نوع مقاله : اندرونی
به نام خدا
ورود برای دخترکان بهار، مامانهای خیلی باحال و کودکان درون آزاد است.
شمارۀ پیامک: 3000144091
شناسۀ تلگرام: @jom_jomak_noghli
پست الکترونیک: jom.jomak.noghli@gmail.com
بسم الله
|
که برگردی
اعظم ایرانشاهی
هر وقت، هرجا، هرکس یکخرده چشمم را گرفته است، به من مایلش کردی؛ از بچگی، خیلی بچگی! آن دختر موطلایی را یادت هست که زیاد حرف میزد و همهجا رهبر بود و کلی بچه زیر پرچمش خبردار بودند همیشه؟ یادت هست که هرچی من بیدستوپا و کمحرف بودم، او زبل بود و شیرینزبان؟ همان ششسالگی چشمم را گرفته بود. نفهمیدم چی شد که آمد طرفم. بین آنهمه سرباز با من دوست شد؛ با من که سربازش نبودم. تا خیلی بعدش، تا خیلی خیلی بعدش، تا همین دو ـ سه سال پیش که تمام کردمش به دلایلی.
این اولین تجربهام بود. بعدش بارها اتفاق افتاد. هرکس را که برمیگزیدم، برمیگشت طرفم؛ حتی اگر خیلی دور بود؛ حتی اگر غیرممکن مینمود؛ بیآنکه کاری کرده باشم و تلاشی؛ حتی قدم از قدمی برداشته باشم به سویش؛ حتی، حتی زیاد نگاهش کرده باشم!
تأخیر داشت؛ اما یقین داشتم که میآید و یک وقتی بالأخره سرمیرسد؛ کسیام میشود، نسبتی پیدا میکند با من، ربطی پیدا میکند به من و ربطی پیدا میکنم به او.
آرزوی هیچکس هیچوقت به دلم نماند؛ طوری میشد که حتی به غلط کردم میافتادم. میگفتم بردار ببرش... نخواستم.
یادت هست که اینها را؟ این سربهسرگذاشتنها را؟
حالا آمدهام پیش تو، با اعتراف به همۀ اینها، همۀ این آوردنها. آمدهام تا بگویم چشمم، دلم، دستم، پایم، زبانم و بندبندم تو را گرفته است. آمدهام زیاد نگاهت کنم. آمدهام قدم از قدم بردارم. آمدهام تلاش کنم. یک غلطی کنم که برگردی به من!
هرقدر هم که دور باشم، هرقدر هم که زمان از دست رفته باشد، هرقدر که ناممکن بنماید، خودت کسیام شو. بگذار نسبتی پیدا کنم با تو. بگذار که ربطی پیدا کنم به تو. نگذار آرزویت به دلم بماند. نخواه که بماند...
***
یک قاچ کتاب
|
بابا در باران آمد – قصههای کوچولو موچولو نویسنده: مهری ماهوتی تصویرگر: میثم موسوی ناشر: انتشارات مدرسه تعداد صفحات: 24 نوبت چاپ: اول سال انتشار: 1394 قیمت: 15000 تومان |
دربارۀ نویسنده
مهری ماهوتی، 26 فروردین سال 1340در شهر همیشه سبز بابل به دنیا آمد. دورۀ راهنمایی و دبیرستان را در همان جلگۀ سرسبز گذراند و برای ادامۀ تحصیل به تهران آمد؛ اما رشتۀ بانکداری برای او قابل تحمل نبود که با اعداد و ارقام قهری پایانناپذیر داشت. آن را رها کرد و سپس آشنایی با اهل قلم، انگیزهای شد برای جدیگرفتن تلاش تازه در مطبوعات. اولین قصۀ کودکانهاش در کیهان بچهها چاپ شد و اولین کتابش به نام «مثل خورشید»، سال 1372 به چاپ رسید. مهری ماهوتی شاعر و نویسندۀ خوشقلم کشورمان، تاکنون دهها عنوان کتاب برای کودکان و نوجوانان نوشته است. ادبیات دینی، داستانک، قصههای منظوم و... برخی از حوزههای فعالیت این بانوی گرانقدر است. از او مجموعههای قصههای زینب، قصههای شیرین قرآن، داستانکهای کوچولو موچولو، قصههای بهشتی و... در انتشارات مدرسه به چاپ رسیده است.
دربارۀ کتاب
«بابا در باران آمد» از مجموعۀ قصههای کوچولو موچولو است. داستانهای کوتاه و آموزنده این کتاب، تخیلی بوده و برای خردسالان و کودکان پیشدبستانی و نوآموز مناسب است. این کتاب در کاغذ گلاسه چاپ شده و تصاویر زیبایش، به جذب کودکان کمک میکند. نام داستانهای کوتاه این کتاب «کدو تنبل»، «باران آمد»، «بابا در باران آمد»، «آشتی آشتی»، «فیل»، «کلۀ ببعی»، «لوبیای سحرآمیز» و «نان سنگک» هستند. این کتاب از جذابیت بالایی برخوردار است.
داستان «بابا در باران آمد»
شب بود. باران میآمد. بالش، منتظر نشسته بود. صدای زنگ در آمد: دلینگ... دلینگ... بالش به پرهای توی دلش گفت: «هیس... گوش کنید!»
صدای زنگ بابا بود.
بابا آمد. بابا در باران آمد. کفشهای خیسش را درآورد و توی جاکفشی گذاشت. کفشهای دیگر، خودشان را کنار کشیدند و غرغر کردند.
بابا پالتوی کهنهاش را به جالباسی آویزان کرد. جالباسی سردش شد. لرزید و چلیکچلیک، آب از سر و رویش ریخت پایین.
بابا جورابهایش را کنار پُشتی گذاشت. پُشتی گفت: «پیف...» و اخم کرد.
بابا دراز کشید، سرش را روی بالش گذاشت و چشمهایش را بست.
بالش، صورت بابا را بوسید. به پرهای توی دلش گفت: «هیس... بابا خوابیده!»
***
قلم بلورین
|
مسابقۀ خیلی کوتاه
یک بوسۀ مادرانه
مسابقۀ قلم بلورین جمجمک، این ماه به «بوسۀ مادرانه» اختصاص دارد. برای شرکت در مسابقه، کافیست به این عکس نگاه کنید و احساس خودتان را دربارهاش بنویسید؛ حتی میتوانید احساسی را که زرافۀ مادر یا بچۀ او در این لحظه دارند، تصور کنید و یک داستان خیلی کوتاه (حداکثر پنجاهکلمه) یا یک شعر کوتاه (حداکثر بیستکلمه) بنویسید. بهترین آثار رسیده، همینجا چاپ میشوند و خدا را چه دیدید، شاید شاخهگلی هم به رسم یادگار تقدیم کردیم!
پاسخهای خود را با راههای ارتباطی زیر به سوی جمجمک روانه سازید:
شمارۀ پیامک: ۳۰۰۰۱۴۴۰۹۱
شناسۀ تلگرام: @jom_jomak_noghli
پست الکترونیک: jom.jomak.noghli@gmail.com
***
به حق کارهای نکرده
|
حیوانات مخروطکاجی
با میوۀ درخت کاج حیوانات زیبا بسازید
این روزها اگر به پارکها سر بزنید، علاوه بر کلاغها که قارقارکنان از بالای سرتان رد میشوند، میتوانید میوههای مخروطی کوچک و بزرگ درخت کاج را ببینید که در گوشه و کنار به زمین افتادهاند. چه چیزی بهتر از اینکه این میوهها را جمع کنید و در خانه همراه بچهها، با آنها کاردستیهای جالب بسازید؟ استفاده از عناصر طبیعی برای درستکردن کاردستیهای خانوادگی، علاوه بر زیبایی ذاتی، بهراحتی و فراوانی در دسترس است و کودکان را با قدرت خدا انس میدهد.
نکات کلیدی که باید به آنها توجه کنید:
* بعد از اینکه میوۀ کاج را به خانه آوردید، بهتر است آن را خوب بشویید و ضدعفونی کنید.
* مرحلۀ بعد، بسته به سلیقۀ خودتان رنگآمیزیست. رنگکردن میوۀ کاج، به دو صورت میتواند انجام گیرد؛ اگر میخواهید تمام قسمتهایش یکدست شود، یک سیخ چوبی را به انتهای آن چسبانده و در ظرف رنگ غوطهور کنید. سپس سیخ چوبی را از جایی آویز کنید تا رنگهای اضافه ریخته و میوه خشک شود؛ ولی اگر میخواهید فقط سر پولکهای آن رنگی شود، با استفاده از یک قلمموی درشت پهن، رنگ را روی پولکها بمالید.
* هرجا نیاز شد میوۀ کاج را برش دهید، از ارههای کوچک یا چاقوهای ارهای کمک بگیرید.
* چسب حرارتی مناسب این کار است.
* از میوۀ کاج برای قسمت اصلی بدن حیوانات استفاده کنید. وسایل دیگری مانند نمد، هویج، تکهپارچههای اضافه، پَر رنگشدۀ پرندگان، خمیر مجسمهسازی و... میتوانند بهجای سر و چشم حیوانات استفاده گردند. رنگآمیزی و اضافهکردن وسایل دیگر به مخروط، با توجه به شکل حیوان مورد نظر روی آن انجام میشود.
تعدادی از حیوانات ساخته شده با مخروط کاج را در ادامه ببینید و با کمک بچهها، خلاقیتهای بیشتر را امتحان کنید. ذهن خود را آزاد کنید، تا هرجایی که میتواند ایدهپردازی کند. این میوه شما را در انتخاب طرح و شکل آزاد گذاشته و ساخت اشیای مختلف با آن ـ از وسایل تزئینی گرفته تا کاربردی ـ هیچ محدودیتی ندارد.
چه خبر از کجا؟
|
کانال تلگرام
کودکان بانشاط در حیاط پویا
زمانی نه چندان دور، فرزندان ما کودکیِ پویا داشتند و دویدن، بازیهای حرکتی و فعالیتهای جسمی، جزئی از زندگیشان بود؛ اما این روزها با احاطهشدن از سوی اینترنت، حرکات آنها بسیار محدود شده است. یکی از راهکارهای مقابله با معضل کمتحرکی، ایجاد حیاط پویا در مدارس است. در تلگرام کانالی هست که تصاویر جالب و نوشتههای مرتبط با طراحی و اجرای حیاط پویا را منتشر میکند. حیاط پویا در مدارس، از جمله مواردیست که میتواند به ایجاد فضای شادی و نشاط کمک کند. کشیدن خطوط و علائم صفوف صبحگاه، خطکشی زمینهای ورزشی، مار و پله، منچ، لیلی، تمرین چابکی و... طرحهایی هستند که میتوانند در حیاط مدارس اجرا شوند.
این کانال از سوی یک کارشناس تربیت بدنی ساخته شده است و آدرس آن: «https://t.me/hayatepooya» است.
جور دیگر دیدن |
اپیزودهای مادرانه
پالام پولوم پیلیش
نفیسه مرشدزاده
همشاگردیهای من، الآن دارند تغذیه میگذارند توی کیف بچههایشان.
همشاگردیهای من، داد میزنند که «دخترم زودباش، شهر الآن غلغله میشود تا ظهر هم نمیرسیم مدرسه.» مدام به ذهنشان میرسد که چیزی انگار یادشان رفته! هرچه فکر میکنند، نمیفهمند چی ممکن است باشد. کاری که باید میکردند و وسیلهای که باید برای کارهای فردایشان برمیداشتند، یادشان نمیآید.
همشاگردیهای من، به شوهرشان میگویند: «شلوار برایت اتو کردم تو کمد است. بچه را رساندی مدرسه، راهت را نکشی بروی، روز اول مهر است صبرکن تا عادت کند.»
همشاگردیهای من موهایشان را تند جمع میکنند پشت سرشان، یک گیرۀ نصفهنیمه به آن میزنند، روسری سر میکنند و بعد دنبال لنگهجوراب پسرشان میگردند.
همشاگردیهای من، دستشان را کاسه میکنند و میگیرند دم میز، تا خردهنانهای صبحانۀ همه را جمع کنند و بعد استکانها را میچینند توی ظرفشویی، برنج شب را خیس میکنند و نایلون گوشت چرخکرده را از فریزر میگذارند بیرون که یخش آب شود.
همشاگردیهای من، دست دخترشان را میگیرند و میروند توی کوچه. دو ـ سه قدم که میروند، دوباره برمیگردند، زنگ خانه را میزنند و به شوهرشان میگویند: «ول کن آن اینترنت را. زنگ مدرسۀ پسرت الآن میخوره».
همشاگردیهای من، دخترشان را دم مدرسه بوس میکنند، مقنعهاش را صاف میکنند و از دور نگاهش میکنند که میرود.
همشاگردیهای من، برای دخترشان که میرود توی کلاس، دست تکان میدهند و هنوز دارند فکر میکنند که چیزی یادشان رفته است. دوباره همۀ چیزهایی را که باید میگذاشتند توی کیف بچهها مرور میکنند. چیزی جا نمانده. دلشوره الکیست!
همشاگردیهای من ساعتشان را نگاه میکنند و یادشان میآید که چقدر دیر شده و اگر سریع ماشین گیرشان نیاید، به کارشان نمیرسند.
همشاگردیهای من، کنار خیابان که ایستادهاند و به تاکسیها میگویند دربست کجا یا مستقیم کجا، صدای دخترها را از حیاط مدرسه میشنوند که میخوانند: «دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده، خبر داری؟ نچ! نچ! بیخبری؟...» پالوم پولوم پیلیش. صدای دور و تصویر مبهمی از ذهن همشاگردیهای من میگذرد. دخترها بلندتر داد میزنند: «خبر داری؟» همشاگردیهای من میدانند که الآن پنج ششتا کف دست دخترانه، رو به هم باز شدهاند؛ دور یک دایره. پالام پولوم پیلیش. از کجا این را میدانند؟
تاکسی جلوی پایشان ایستاده است و راننده میگوید: «خانم شما که تصمیم نگرفتی، چرا بیخود مردم رو میذاری سر کار؟»
همشاگردیهای من، در تاکسی را باز کردهاند؛ ولی نگاهشان هنوز به مدرسه است. سوار میشوند. دیوارهای مدرسۀ دخترانه، دور و دورتر میشود.
راننده میگوید: «از بزرگراه بروم؟» همشاگردیهای من با سر جواب میدهند؛ چون موبایلشان زنگ زده است. نکند شوهرشان نتوانسته بچه را برساند؟ لابد از ادارهاند!
همشاگردیهای من، صفحۀ شماره را نگاه میکنند. شوهرشان نیست. اداره هم نیست. منم .
منم که از صبح فکر کردهام چی یادم رفته. خبر داری؟ نچ نچ!
* این یادداشت، از وبلاگ قدیمی نویسنده و با کسب اجازۀ ایشان برداشته شده است.