نوع مقاله : دریا کنار
لیلاسادات باقری
«کبری مرادی زهرایی» هستم. سوم دی سال 1339، در سی متری جی تهران به دنیا آمدم. نُهتا خواهر و برادر بودیم و من وسطی. شغل پدر آزاد بود. وقتی مدرسهای شدم، فشار روی خانواده بیشتر شد که خانوادهمان پرجمعیت بود. برای ورود به مدرسه، برای هر بچهای هفتتومان و نصفی میگرفتند که چون دست ما خالی بود، از والدین تعهدنامه میگرفتند هر سال. آخرش هم بابت این تعهدنامهها که بهخاطر نپرداختن کامل هزینهها میماند، مدیر مدرسه پدر و مادرم را مجبور میکرد تا به حزب رستاخیز رأی بدهند. از طرف مدرسه تهدید میکردند که اگر رأی ندهند، با همین تعهدنامهها مأمور میآورند جلوی خانه. در مدارس هم، شرایط طاغوتی حکمفرما بود.
*****
من از آن بچههایی بودم که مدام سرشان به مسجد گرم بود. بچۀ مسجد زینبیه بودم که در انتهای سی متری جی قرار داشت؛ آنهم از سه ـ چهارسالگی. مادرم هم در این مسجد خیلی فعال بود؛ حتی تا سالهای بعد از انقلاب. در همین پایگاه مسجد زینبیه که در انقلاب تشکیل شد، به پشت جبهه اعزام و آنجا شیمیایی شد. آخر هم بر اثر ازبینرفتن ریه، به رحمت خدا رفت.
درواقع مادرم ما را مسجدی کرده بود. یادم هست آخر مجالس شبهای احیا، وقتی همه از مسجد خارج میشدند، مادر جارو میداد دستم و میگفت: «برای اینکه عاقبت به خیر شوی، مسجد و راهپلهها را جارو کن.»
مسجد و فضای خاصش، با گوشت و خون ما عجین شده بود. نوجوان هم که شدم، اهلی مسجد قمربنیهاشم بودم. البته در هر دو مسجد فعالیت داشتم. از پانزدهسالگی، در مسجد زینبیه قرآن درس میدادم؛ اما فعالیتهایی را که منجر به انقلاب شد، در مسجد قمربنیهاشم داشتم. تظاهراتها، راهپیماییها و شرکت در سخنرانیها، از این مسجد بود. همۀ هم و غم آن روزهایم در مسجد بود. راه افتادیم و از کل محل، کتاب و کمک جمع کردیم تا کتابخانۀ نسبتاً جامع و بزرگی در مسجد تأسیس کنیم. دوست داشتم به هر طریق، پای همه به مسجد باز شود.
*****
پانزده ـ شانزدهساله بودم که با گروههای مسجد یا گاهی مدرسه، میرفتیم تظاهرات و راهپیمایی. سر نترسی داشتیم. یکبار با دوتا از خواهرهای بزرگم و برادرم که بعدها در جنگ مفقودالاثر شد، رفتیم راهپیمایی از بازار تا نیروهوایی. اصلاً نمیدانستیم نیروهوایی کجاست. تازه آنجا دنبال این بودیم که چطور میتوانیم راه خانه را پیدا کنیم.
شبها هم روی پشتبام میرفتیم و شعار میدادیم. ما بودیم و یکی دیگر از همسایهها. بعضی از همسایهها فردا میآمدند دم خانه، اعتراض میکردند و میگفتند که شما با این شعارها، برای ما هم دردسر درست میکنید؛ اما مادرم همیشه پشتیبان فعالیتهای مذهبی و انقلابی بود و حسابی از ما دفاع میکرد. باز شب میشد و فریادهای اللهاکبر ما که در محل میپیچید.
بیستودوم بهمن، عجیبترین روزی بود که تا به حال دیدم؛ یک روز خدایی! همه آمده بودند؛ حتی همانها که تا قبل از این میترسیدند هم بودند. ما هم که همیشه بودیم و اینبار بر عکس همیشه، مادرم در ابتدای صف راهپیمایی بود. همیشه او به ما گفت که باید آقایان ابتدای صف بایستند و خانمها پشت آنان؛ اما آن روز جلوی صف بود که دیدیم گاردیها از مقابل درآمدند. اسلحه که کشیدند، قدری از جمعیت پراکنده شدند. مادرم خیلی مقاوم رفت مقابلشان ایستاد و محکم گفت: «ما شما را مثل برادرهای خودمان میدانیم؛ چطور شما میتوانید روی ما اسلحه بکشید.» مأمور گاردی هم اسلحهاش را مقابل مادرم گرفت که اسلحه تسلیم شماست! خیلیها به مادرم میگفتند که میخواهند فریبت بدهند تا اسلحه را بگیری و تیربارانت کنند؛ مادرم اما گفت: «من اعتماد میکنم به برادرم» و اسلحه را گرفت. همۀ گاردیها آنجا با ما همراه شدند.
*****
خانۀ ما از یک طرف، تقریباً نزدیک فرودگاه بود. یادم هست که برای ورود امام، همۀ خیابانهای اطراف را جارو کردیم و گل گذاشتیم. آن روزها پسرعمهام از طرف مسجد محل، مسئول پادگان جی شده بود؛ برای حفظ اموال تسلیحاتی پادگان و سروسامان دادن به کارها. به همین دلیل برای انجام کارها، از ما که فامیل بودیم کمک میگرفت و ما هم از ساختن کوکتلمولوتف گرفته تا پخش اعلامیه و هر کاری که لازم بود، دریغ نمیکردیم.
یکی از بچههای محل، هفده بهمن شهید شد. «مصطفی عیال بارگان» که با یکی از دوستانش بهنام «جعفری» رفته بودند برای مقابله با رژیم تا قصر فیروزه که در تیراندازیهای آنجا شهید میشوند. چند روز برادرم و خانوادهاش میرفتند دنبالش تا عاقبت جنازهاش را تحویل گرفتند و خیلی بیسروصدا، بیستوچهارم بهمن دفنش کردیم. هنوز دلم میسوزد که نتوانستیم برای مصطفی، اولین شهید محلمان، یک تشییع باشکوه برگزار کنیم. بعدها برادرش (مهدی) هم در جنگ شهید شد.
البته این را هم بگویم که خانوادههای ضدانقلابی هم در محل بودند و چندباری هم ما را لو دادند که به لطف خدا، هربار مأموران ساواک ریخته بودند خانه، ما نبودیم. مادر میگفت: «چون راه و هدف این انقلاب حق است، خدا یاریمان میکند.»
انقلاب همهجوره وارد زندگی ما شده بود.
*****
بعد از انقلاب، امام فرمان تشکیل بسیج دادند. من هم در کلاسهای بسیج شرکت کردم. آموزش اسلحه را کامل دوره دیدم. خاطرم هست که چشمها را با چشمبند میبستند تا چشمبسته اسلحه را باز و بسته کنیم. دورههای میدان تیر هم داشتیم که گاهی سه شبانهروز طول میکشید. مانورهای سخت و دورههای آموزشی کامل هم شرکت میکردیم.
من بالاترین رتبه را در دورههای تیراندازی کسب کردم. خلاصه ما هم مثل همۀ مردم، مشغول راهاندازی و شکلگیری هرچه بیشتر انقلاب بودیم.
*****
اول مهر اولین سالی که من دیگر مدرسه نمیرفتم و سال قبلش دیپلمم را گرفته بودم، صبح رفته بودم مسجد و ساعت دو ظهر بود که رسیدم خانه. داشتم آمادۀ استراحت میشدم که صدای انفجاری بلند شد.
هلیکوپترسازی را در خیابان آزادی زده بودند و آنجا به خانۀ ما نزدیک بود. همه ریختند توی کوچه. تازه فهمیدیم که جنگ شده است!
از طرف مسجد فراخوان کلاسهای کمکهای اولیه دادند. من اولین دورۀ این کلاسها را طی یک ماه در بیمارستان امیرالمؤمنین خیابان نیایش، ستارخان دیدم. از آنجا هم به بیمارستان شریعتی رفتم و طی چهار ماه، دورهای را گذراندم بهنام دورۀ رسیدگی به وضع مصدومان و مجروحان جنگ. از این طریق نهتنها کارهای پرستارها و امدادگرها را یاد میگرفتیم، بلکه کارهای اداری را هم آموزش میدیدیم. یادم هست که در هر بخشی باید دو هفته دوره میگذراندیم. از بخش داخلی و اورژانس گرفته تا بخش جراحی و اتاق عمل. بعد از اتمام این دورهها، اولین محلی که قرار شد خدمت کنیم، اردوگاه جنگزدهها بود. من با خواهر بزرگترم و بیست ـ سی نیروی دیگر که با مینیبوس اعزام شدیم. همه امدادگر بودیم و چهار دکتر و دو پرستار همراهمان بودند.
ما را به لرستان فرستادند. خواهرم خرمآباد بود؛ اردوگاه عمار و من با یک دکتر و یک تکنیسین رفتیم علیگودرز. آن دو را در بیمارستان نگهداشتند و مرا فرستادند به اردوگاه جنگزدههای ازنا. یک ماه آنجا خدمت کردم. چون زبان بیشتر جنگزدهها عربی بود، سعی کردم کمی عربی یاد بگیرم تا بتوانم بهتر ارتباط برقرار کنم. یک ماه بعد برگۀ مأموریتم تمام شد و برگشتم تهران. سال ٥٩ بود و درواقع اوایل جنگ. وقتی به تهران برگشتم، اعزامهای پشت سر هم من به جبهه شروع شد. دوبار عازم جبهۀ غرب شدم و مابقی را جنوب رفتم. هر عملیاتی که شروع میشد، فراخوان میدادند و اعزام میشدم. خدا را شکر خانواده هم پشتیبانم بودند!
*****
با همۀ توان کار میکردم. در عملیات فتحالمبین، در بیمارستان سینای اهواز بودم. یک قسمت از بیمارستان صحرایی بود و نزدیک مناطق عملیاتی. مجروحان را با هلیکوپتر یا آمبولانس و یا حتی اتوبوس میآوردند. بهخاطر موقعیت جنگی، این قسمت را با پتو و گونی پوشانده بودند؛ برای همین نور کافی نبود و با فانوس اینطرف و آنطرف میرفتیم. من خیلی خوب رگ پیدا میکردم یا بهاصطلاح خیلی خوب رگ میزدم. هر وقت هم که تعریفم میکردند، میگفتم: «ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی»؛ یعنی این ما نیستیم که اینجا کار میکنیم؛ این خداست که حضور دارد و ما فقط وسیلهایم!
در همین اثنا، یک رزمنده را با جراحت وخیم آوردند که ممکن بود به زودی شهید شود. او در تانک سوخته بود. مرا صدا کردند تا از بدن سوختهاش، رگ پیدا کنم. وقتی رفتم بالای سرش، دیدم به شدت ناله میزند. از شدت درد و سوزش، دستش را میکشید و نمیگذاشت کسی رگ پیدا کند تا اقدامات بعدی صورت بگیرد. از آقایی که کنارش ایستاده بودم، پرسیدم: «اسم این مجروح چیست؟» گفت: «کاظمی.» بلند دادزدم: «کاظمی! ساکت باش، بذار کارمو بکنم.» رگش را زدم، سرم بهش وصل کردیم و اقدامات بعدی بلافاصله برای معالجه شروع شد.
مدتها گذشته بود. من بین عملیاتها که برمیگشتم تهران، بیکار در خانه نمینشستم و میرفتم بیمارستان شماره دوی شهید فیاضبخش. هر جا در بیمارستان نیرو لازم داشتند، کمک میکردم. یک روز در بخش جراحی بودم و همینطور که رد میشدم، شنیدم آقایی گفت: «این همان خواهریست که در جبهه بود.» برگشتم و دیدمش. گفت: «یادت میآید سر من دادزدی که کاظمی ساکت باش؛ من همان کاظمی هستم. حالم آن روز خیلی بد بود. کسی امید به زندهماندنم نداشت؛ اما تو رگ مرا با مهارت پیدا کردی و باعث زندهماندنم شدی!»
گفتم: «من هیچکارهام... خدا خواست که زنده باشی.»
هنوز هم از یادآوردن این خاطره، حس عجیبی پیدا میکنم. الحق که جنگ با همۀ فاجعهباری و زشتیاش، چقدر معنوی و بابرکت بود!
*****
هر عملیاتی شروع میشد، اعزام میشدم. تا اینکه زمان ازدواجم رسید. حالا باید در سنگر دیگری خدمت میکردم. به نظر من خدا همیشه یک مؤمن را از راههای مختلفی آزمایش میکند. ازدواج هم، دستور خداست تا دین مؤمن کامل شود.
با پسرداییام ازدواج کردم. عروس دوماهه بودم که برادرشوهرم شهید شد؛ «مصطفی اکبرپور رمضانی». او در عملیات خیبر، در جزیرۀ مجنون شهید شد. بهفاصلۀ یک سال برادرم (غلامرضا) در عملیات بدر مفقودالاثر شد، برادر دیگرم (علیرضا) در کربلای پنج شهید شد و بعد پسرعمهام.
همسرم هم مدام اعزام میشد. بعد ازدواج دیگر به جبهه نرفتم؛ اما جنگ در زندگی من، خانواده، فامیل و دوستانم جاری بود.
*****
البته اینطور نبود که بعد ازدواج دیگر فعالیتی نداشته باشم. درست روزهای قبل ازدواج، ستادی تأسیس کردیم برای رسیدگی به وضع مفقودان و مصدومان جنگ؛ بهعبارت دیگر، این بخش از فکر ما جوانهایی بود که آن روزها امدادگر بودیم؛ برای اینکه بارها و بارها سردرگمی خانوادههای شهدا، جانبازان و مجروحان را از نزدیک دیده و لمس کرده بودیم که چطور برای پیداکردن عزیزانشان اسیر بیمارستانها میشدند. در همین راستا در هر بیمارستان، یک نماینده از بچههای خودمان (امدادگرها) گذاشتیم. وزارت بهداشت و درمان آن زمان هم با ما همکاری کردند و یک مکان بزرگ برای این کار در اختیارمان گذاشتند. کار اصلیمان در این ستاد، از این قرار بود که روزانه آمار و اطلاعات مصدومان و مجروحان جنگ را به ترتیب حروف الفبا کارتکس میکردیم. حتی ممکن بود که مجروحی نام و نشان نداشته و مجهولالهویه باشد؛ اما با همکاری مثلاً تعاون سپاه و ارتش درمیآوردیم که از کدام گردان اعزام شده تا تشخیص هویتش راحتتر شود. فکر میکنم این کاری که کردیم، خیلی به درد خورد. تا مدتها بعد ازدواج هم در این ستاد فعالیت داشتم و از مؤسسان آن بودم؛ برای همین از طرف وزارت بهداشت، پیشنهاد استخدام گرفتم که همسرم مخالفت کردند و قبول نکردم.
از طرف دیگر بهتازگی مادر شده بودم و از آنجا که در خانوادۀ همسرم، عروس بزرگ بودم و آنها داغدار شهادت برادرشوهرم بودند، ترجیح دادم دیگر در خانه بمانم و بهنوعی به آنها خدمت کنم.
در همۀ این ایام، فعالیتهای خانگی پشت جبهه، مثل پختن مربا، بافتن کلاه و... از سرم نیفتاد. دوست نداشتم کنار باشم و هیچکاری برای جنگ نکنم!
*****
جنگ که تمام شد، رفتم حوزۀ علمیه و درس خواندم؛ اما فرزند سومم به دنیا آمد و نتوانستم حوزه را تمام کنم.
در همین ایام به همین محلی آمدیم که هنوز هم ساکنیم: شهرک فرهنگیان، خیابان بهمنیار، منطقۀ نوزده. اوایل مسجدی نداشتیم؛ بنابراین خانمها جایگاه مشخصی برای جمعشدن و انجام فعالیتها و آموزشهای مذهبی نداشتند. از آنجا که بچههایم هم کوچک بودند و نمیتوانستم جایی بروم، همه را جمع کردم خانۀ خودمان و برایشان کلاس آموزش قرآن گذاشتم. یک روز متوجه شدم، زمینی در شهرک هست که بهنام مسجد است. در ایام ماه محرم با ایرانیت، محل کوچکی بهعنوان حسینیه درست کردیم. بعد از مدتی هم رفتم ناحیۀ ابوذر، درخواست پایگاه بسیج دادم و پایگاه حضرت معصومه3 را تأسیس کردیم. از آن سال تا الآن با همکاری خواهرها و حضور من، توانستیم در همان زمین یک مسجد چهارطبقه بسازیم. در حال حاضر پایگاه ما یکی از پایگاههای ویژۀ ناحیۀ ابوذر است.
در تمام این مدت، هرگز سالهای جنگ را فراموش نکردم. کنار همۀ فعالیتهایم، به بچههای پایگاه امدادگری آموزش میدهم و سالهاست در مدارس مختلف، کتاب آموزش دفاعی، بخش بهداشت، درمان و امدادگری کلاس دهم را به دانشآموزان درس میدهم.
امروز را با خاطرات عجیب و بزرگ آن روزها میگذرانم؛ خاطرۀ روزی که زنی را آوردند بیمارستان که سرش از تنش جدا شده بود و همۀ ما شوک زده شدیم؛ خاطرۀ روزی که سقف اتاق عمل جراحی پایین آمد؛ یا آن روز که «دکتر آزاد» هنگام بریدن انگشتهای رزمندهای، با تمام اندوه رو به من گفت: «چقدر سخت است که باید انگشتهای یک جوان را جدا کنم»؛ یا خاطرۀ جوانی که مجبور شدیم دست و پایش را برای زندهماندنش قطع کنیم و بعد از جداشدن دست و پا، بر اثر خونریزی به شهادت رسید.
از کدام خاطره بگویم که بشود با کلمات و حتی تصاویر، تصورش کرد!
هر کاری که میتوانستیم، میکردیم و اصلاً رده و موقعیت مهم نبود. هر وقت حتی در بخش شستوشوی بیمارستان نیرو کم میآمد، میرفتیم. در بخش بستهبندی گاز و پد هم کمک میکردیم و با همۀ خستگی، شبها این کارها را میکردیم.
چطور میشود به تصویر کشید اتاقهای شهرک الهیه در باختران را که صدوپنجاه تا دویست مجروح در آنها جا میدادیم؛ اینهمه مجروح با حضور فقط دو امدادگر! یک روز طول میکشید که از تختی به تخت دیگر فقط سرکشی کنیم. ای کاش میشد نشان بدهیم که ما در کجا به مصدومان و مجروحان جنگ رسیدگی میکردیم.
ما زنده ماندیم با خاطرههایمان.
حالا با اینکه به لحاظ جسمی کم آوردهام؛ اما باز هم نمیتوانم ادعا کنم که انقلابی هستم و منفعل بمانم؛ برای همین تا نفس دارم، پای رهبر و انقلاب میایستم، انشاءالله!