نوع مقاله : کلید
از لاک جیغ تا خدا
مهدی مبشری
اکیپی تشکیل داده بودیم، هیولا. همیشه با هم بودیم. من، نسترن، کیمیا و لیلا. چه تو مدرسه و چه بیرون از آنجا، همیشه به هم میچسبیدیم مثل چهارقلوها. هم خوشگذرانیهایمان با هم بود و هم خریدهایمان. خلاصه جمعی بودیم که هیچوقت از هم جدا نمیشدیم و بین بچههای دبیرستان، معروف بودیم به بچه شرّ و شورها. کسی از ترسش جرأت نمیکرد طرفمان بیاید؛ درسته قورتش میدادیم.
اواخر پارسال بود که برای اولینبار تو عمرم، چشمم افتاد به اطلاعیهای روی برد مدرسه. هیچوقت برام مطالب برد مدرسه جذابیت نداشت؛ آنهم اردوی راهیان نور. نوشته بود: از 15 تا 20 اسفند، بچهها بیایند برای ثبت نام.
اصلا با این اردوها حال نمیکردم! زنگ تفریح اول که خورد، با بچهها آمدیم بیرون از کلاس و نشستیم روی پلههای حیاط. مثل همیشه در حال خنده و مسخرهبازی بودیم که لیلا رو به من کرد و گفت: «محبوبه! نظرت چیه بریم اردوی راهیان نور؟»
یک لحظه همۀ بچهها خفهخون گرفتند؛ مثل اینکه برق گرفته بودشان. زل زدند به لیلا. مانده بودیم لیلا روی چه حسابی چنین پیشنهادی به ما میدهد. ما و اردوی راهیان نور!
گفتم: «بابا دست بردار! کم مونده بریم شلمچه.» بعدش هم همگی زدیم زیر خنده. به بچهها نگاه کردم و دیدم، هنوز مثل برقگرفته به لیلا نگاه میکنند.
لیلا خندید و گفت: «چهتون شده؟ مگه جن دیدین؟ بابا هنوز که پا نداده ما دورهمی بریم یه مسافرت راه دور. این اردوی چه میدونیم راهیان نور، فرصتی خوبیه که بریم صفا. ما چه کارمون به آدمهای دیگه. سوار اتوبوس میشیم و تفریح خودمون رو میکنیم. کاری به کار کسی نداریم.»
لیلا برای اولینبار مغزش به کار افتاده بود. پیشنهادش واقعاً وسوسهانگیز بود. از طرفی از فضای مدرسه هم خسته شده بودیم. بهانۀ خوبی بود که از دست همۀ این چیزها، شده حتی برای چند روز خلاص شیم. به لیلا گفتیم: «باشه، قبول!»
خلاصه به هر ترتیبی که بود، خانوادهها را راضی کردیم که بریم اردو. الکی گفتیم آدم شدیم و میخواهیم بریم سفر زیارتی. باور که نکردند؛ اما موافقت، چرا.
روز حرکت همۀ بچهها، چادر به سر کنار اتوبوس ایستاده بودند. من و دوستام هم همینجوری یلخی و بدون چادر، مثل همیشه نیشمان هم تا بناگوش باز بود و مسخرهبازی درمیآوردیم. فضای حال به هم زنی بود. یه عده از بچههای جوزده، حرفهای قلمبه سلمبۀ عرفانی میزدند؛ حرفهایی که تو کلۀ ما جایی نداشت.
خدا را شکر شانس آوردیم و بعد از چند دقیقه معطلی، ناظم مدرسه آمد و ما را از دست جوزدهها نجات داد. فکرش را بکنید، ما چهار نفر با ناظم مدرسه و یک روحانی در یک اتوبوس!
هیچی. چارهای نداشتیم و سوار شدیم. برای اینکه راحتتر باشیم، رفتیم ته اتوبوس و روی صندلیهای آخر نشستیم. همۀ بچهها از اینکه ما آتیشپارهها با آنها به اردو میرفتیم، داشتند شاخ درمیآوردند و با بغلدستیهاشان پچپچ میکردند؛ اما ما به این حرفها توجه نمیکردیم.
وقتی افتادیم توی جاده، اذیتکردنهامان شروع شد. اتوبوس را گذاشتیم روی سرمان. دست میزدیم و میخندیدیم. این کارها راضیمان نمیکرد. چهارنفری روی هر کدام از بچهها اسمی گذاشتیم و شروع کردیم به مسخرهکردن آنها.
توی این گیرودار، یهدفعه کمیا هوار کشید و گفت: «حاجآقا باید برامون بخونه!... حاج آقا باید بخونه!» من و بقیۀ دوستان هم با کیمیا همصدا شدیم و این جمله را تکرار کردیم. بچهها با شنیدن این جمله، برگشتند و با تعجب و نفرت به ما زل زدند. ناظم مدرسه از جایش بلند شد و گفت: «بس کنید دیگه! از اول مسیر دارید شلوغ میکنید و یکسره سروصدا راه میندازید. انگار نه انگار که داریم میرویم اردوی راهیان نور! با هرچیزی که آدم شوخی نمیکنه. اگه بخواید ادامه بدید، همینجا پیادهتون میکنم.»
حاجآقا که هیچ اثری از ناراحتی در چهرهاش نبود، لبخندی زد و به خانم ناظم گفت: «اشکالی نداره خواهرم! فقط یه شوخی ساده بود. اتفاقاً همین که این بچهها خوشحال باشن، باعث خوشحالی ما و شهداست.»
با اینکه حاجآقا در کمال آرامش و با لبخند این حرفها را تحویلمان داد، من و دوستانم با تلخی و اخم و ابرو انداختن، از اتوبوس پیاده شدیم که همان لحظه برای ناهار و نماز نگه داشته بود.
«موهاتو بزن توی مقنعهت»، «این چه وضع حجابه؟...» و «اردوی شمال نیست که! اردوی راهیان نوره!» این حرفها مثل پتکی بر سر من و دوستانم خراب میشد. سر ناهار هر لقمهای که به دهان میگذاشتیم، انگار زهر مار بود! با این حال آدمی نبودم که بهخاطر حرف این و آن، جا بزنم. من هم شروع کردم به مسخرهکردن بچهها و آنهایی که چادر پوشیده بودند. بعد هم کمی سر به سر حاجآقا گذاشتم تا زهرچشمی از او بگیرم؛ اما باز هم سرش را پایین انداخت و با لبخندی جواب بیاحترامیها و شوخیهای نابجای ما را داد. باز هم سوار اتوبوس شدیم و ادامۀ مسیر. هوا تاریک شده بود که رسیدیم به اردوگاه.
همه خوابیده بودند؛ اما اکیپ ما بیدار بود. با روشنکردن چراغ قوۀ تلفن همراه بالای سر بچهها میرفتیم، روی صورتشان نور میانداختیم و آنها را بیدار میکردیم. روی صورت بعضی از بچهها را با ماژیک نقاشی میکردیم و با صدای بلند میخندیدیم. وقتی چشممان به ناظم مدرسه افتاد که در حال آمدن به داخل اردوگاه بود، سریع به رختخوابمان برگشتیم و خودمان را به خواب زدیم.
صبح زود با صدای همهمۀ بچهها و ناظم مدرسه بیدار شدیم که ما را صدا میکرد. همه از این وضعیت شکایت داشتند و میگفتند: «اینا دیگه کیان! این چه شوخی مزخرفیه! خانم نگاه کنید، روی صورتم را ماژیکی کردهاند. اینها اصلاً رعایت نمیکنند.» تکانی خوردم و چشمهایم به چشم ناظم افتاد. به من گفت: «بلند شو و دوستات رو هم بلند کن. وسایلتون رو جمع کنید که باید برگردید.»
بچهها را بیدار کردم و جوری که انگار برایمان هیچ اهمیتی ندارد، وسایلمان را جمع کردیم و بیرون از اردوگاه منتظر ناظم بودیم. خانم ناظم در گوشهای با حاجآقا مشغول صحبت بود. من که فضولیام گل کرده بود، رفتم ببینم چه خبر است.
ـ اینهمه راه اومدن، حیفه برگردن! شاید اینا هم تغییر کنن! مگه شاهرخ ضرغام کی بود؟ اونم یه لات و خلافکار بود که با اومدن توی همین جبههها عوض شد. حالا یعنی این شهدا نمیتونن این بچهها رو به راه بیارن که از روی جنبوجوش جوانی دارن شلوغ میکنن. به نظرم اجازه بدید توی اردو بمونن. اگه درست نشدن، برشون گردونید.
این حرفها را حاجآقا به ناظم میگفت. اولینباری بود که دربارۀ یک روحانی احساس خوبی داشتم. خیلی زود رفتم پیش بچهها و آمار صحبتها را به آنها دادم. خلاصه با پادرمیانی حاجآقا، ما را در اردو نگه داشتند.
بعد از خوردن صبحانه، سوار اتوبوس شدیم و زدیم به دل مناطق جنگی. از شلمچه دیدن کردیم. یک نفر به عنوان راوی ایستاده بود و راجع به عملیاتها و تعداد افرادی صحبت میکرد که در این منطقه شهید شده بودند. همۀ بچهها گریه میکردند. من و دوستانم که تا آن لحظه مدام با هم شوخی میکردیم، ساکت بودیم و فقط به خاکهای روی زمین و بقایای جنگ نگاه میکردیم. حال عجیبی به من دست داده بود. باز هم سوار ماشین شدیم و به دهلاویه رفتیم. وقتی از اتوبوس پیاده شدیم، همه به ما نگاه میکردند. انگار با بقیۀ بچهها فرق داشتیم! نهتنها من، بلکه دوستان دیگر هم حال عجیبی داشتند. وقتی به دهلاویه رسیدیم، از هم جدا شدیم و هر کدام گوشهای نشستیم. مرد قدبلندی که لباس بسیجی پوشیده بود، میگفت: «این دشت وسیعی که میبینید، قدم به قدمش مزار شهیده! برای اینکه اینجا دست دشمن نیفته، جوونای این مملکت جونشون رو گذاشتن. شما الآن و توی اسفندماه، نمیتونید گرمای اینجا رو تحمل کنید؛ اما این بچهها توی گرمای تابستون، زیر آتش و خمپاره با دشمن جنگیدن.»
آن فضا و آن حرفها، خیلی روی من اثر گذاشت. اشک از چشمانم روی گونههایم میلغزید و بر خاکهای دهلاویه میافتاد. بیاختیار گریه میکردم و از اینکه اینهمه مدت با شهدا آشنا نبودم، افسوس میخوردم. وقتی ماجرای شهیدشدن بعضیهاشان را شنیدم، با خود عهد بستم از این به بعد، کاری کنم که شهدا از من راضی باشند. حالا دو سال است که من و دوستانم چادری شدهایم و از اینکه حجاب زهرایی را انتخاب کردهایم، بسیار خوشحال و راضی هستیم. الآن راز لبخندهای حاجآقا را فهمیدهام. او میدانست که شهدا زندهاند و اگر بخواهند، میتوانند هر کسی را عوض کنند.