ته حرف‌های مصطفی را می‌دانست؛ چون خودش مصطفی را بزرگ کرده و شیرش داده بود.

ماه محرم تا سینه‌اش رگ می‌کرد، می‌گشت ببیند خانۀ کدام همسایه روضه است. وضو می‌گرفت و می‌رفت یک گوشۀ روضه می‌نشست و پیرهنش را بالا می‌داد و می‌انداخت روی صورت مصطفی که تشنگی و گرسنگی امانش را بریده بود و می‌گفت: «بنوش!... هنیاً مریئاً» و بعد به یاد شش‌ماهه می‌افتاد و دست‌وپای فربه طفل خودش را که می‌دید، جای آن‌که ماشاءالله بگوید، گریه امانش را می‌برید. یکی از زن‌های همسایه که بچه‌اش نمی‌شد، این عادت طوبی را دیده بود و توی روضه‌ها چشم می‌گرداند تا او را پیدا کند. بعد جلو می‌آمد و از اشک طوبی یا عرق پیشانی‌اش و اگر می‌شد از شیر او می‌گرفت و به شکمش می‌مالید. بعدها آن مادر صاحب اولاد شد؛ یک دختر؛ که اسمش را گذاشتند: «رقیه».

**

طوبی ته حرف‌های مصطفی را می‌دانست و مصطفی هم می‌خواست حرف‌هایش را از زبان مادر بشنود. او هم زبان چرخاند و گفت: «حس کردم این حمود که به قول عمویش عدنان، به هیچ‌چیز اعتقاد ندارد. یک حرارتی انگار ته قلبش دارد! حرارتی که عاشقش می‌کند؛ حرارتی که جرأت می‌دهد قلک صفیه را بردارد؛ حرارتی که جرقه است برای روشن‌کردن چراغی که اگر صفیه بخواهد، می‌تواند روشن نگه‌اش دارد و چند صباح دیگر، کسی نگوید حمود به چیزی اعتقاد ندارد.»

مصطفی که این حرف‌ها را از طوبی شنید، دلش آرام گرفت. خم شد، دست مادر را بوسید و اجازه خواست تا برود و با صفیه هم گفت‌وگویی کند.

او که پاشنه‌های کفشش را ورمی‌کشید، طوبی جلوتر رفت و گفت: «می‌دانی مادر حمود کیه؟»

مصطفی یقۀ پیراهن و کتش را میزان و لب‌هایش را منحنی کرد و گفت: «پدرش را هم خوب نمی‌شناسم، چه برسد به مادرش!»

طوبی آهی کشید و گفت: «یه زن مظلومه که دو ـ سه‌سالیه مرحوم شده. بچه که بود، هم‌بازی‌ات بود. یکی ـ دو سال از تو کوچک‌تر بود.»

مصطفی کنجکاو شده بود تا اسم آن دختر هم‌بازی‌اش را که بعدها می‌شود «مادر مرحومۀ خواستگار دخترش» بداند؛ اما چیزی خاطرش نمی‌آمد. حق هم داشت. قضیه برای خیلی وقت پیش بود و محلۀ قدیم‌شان.

طوبی خنده‌ای کرد و گفت: «یادت نمیاد؟... تک‌دختر همسایه‌مان... زن بیچاره مثل من هوویی داشت که شش پسر زائیده بود. زن مظلومه، همان یک دختر را زایید. اسمش را گذاشته بودند، رقیه.»

مصطفی عجبی گفت، خداحافظی کرد و رفت.

*

آن شب، پدر و دختر بعد از مدت‌ها و شاید برای اولین‌بار، نشستند و چنددقیقه‌ای حرف زدند. اندکی بعد صفیه ملودی خودساخته‌اش را نواخت و ترانۀ من‌درآوردی‌اش، روی ملودی خودساخته‌اش نشست.