نوع مقاله : ماجرای واقعی
نویسنده: سیدهطاهره موسوی
ترافیک خیابانها منیره را در ترافیک فکرهایش گیر میاندازد. گاه به پیام فکر میکند که در مهد منتظر است، گاه به عرفان که از باشگاه بدنسازی برگشته و گرسنه است، گاه به سمانه که نتیجۀ المپیادش چه شده و گاه به مردش فکر میکند که اگر از سر کار زودتر برگشته باشد، الآن با بچهها بحثش میشود. یاد ناهار که میافتد، فوری به خانه زنگ میزند؛ ولی کسی تلفن را جواب نمیدهد. خیالش راحت میشود که مردش هنوز به خانه نرفته است. تمام دلشورهها دلش را ریشریش میکنند. با خودش میگوید که کاش امروز مشتری جدید برای خیاطی نمیآمد! کاش کارگاه زودتر تعطیل میشد و مثل هر روز قبل از یک خانه بود! کل راه را خداخدا میکند که قدرت دیرتر به خانه برسد. ماشین که سر خیابان میایستد، موجهای استرس دلش کمی آرام میگیرد. کوچه را میدود و تندتند پلههای مهد را بالا میرود. همه رفتهاند. پیام در استخر توپها بازی میکند. کشانکشان او را از استخر بیرون میآورد و تندتند با پیام، کوچهها را میدوند. به نانوایی که میرسند، پیام که نفسش از اینهمه دویدنها بند آمده، پخش زمین میشود. منیره صف را میشمارد. دو نفر پیش از او در صفاند. دوباره به خانه زنگ میزند. عرفان گوشی را برمیدارد و میگوید: «مامان غذا سوخته!»
اعصابش خرد میشود؛ آنقدر که اصلاً حواسش نیست دو نفر جلوتر از او رفتهاند و شاگرد نانوا دارد از او میپرسد: «چندتا نون میخوای؟»
ذهنش در داد و بیدادهای مردش میچرخد و نمیداند باید چه کند. روزهاست که مثل بچگیهایش استرس میگیرد و دستپاچه میشود. دستپاچه است که ناگهان شاگرد نانوا با زبان اشارهای از او میپرسد: «خانم ناشنوایی؟» منیره ناگهان به خودش میآید و با همان حالت دستپاچگی میگوید: «سهتا» و بعد یاد صبحانۀ فردا میافتد که نان ندارند و میگوید: «پنجتا.»
فکر دادهای قدرت، مثل بلندگویی در سرش میپیچد و دلش میخواهد دادهایش برای همیشه، نه فقط از خاطرههایش که از گوشهایش هم بیرون برود.
گردانههای نانها توی آتش میروند و میچرخند و فکر منیره هم مثل نانها میچرخد و با فحشها و دادهای قدرت سرخ میشود. کاش مادرش قبل از اینکه در پانزدهسالگی او را به خانۀ شوهر بفرستد، به او یاد داده بود که وقتی استرس میگیرد، چه باید کند یا وقتی با مردش بحثش میشود، بهجای کتک و دعوا باید دنبال راهی برای حرفزدن با او باشد! نانها که میپزند، همۀ خاطرات هم در ذهن منیره تازه میشوند و دلش میسوزد؛ آنقدر که نانها را همانطور داغداغ روی دست میگیرد و با دست دیگرش دست پیام را میکشد و میگوید: «بدو غذا سوخته... بریم خونه ببینم چه خاکی به سرم بریزم!»
پیام بند کولهپشتیاش را که کنده شده، با دست راست و دست مادر را با دست چپش میگیرد و با ترس و استرسی که مادر از دعواکردن بابا به سرش انداخته، تندتند میدود.
مادر از پشت در به پنجرهها نگاه میکند. چندبار زنگ در را میزند. دست در کیفش میزند تا کلید را از توی کیفش پیدا کند که پر از منجوق و سوزن است. سوزن که به انگشت سبابهاش میرود، صدای تقتق کلید هم به گوشش میرسد. در را که باز میکند، پلهها را چندتایکی بالا میرود. عرفان دارد دوش میگیرد. کفشها را نگاه میکند و وقتی کفش قدرت را نمیبیند، نفس راحتی میکشد. انگار زیر آبشار آرامش مینشیند!
کل خانه را بوی سوختگی برداشته است. پنجرهها کیپ است. از دست عرفان اعصابش خرد میشود و زیر لب غرغر میکند. پنجرهها را باز میکند و حولهای خیس میکند و از پیام میخواهد که حوله را در هوا بچرخاند. همین که پیام دلیلش را میپرسد، میگوید: «بدو حرف نزن... بجمب، الآن بابات میاد!»
قابلمه را که روی گاز میگذارد، قدرت در را باز میکند و کلیدهایش را روی اپن میاندازد. او بیاعصابتر از هر روز است. منیره فوری جلوی در میرود و میگوید: «خسته نباشی!»
از سر و قیافه مرد میفهمد که خیلی عصبانیست. قدرت خسته است. امروز که خروسخوان بیرون رفته، از کار زیاد حتی وقت نکرده تا ظهر لقمهای نان بخورد. وقتی هم به خانه برمیگشته، در اتوبوس خوابش برده و تا ایستگاه آخر رفته و برگشته است. فقط یک ساعت وقت دارد تا ناهار بخورد و دوباره راهی شیفت دوم کاریاش شود. بوی سوختگی که تا مغزش میرود، یاد مادرش میافتد که اگر غذایش میسوخت، بابایش قیامت به پا میکرد؛ ولی نمیداند چرا با اینکه از کتکزدنهای بابا بدش میآمد، خودش هم دست بزن دارد.
به آشپزخانه میرود و با داد به منیره میگوید: «کو پس غذات؟... ساعت دوونیمه... من باید چهار برگردم سر کار هان!»
ابروهای درهمتنبیدۀ بابا، استرس را به جان پیام میاندازد. منیره غذا را توی قابلمه میریزد و قدرت دستش را روی اپن میکوبد و میگوید: «با تو هستم... مگه نمیشنوی؟»
- خب چی کار کنم؟... مشتری داشتم... تا بیام طول کشید.
- مشتری داشتی که داشتی؟... چندرغازی که تو از خیاطی درمیاری، خرج کرایۀ خونه هم نمیشه؛ اون وقت هر روز بیشتر هم میمونی... مگه قرار نبود هر روز قبل از یک خونه باشی؟ هان؟
پیام ناخنهایش را میجود و قلبش تالاپتالاپ سر به سینهاش میکوبد. منیره با اضطراب میگوید: «تا یه لیوان چایی بخوری، ناهار آمادهست.»
لیوان در دست میگیرد و از قوری چای میریزد. آب سماور را که باز میکند، تازه یادش میافتد سماور را زیاد نکرده و آب یخ است.
قدرت دارد به منیره نگاه میکند و خستگی در سرش رژه میرود. ناگهان به آشپزخانه میرود و چای را از دست منیره میگیرد و روی زمین میپاشد. منیره که دوباره دست و دلش میلرزند، میگوید: «بسه دیگه!... حالا مگه چی شده؟... یه ربع دیرتر به کجای دنیا برمیخوره؟»
و از آشپزخانه بیرون میرود. قدرت سمت او خیز برمیدارد و دستهایش را تا نزدیک گوش منیره بالا میآورد. عرفان که دارد موهایش را خشک میکند، فوری سمت بابا میدود، دستش را میگیرد و میگوید: «این چه کاریه؟... زشته باباجون!... پیام داره نگات میکنه.»
بابا دستش را محکم از دست عرفان جدا میکند و میگوید: «با پول من رفتی باشگاه؟... حالا دست خودمو میگیری؟»
منیره که میترسد دوباره دعوایشان شدید شود، از عرفان میخواهد که به حرمت پدرش ساکت شود. عرفان کمی داد و بیداد میکند، در را محکم میبندد و از خانه بیرون میرود. قدرت گاه حرف میزند و گاه به منیره فحش میدهد تا اینکه خسته میشود و جلوی تلویزیون دراز میکشد. ساعت از سه گذشته و دختر هنوز به خانه نیامده است. منیره سفره را میاندازد و نگاهی به ساعت میاندازد. قدرت که نگرانی او را میبیند، ناگهان میپرسد: «پس سمانه کجاست؟»
زن دستپاچه میشود، به آشپزخانه میرود و حرفی نمیزند. قدرت دنبالش میرود و میگوید: «باز زبونت بند اومد؟... با توام این دختره کجاست؟»
منیره که نمیداند سمانه برای چه دیر کرده و نمیداند چطور باید با مردش حرف بزند تا آراماش کند، میگوید: «چی بگم؟»
مرد در سرش هزار فکر میچرخد و میگوید: «یعنی چی چی بگی؟... مادر شدی برای چی؟... مگه دبیرستانشون یهربع به دو تعطیل نمیشه؟... پس کجاست الآن؟... نکنه داره رفیقبازی میکنه، سرت رو کردی تو خیاطی خبر از بچهت نداری؟»
فریادهای قدرت دوباره بلند میشود و منیره مدام از او میخواهد که آرام حرف بزند تا همسایهها دعوایشان را نشنوند. ناگهان سمانه خوشحال و با لبخند به خانه میرسد. عرفان جلوی در ایستاده و دارد با موبایلش صحبت میکند. با اشاره، از او علت دیرآمدنش را میپرسد. سمانه گل را به او نشان میدهد و با اشاره حرف میزند. از پلهها که بالا میرود، صدای دعوای پدر و مادر را میشنود. یکی از همسایهها در پله ایستاده و میگوید: «خانم چه خبره؟... ما نباید یه روز از دست شما آسایش داشته باشیم؟»
سمانه بیآنکه حرفی بزند، دست و دلش میلرزند و از اضطراب معدهدرد میگیرد. با شاخهگلی که در دستش خشک شده، در خانه را که باز میکند. قدرت سریع سمت در میدود. گل را که در دست سمانه میبیند، فکرها دوباره در سرش میچرخند.
- کجا بودی؟... هان؟
سمانه که مثل همیشه از قیافۀ بابا میترسد، زبانش بند میآید. پیام از ترس در خود مچاله میشود و میگوید: «بابا، تو رو خدا نزنش!»
منیره میانشان میایستد و میگوید: «اتوبوس دیر اومده حتماً... بچۀ من نجیبه... تو رو خدا آروم باش!»
قدرت که عصبانیست، مدام سؤالش را میپرسد و سمانه که از ترس مثل کوه یخ شده، فقط هقهق میکند. قدرت منیره را کنار میزند، دست سنگینش را روانۀ صورت دخترک میکند و گل را توی صورتش میکوبد. گلبرگهای گل مثل رؤیایی که سمانه برای خودش ساخته بود، پرپر میشود و او زیر آنها هقهق میکند. منیره قدرت را کنار میبرد و عرفان با شیرینی از در وارد میشود. گل پرپر و چشم بادکردۀ سمانه را که میبیند، شیرینی را روی زمین میکوبد و میگوید: «امروز روز تولد تو بود بابا!... از صبح با این خواهر بدبختم برنامه ریختیم شما رو خوشحال کنیم... این بیچاره از مدرسه تا اینجا پیاده اومده تا با سههزار تومن پولی که داشت، یه شاخه گل برات بخره.»
عرفان یخ را میشکند، توی پلاستیک میریزد و رو به منیره میگوید: «مامان! همش تقصیر توئه... هیچوقت بلد نیستی اوضاع رو مدیریت کنی... وقتی باید حرف بزنی، ساکتی و وقتی باید ساکت باشی، حرف میزنی... تو ما رو بدبخت کردی... اینجا خونۀ زندگی نیست؛ خشمخونهست.»
منیره اشک میریزد و پیام را که از استرس خود را خیس کرده، به حمام میبرد. قدرت مشتش را چندبار محکم توی دیوار میکوبد و به سمت سمانه میرود. عرفان پلاستیک یخ را روی صورت سمانه که لبریز از اشک و ناامیدیست میگذارد و میگوید: «چیه؟... اومدی دستهگلت رو روی صورت دخترت ببینی؟... هیچ میدونی تو المپیاد کشوری نفر اول شده؟»
سکوت خانه را برمیدارد و قدرت، بیناهار روانۀ کارش میشود. منیره آینهها را از خانه جمع میکند و عرفان و پیام هم، چشمهایشان را از صورت سمانه میدزدند.
تأملی در نکتههای روانشناختی داستان
حجتالاسلام و المسلمین ابراهیم اخوی
روانشناس
- مردان خشن و بهانهگیر، گاهی دچار مشکلات شخصیتی و گاه نیز گرفتار الگوهای فکری و ذهنی اشتباه خود هستند که رفتارهای ناصحیحی را از خود بهجا میگذارند. زندگی با چنین مردانی دشوار ولی امکانپذیر است؛ مشروط بر اینکه شریک زندگی با حذف بهانهها، اعتمادبهنفس مناسبی را در مدیریت موقعیتها از خود بروز دهد.
- کممهارتی زنان در زندگی، دردسرساز است. وجود شتابزدگی ناشی از اضطراب که با ترس آمیخته شده باشد، مانند اشک کباب است که طغیان آتش را به دنبال دارد. داشتن مهارتهایی چون شناخت صحیح دنیای مردان، ارتباط مؤثر، مدیریت استرس، مدیریت زمان و کنترل افکار منفی از ضرورتهای زندگی، بهویژه زندگی با شرایطیست که در داستان منعکس شده است.
- فراموشی اولویتها، گاهی خیلی گران تمام میشود. در این داستان که حکایت خیلی از زندگیهای امروز است، مسائل مالی بهقدری پررنگ شده که نابودی استعداد و آرامش فرزندان به حاشیه رانده شده است. زن و مرد برای بهدستآوردن امکانات زندگی، اولویتهای دیگر چون وجود امنیت روانی در منزل و نیز احترام و تأمین نیازهای روانشناختی یکدیگر را کمرنگ ساختهاند.
- استرس مالی حاکم بر این خانواده، مسئلۀ دیگریست که نیازمند تدبیری دوباره است. زن مسئول اقتصاد زندگی نیست؛ ولی میتواند مشارکت مؤثر و خردمندانهای در این باره داشته باشد. صرفهجویی یکی از منابع درآمد است و کار در منزل کنار فرزندان، پیشنهاد دیگریست که میتوان متناسب با این داستان ارائه نمود. برای مثال درآمد زن این خانواده، بخشی در رفتوآمد و بخشی دیگر در مهد پیام هزینه میشود. اگر منیره نیاز به پول دارد، خیاطی در منزل پیشنهاد میشود. او میتواند از فرزندانش برای مشترییابی در فضای مجازی کمک بگیرد.
- والدین ناسازگار، فرزندان ناکارآمد تربیت میکنند. همانطور در این جریان گزارش شده، فرزند بزرگتر منزل که محصول ناسازگاری و ناهماهنگی والدین است، به نوعی رفتارهای مدیریت منزل را از خود بروز میدهد؛ در حالی که این نقش برعهدۀ همسران ـ بهویژه مرد زندگی ـ است.
- برای آرامکردن مردانی با روحیۀ سختگیری و طلبکارانه، پیشنهاد میشود خانم در شرایطی که روحیۀ مرد مناسب است، ضمن تقدیر از او بهدلیل همۀ زحمتهایی که متحمل میشود، شرایط واقعی را با او در میان گذاشته و از اهداف مشترکشان صحبت کند؛ مثل آینده فرزندان، جهتدادن به استعدادهای آنان، داشتن فرصت استراحت و تفریح خانوادگی و مانند آن. همچنین منیره میتواند با مهارت همدلی، آرامش بیشتری را حاکم کند؛ مثلاً به شوهرش بگوید که میدانم هزینۀ زندگی بالاست و میدانم که مدیریت یک خانوادۀ پنجنفره سخت است؛ به من بگو برای آرامش بیشتر شما چه کنم؟
- مهمترین مأموریت منیره، آرامش خودش، شوهرش، زندگی و بچههاست. در آموزههای دینی تصریح شده که زن مسئول خانه، شوهر و فرزندان است و دربارۀ آنها از وی پرسیده میشود.
- آمدن مرد برای ناهار در شرایط پراسترس، زیانبار است؛ نه سودآور! قدرت میتواند با تغییر برنامه و صرف ناهار در محل کار، بخشی از استرسها را از بین ببرد.
- در شرایط مشابه داستان که زن و مرد هر دو اشتغال دارند، لازم است فرزندان مهارتهای بیشتری برای همکاری بیاموزند.