ارغوانِ خارهای خشم بر گلخند‌های زندگی

نوع مقاله : ماجرای واقعی

10.22081/mow.2017.64990

 

نویسنده: سیده‌طاهره موسوی

ترافیک خیابان‌ها منیره را در ترافیک فکرهایش گیر می‌‎اندازد. گاه به پیام فکر می‌‎کند که در مهد منتظر است، گاه به عرفان که از باشگاه بدن‌سازی برگشته و گرسنه است، گاه به سمانه که نتیجۀ المپیادش چه شده و گاه به مردش فکر می‌‎کند که اگر از سر کار زودتر برگشته باشد، الآن با بچه‌ها بحثش می‌‎شود. یاد ناهار که می‌‎افتد، فوری به خانه زنگ می‌‎زند؛ ولی کسی تلفن را جواب نمی‌دهد. خیالش راحت می‌‎شود که مردش هنوز به خانه نرفته است. تمام دلشوره‌ها دلش را ریش‌ریش می‌‎کنند. با خودش می‌گوید که کاش امروز مشتری جدید برای خیاطی نمی‌آمد! کاش کارگاه زودتر تعطیل می‌‎شد و مثل هر روز قبل از یک خانه بود! کل راه را خداخدا می‌‎کند که قدرت دیرتر به خانه برسد. ماشین که سر خیابان می‌‎ایستد، موج‌های استرس دلش کمی آرام می‌‎گیرد. کوچه را می‌‎دود و تندتند پله‌های مهد را بالا می‌‎رود. همه رفته‌اند. پیام در استخر توپ‌ها بازی می‌کند. کشان‌کشان او را از استخر بیرون می‌‎آورد و تندتند با پیام، کوچه‌ها را می‌‎دوند. به نانوایی که می‌‎رسند، پیام که نفسش از این‌همه دویدن‌ها بند آمده، پخش زمین می‌‎شود. منیره صف را می‌‎شمارد. دو نفر پیش از او در صف‌اند. دوباره به خانه زنگ می‌‎زند. عرفان گوشی را برمی‌‎دارد و می‌‎گوید: «مامان غذا سوخته!»

اعصابش خرد می‌‎شود؛ آن‌قدر که اصلاً حواسش نیست دو نفر جلوتر از او رفته‌اند و شاگرد نانوا دارد از او می‌‎پرسد: «چندتا نون می‌‎خوای؟»

ذهنش در داد و بیدادهای مردش می‌‎چرخد و نمی‌داند باید چه کند. روزهاست که مثل بچگی‌هایش استرس می‌‎گیرد و دست‌پاچه می‌‎شود. دست‌پاچه است که ناگهان شاگرد نانوا با زبان اشاره‌ای از او می‌‎پرسد: «خانم ناشنوایی؟» منیره ناگهان به خودش می‌‎آید و با همان حالت دست‌پاچگی می‌‎گوید: «سه‌تا» و بعد یاد صبحانۀ فردا می‌‎افتد که نان ندارند و می‌‎گوید: «پنج‌تا.»

فکر داد‌های قدرت، مثل بلندگویی در سرش می‌‎پیچد و دلش می‌‎خواهد دادهایش برای همیشه، نه فقط از خاطره‌هایش که از گوش‌هایش هم بیرون برود.

گردانه‌های نان‌ها توی آتش می‌‎روند و می‌‎چرخند و فکر منیره هم مثل نان‌ها می‌‎چرخد و با فحش‌ها و دادهای قدرت سرخ می‌‎شود. کاش مادرش قبل از این‌که در پانزده‌سالگی او را به خانۀ شوهر بفرستد، به او یاد داده بود که وقتی استرس می‌‎گیرد، چه باید کند یا وقتی با مردش بحثش می‌‎شود، به‌جای کتک و دعوا باید دنبال راهی برای حرف‌زدن با او باشد! نان‌ها که می‌‎پزند، همۀ خاطرات هم در ذهن منیره تازه می‌‎شوند و دلش می‌‎سوزد؛ آن‌قدر که نان‌ها را همان‌طور داغ‌داغ روی دست می‌‎گیرد و با دست دیگرش دست پیام را می‌‎کشد و می‌‎گوید: «بدو غذا سوخته... بریم خونه ببینم چه خاکی به سرم بریزم!»

پیام بند کوله‌پشتی‌اش را که کنده شده، با دست راست و دست‌ مادر را با دست چپش می‌گیرد و با ترس و استرسی که مادر از دعواکردن بابا به سرش انداخته، تندتند می‌دود. 

مادر از پشت در به پنجره‌ها نگاه می‌‎کند. چندبار زنگ در را می‌‎زند. دست در کیفش می‌‎زند تا کلید را از توی کیفش پیدا کند که پر از منجوق و سوزن است. سوزن که به انگشت سبابه‌اش می‌‎رود، صدای تق‌تق کلید هم به گوشش می‌‎رسد. در را که باز می‌‎کند، پله‌ها را چندتایکی بالا می‌‎رود. عرفان دارد دوش می‌‎گیرد. کفش‌ها را نگاه می‌‎کند و وقتی کفش قدرت را نمی‌بیند، نفس راحتی می‌‎کشد. انگار زیر آبشار آرامش می‌نشیند!

کل خانه را بوی سوختگی برداشته است. پنجره‌ها کیپ است. از دست عرفان اعصابش خرد می‌‎شود و زیر لب غرغر می‌‎کند. پنجره‌ها را باز می‌‎کند و حوله‌ای خیس می‌‎کند و از پیام می‌‎خواهد که حوله را در هوا بچرخاند. همین که پیام دلیلش را می‌‎پرسد، می‌‎گوید: «بدو حرف نزن... بجمب، الآن بابات میاد!»

قابلمه را که روی گاز می‌‎گذارد، قدرت در را باز می‌‎کند و کلیدهایش را روی اپن می‌‎اندازد. او بی‌اعصاب‌تر از هر روز است. منیره فوری جلوی در می‌‎رود و می‌‎گوید: «خسته نباشی!»

از سر و قیافه مرد می‌‎فهمد که خیلی عصبانی‌ست. قدرت خسته است. امروز که خروس‌خوان بیرون رفته، از کار زیاد حتی وقت نکرده تا ظهر لقمه‌ای نان بخورد. وقتی هم به خانه برمی‌‎گشته، در اتوبوس خوابش برده و تا ایستگاه آخر رفته و برگشته است. فقط یک ساعت وقت دارد تا ناهار بخورد و دوباره راهی شیفت دوم کاری‌اش شود. بوی سوختگی که تا مغزش می‌‎رود، یاد مادرش می‌‎افتد که اگر غذایش می‌‎سوخت، بابایش قیامت به پا می‌‎کرد؛ ولی نمی‌داند چرا با این‌که از کتک‌زدن‌های بابا بدش می‌‎آمد، خودش هم دست بزن دارد.

به آشپزخانه می‌‎رود و با داد به منیره می‌‎گوید: «کو پس غذات؟... ساعت دوونیمه... من باید چهار برگردم سر کار ‌هان!»

ابروهای درهم‌تنبیدۀ بابا، استرس را به جان پیام می‌‎اندازد. منیره غذا را توی قابلمه می‌‎ریزد و قدرت دستش را روی اپن می‌‎کوبد و می‌‎گوید: «با تو هستم... مگه نمی‌شنوی؟»

-           خب چی کار کنم؟... مشتری داشتم... تا بیام طول کشید.

-          مشتری داشتی که داشتی؟... چندرغازی که تو از خیاطی درمیاری، خرج کرایۀ خونه هم نمی‌شه؛ اون وقت هر روز بیشتر هم می‌‎مونی... مگه قرار نبود هر روز قبل از یک خونه باشی؟ ‌هان؟

پیام ناخن‌هایش را می‌‎جود و قلبش تالاپ‌تالاپ سر به سینه‌اش می‌‎کوبد. منیره با اضطراب می‌‎گوید: «تا یه لیوان چایی بخوری، ناهار آماده‌ست.»

لیوان در دست می‌‎گیرد و از قوری چای می‌‎ریزد. آب سماور را که باز می‌‎کند، تازه یادش می‌‎افتد سماور را زیاد نکرده و آب یخ است.

قدرت دارد به منیره نگاه می‌کند و خستگی در سرش رژه می‌‎رود. ناگهان به آشپزخانه می‌‎رود و چای را از دست منیره می‌‎گیرد و روی زمین می‌‎پاشد. منیره که دوباره دست و دلش می‌‎لرزند، می‌‎گوید: «بسه دیگه!... حالا مگه چی شده؟... یه ربع دیرتر به کجای دنیا برمی‌‎خوره؟»

و از آشپزخانه بیرون می‌‎رود. قدرت سمت او خیز برمی‌دارد و دست‌هایش را تا نزدیک گوش منیره بالا می‌‎آورد. عرفان که دارد موهایش را خشک می‌‎کند، فوری سمت بابا می‌‎دود، دستش را می‌‎گیرد و می‌‎گوید: «این چه کاریه؟... زشته باباجون!... پیام داره نگات می‌‎کنه.»

بابا دستش را محکم از دست عرفان جدا می‌‎کند و می‌‎گوید: «با پول من رفتی باشگاه؟... حالا دست خودمو می‌گیری؟»

منیره که می‌‎ترسد دوباره دعوای‌شان شدید شود، از عرفان می‌‎خواهد که به حرمت پدرش ساکت شود. عرفان کمی داد و بیداد می‌کند، در را محکم می‌‎بندد و از خانه بیرون می‌‎رود. قدرت گاه حرف می‌‎زند و گاه به منیره فحش می‌دهد تا این‌که خسته می‌‎شود و جلوی تلویزیون دراز می‌‎کشد. ساعت از سه گذشته و دختر هنوز به خانه نیامده است. منیره سفره را می‌‎اندازد و نگاهی به ساعت می‌‎اندازد. قدرت که نگرانی او را می‌‎بیند، ناگهان می‌‎پرسد: «پس سمانه کجاست؟»

زن دست‌پاچه می‌‎شود، به آشپزخانه می‌‎رود و حرفی نمی‌زند. قدرت دنبالش می‌‎رود و می‌‎گوید: «باز زبونت بند اومد؟... با توام این دختره کجاست؟»

منیره که نمی‌داند سمانه برای چه دیر کرده و نمی‌داند چطور باید با مردش حرف بزند تا آرام‌اش کند، می‌‎گوید: «چی بگم؟»

مرد در سرش هزار فکر می‌‎چرخد و می‌‎گوید: «یعنی چی چی بگی؟... مادر شدی برای چی؟... مگه دبیرستان‌شون یه‌ربع به دو تعطیل نمی‌شه؟... پس کجاست الآن؟... نکنه داره رفیق‌بازی می‌کنه، سرت رو کردی تو خیاطی خبر از بچه‌ت نداری؟»

فریادهای قدرت دوباره بلند می‌‎شود و منیره مدام از او می‌‎خواهد که آرام حرف بزند تا همسایه‌ها دعوای‌شان را نشنوند. ناگهان سمانه خوشحال و با لبخند به خانه می‌‎رسد. عرفان جلوی در ایستاده و دارد با موبایلش صحبت می‌‎کند. با اشاره، از او علت دیرآمدنش را می‌پرسد. سمانه گل را به او نشان می‌‎دهد و با اشاره حرف می‌زند. از پله‌ها که بالا می‌‎رود، صدای دعوای پدر و مادر را می‌‎شنود. یکی از همسایه‌ها در پله ایستاده و می‌‎گوید: «خانم چه خبره؟... ما نباید یه روز از دست شما آسایش داشته باشیم؟»

سمانه بی‌آن‌که حرفی بزند، دست و دلش می‌‎لرزند و از اضطراب معده‌درد می‌‎گیرد. با شاخه‌گلی که در دستش خشک شده، در خانه را که باز می‌‎کند. قدرت سریع سمت در می‌‎دود. گل را که در دست سمانه می‌‎بیند، فکرها دوباره در سرش می‌‎چرخند.

-          کجا بودی؟... ‌هان؟

سمانه که مثل همیشه از قیافۀ بابا می‌‎ترسد، زبانش بند می‌آید. پیام از ترس در خود مچاله می‌‎شود و می‌‎گوید: «بابا، تو رو خدا نزنش!»

منیره میان‌شان می‌‎ایستد و می‌‎گوید: «اتوبوس دیر اومده حتماً... بچۀ من نجیبه... تو رو خدا آروم باش!»

قدرت که عصبانی‌ست، مدام سؤالش را می‌‎پرسد و سمانه که از ترس مثل کوه یخ شده، فقط هق‌هق می‌کند. قدرت منیره را کنار می‌‎زند، دست سنگینش را روانۀ صورت دخترک می‌‎کند و گل را توی صورتش می‌‎کوبد. گل‌برگ‌های گل مثل رؤیایی که سمانه برای خودش ساخته بود، پرپر می‌‎شود و او زیر آن‌ها هق‌هق می‌‎کند. منیره قدرت را کنار می‌‎برد و عرفان با شیرینی از در وارد می‌‎شود. گل پرپر و چشم بادکردۀ سمانه را که می‌‎بیند، شیرینی را روی زمین می‌‎کوبد و می‌‎گوید: «امروز روز تولد تو بود بابا!... از صبح با این خواهر بدبختم برنامه ریختیم شما رو خوشحال کنیم... این بیچاره از مدرسه تا این‌جا پیاده اومده تا با سه‌هزار تومن پولی که داشت، یه شاخه گل برات بخره.»

عرفان یخ را می‌‎شکند، توی پلاستیک می‌‎ریزد و رو به منیره می‌‎گوید: «مامان! همش تقصیر توئه... هیچ‌وقت بلد نیستی اوضاع رو مدیریت کنی... وقتی باید حرف بزنی، ساکتی و وقتی باید ساکت باشی، حرف می‌‎زنی... تو ما رو بدبخت کردی... این‌جا خونۀ زندگی نیست؛ خشم‌خونه‌ست.»

منیره اشک می‌‎ریزد و پیام را که از استرس خود را خیس کرده، به حمام می‌‎برد. قدرت مشتش را چندبار محکم توی دیوار می‌‎کوبد و به سمت سمانه می‌‎رود. عرفان پلاستیک یخ را روی صورت سمانه که لبریز از اشک و ناامیدی‌ست می‌‎گذارد و می‌‎گوید: «چیه؟... اومدی دسته‌گلت رو روی صورت دخترت ببینی؟... هیچ می‌‎دونی تو المپیاد کشوری نفر اول شده؟»

سکوت خانه را برمی‌‎دارد و قدرت، بی‌ناهار روانۀ کارش می‌‎شود. منیره آینه‌ها را از خانه جمع می‌‎کند و عرفان و پیام هم، چشم‌های‌شان را از صورت سمانه می‌‎دزدند.

 

 

 

تأملی در نکته‌های روان‌شناختی داستان

حجت‌الاسلام و المسلمین ابراهیم اخوی

روان‌شناس

  1. مردان خشن و بهانه‌گیر، گاهی دچار مشکلات شخصیتی و گاه نیز گرفتار الگوهای فکری و ذهنی اشتباه خود هستند که رفتارهای ناصحیحی را از خود به‌جا می‌گذارند. زندگی با چنین مردانی دشوار ولی امکان‌پذیر است؛ مشروط بر این‌که شریک زندگی با حذف بهانه‌ها، اعتمادبه‌نفس مناسبی را در مدیریت موقعیت‌ها از خود بروز دهد.
  2. کم‌مهارتی زنان در زندگی، دردسرساز است. وجود شتاب‌زدگی ناشی از اضطراب که با ترس آمیخته شده باشد، مانند اشک کباب است که طغیان آتش را به دنبال دارد. داشتن مهارت‌هایی چون شناخت صحیح دنیای مردان، ارتباط مؤثر، مدیریت استرس، مدیریت زمان و کنترل افکار منفی از ضرورت‌های زندگی، به‌ویژه زندگی با شرایطی‌ست که در داستان منعکس شده است.
  3. فراموشی اولویت‌ها، گاهی خیلی گران تمام می‌شود. در این داستان که حکایت خیلی از زندگی‌های امروز است، مسائل مالی به‌قدری پررنگ شده که نابودی استعداد و آرامش فرزندان به حاشیه رانده شده است. زن و مرد برای به‌دست‌آوردن امکانات زندگی، اولویت‌های دیگر چون وجود امنیت روانی در منزل و نیز احترام و تأمین نیازهای روان‌شناختی یک‌دیگر را کم‌رنگ ساخته‌اند.
  4. استرس مالی حاکم بر این خانواده، مسئلۀ دیگری‌ست که نیازمند تدبیری دوباره است. زن مسئول اقتصاد زندگی نیست؛ ولی می‌تواند مشارکت مؤثر و خردمندانه‌ای در این باره داشته باشد. صرفه‌جویی یکی از منابع درآمد است و کار در منزل کنار فرزندان، پیشنهاد دیگری‌ست که می‌توان متناسب با این داستان ارائه نمود. برای مثال درآمد زن این خانواده، بخشی در رفت‌وآمد و بخشی دیگر در مهد پیام هزینه می‌شود. اگر منیره نیاز به پول دارد، خیاطی در منزل پیشنهاد می‌شود. او می‌تواند از فرزندانش برای مشتری‌یابی در فضای مجازی کمک بگیرد.
  5. والدین ناسازگار، فرزندان ناکارآمد تربیت می‌کنند. همان‌طور در این جریان گزارش شده، فرزند بزرگ‌تر منزل که محصول ناسازگاری و ناهماهنگی والدین است، به نوعی رفتارهای مدیریت منزل را از خود بروز می‌دهد؛ در حالی که این نقش برعهدۀ همسران ـ به‌ویژه مرد زندگی ـ است.
  6. برای آرام‌کردن مردانی با روحیۀ سخت‌گیری و طلب‌کارانه، پیشنهاد می‌شود خانم در شرایطی که روحیۀ مرد مناسب است، ضمن تقدیر از او به‌دلیل همۀ زحمت‌هایی که متحمل می‌شود، شرایط واقعی را با او در میان گذاشته و از اهداف مشترک‌شان صحبت کند؛ مثل آینده فرزندان، جهت‌دادن به استعدادهای آنان، داشتن فرصت استراحت و تفریح خانوادگی و مانند آن. همچنین منیره می‌تواند با مهارت هم‌دلی، آرامش بیشتری را حاکم کند؛ مثلاً به شوهرش بگوید که می‌دانم هزینۀ زندگی بالاست و می‌دانم که مدیریت یک خانوادۀ پنج‌نفره سخت است؛ به من بگو برای آرامش بیشتر شما چه کنم؟
  7. مهم‌ترین مأموریت منیره، آرامش خودش، شوهرش، زندگی و بچه‌هاست. در آموزه‌های دینی تصریح شده که زن مسئول خانه، شوهر و فرزندان است و دربارۀ آن‌ها از وی پرسیده می‌شود.
  8. آمدن مرد برای ناهار در شرایط پراسترس، زیان‌بار است؛ نه سودآور! قدرت می‌تواند با تغییر برنامه و صرف ناهار در محل کار، بخشی از استرس‌ها را از بین ببرد.
  9. در شرایط مشابه داستان که زن و مرد هر دو اشتغال دارند، لازم است فرزندان مهارت‌های بیشتری برای همکاری بیاموزند.