مثل آچار فرانسه...

نوع مقاله : دریا کنار

10.22081/mow.2018.66207

 لیلاسادات باقری

 

«عزت‌السادات جمشیدون» هستم؛ متولد نهم اردیبهشت ١٣٢١ در تهران. 

پدرم از آن بازاری‌های قدیم تهران بود. خانواده‌ی مذهبی داشتم و دارم. یادم هست که هرگز دعای ندبه‌ی صبح جمعه، دعای توسل سه‌شنبه و دعای کمیل شب جمعه‌های خانه‌مان ترک نمی‌شد. 

پدرم در بازار بود و از ابتدای محرم تا انتهای صفر، مراسم سوگواری امام حسین(ع) را برپا می‌کرد. 

ایشان بسیار مقید بود و دوست نداشت ما بدون چادر و حجاب به مدرسه برویم. برای همین برای مدرسه‌رفتن من و خواهرم خیلی خرج کرد و اسم ما را در مدرسه‌ی اسلامی نوشت. تا ششم ابتدایی تحصیل کردم. تابستانی که ششم را تمام کرده بودم، ازدواج کردم و رفتم خانه‌ی بخت در تن‌کمان، شهرستان نظرآباد ساوجبلاغ؛ یعنی سال ١٣٣٦. حاصل این ازدواج تا سال 13٥٣، دو دختر و پنج پسر شد.

همیشه گفته‌ام که همسرم مرد باتقوا و شریفی‌ست و من همه‌ی فعالیت‌هایم را در سال‌های انقلاب، دفاع مقدس و بعد از آن، مدیون وی هستم. ایشان همواره اجازه‌ی این فعالیت‌ها را داد و همراهی‌ام کرد.

***

 

تابستان سال 1356 به‌علت کسالتی که داشتم، در بیمارستان فاطمۀ زهرای یوسف‌آباد بستری شدم. پشت این بیمارستان، دبیرستان دخترانه‌ای بود که دانش‌آموزانش، لباس مشکی پوشیده و شال سیاهی بر گردن انداخته بودند. مأموران حکومت، آنان را در حیاط مدرسه توبیخ می‌کردند و حتی می‌زدند که چرا مشکی پوشیده‌اید. دختران در حرکتی نمادین، به عزای شاه نشسته بودند و این باعث ناراحتی حکومت شده بود. این‌جا متوجه شدم که مبارزات کم‌کم علنی می‌شود. البته من پیش از دیدن این ماجرا، با حرکت انقلابیون همراه شده بودم. علاقه‌ی بسیاری به اعلامیه‌ها و نوارهای سخنرانی حضرت امام داشتم و پدرم که در بازار آن‌ها را به دست می‌آورد، به من هم می‌داد تا بخوانم یا گوش بدهم؛ سپس اعلامیه‌ها و نوارها را بین افرادی که می‌دانستم معتمد هستند پخش می‌کردم.

یک هفته بعد که از بیمارستان مرخص شدم، تب و لرز کردم و دوباره با همسرم راهیِ آن‌جا شدم. در راه دیدیم که خیابان آزادی، یعنی از میدان آزادی تا میدان انقلاب، خیلی شلوغ است. سربازها ریخته بودند در خیابان و مردم را قتل عام می‌کردند. موقع برگشت، سر نواب سربازها جلو ما را هم گرفتند و گفتند: «نمی‌توانید جایی بروید. مگر نمی‌بینید که همه را می‌کشند؟» با عصبانیت گفتم: «همه یعنی کسانی که با شما کاری ندارند.» برای‌شان گفتم که بیمار هستم، نمی‌توانم اسیر کوچه و خیابان بشوم و باید زودتر برسم خانه. خلاصه راضی‌شان کردم که کاری به ما نداشته باشند.

به خانه که رسیدیم، پسرهایم را جمع کردم و گفتم: «بچه‌ها، ما هم باید برای انقلاب کاری کنیم. از امروز پول توجیبی بیشتری به شما می‌دهم؛ به شرطی که دوستان‌تان را هم جمع کنید و در خیابان‌ها دسته‌جمعی شعار مرگ بر شاه سر بدهید.»

روز اول رفتند و کتک‌خورده برگشتند. گفتم: «نباید بترسید. نمی‌توانند کاری با شما داشته باشند. فقط باید زرنگ باشید و از دست‌شان فرار کنید.» 

از همین‌جا و در تن‌کمان، رسماً و علناً شدیم انقلابی. 

 

***

شش، هفت ماه مانده به انقلاب مدام در تهران بودیم و در بیشتر راهپیمایی‌ها و تظاهرات شرکت می‌کردیم؛ به این ترتیب که بچه‌های بزرگ‌تر را با خود به تهران می‌بردم و کوچک‌ترها را به مادرشوهرم می‌سپردم. او همیشه می‌گفت: «این کارها را نکن؛ آخر خودت را به کشتن می‌دهی و این بچه‌ها را یتیم می‌کنی.» می‌گفتم: «نگران نباشید. مرگ و زندگی دست خداست. اگر قرار به مرگ باشد، چه‌بهتر که این‌گونه با شهادت از دنیا برویم.» در درستی مسیر و فعالیت‌هایم، ذره‌ای تردید نداشتم.

یک ضبط کوچک داشتم و شعارهای مردم در راهپیمایی‌ها و سخنرانی‌هایی را که شرکت می‌کردیم، با آن ضبط می‌کردم.

دوره‌ی نخست‌وزیری بختیار بود که قرار شد امام بیایند و نیامدند. جمعه بود. در بهشت زهرا، نمازجمعه را به اقامت مرحوم «آیت‌الله طالقانی» خواندیم. خبر رسید که در میدان انقلاب، مردم را به خاک و خون کشیده‌اند. سراسیمه خود را به آن‌جا رساندم. جنازه‌ها روی زمین افتاده بودند. برای برادرهایم خیلی نگران بودم. سربازها تهدیدم کردند که اگر جلو بروم شلیک می‌کنند. اصرار کردم تا اجازه بدهند که بین جنازه‌ها بگردم و ببینم برادرهایم هستند یا نه. با هر مکافاتی بود، رفتم و گشتم؛ اما آن‌ها بین کشته‌شده‌ها نبودند. 

سرانجام روز آمدن امام رسید. شب قبلش گروهی از ما، شدیم انتظامات قطعه‌ی بیست‌ویکم بهشت زهرا که قرار بود امام از آن‌جا وارد شوند و سخنرانی کنند. تا صبح مشغول کارهای لازم برای تشریف‌فرمایی ایشان بودیم. آن روز را به نیت سلامتی امام روزه گرفتم. 

آمدن و دیدار امام، باشکوه‌ترین روز زندگی‌ام بود و هست. 

بعد از مراسم بهشت زهرا، تا مدرسه‌ی علوی همراه‌شان شدیم. چند روزی هم از انتظامات مدرسه‌ی علوی بودیم، تا آب‌ها از آسیاب افتاد و انقلاب پیروز شد. 

 

***

جنگ شروع شد. باز هم نمی‌توانستم بنشینم و بی‌توجه نظاره‌گر باشم. اولین کاری که کردم، در ستادهای پشتیبانی بود. به روستاهای اطراف مى‌رفتم و آرد و شیر جمع‌آوری می‌کردم. خانم‌ها از شیر و آرد، ماست و پنیر و نان درست می‌کردند و به‌سرعت به جبهه می‌فرستادیم.

از بازار تهران هم پارچه، آجیل و مایحتاج دیگر تهیه می‌کردم. این‌ها را در ساوجبلاغ بسته‌بندی می‌کردیم، بار می‌زدیم و به منطقه می‌فرستادیم.

پسرهایم جبهه بودند. دوتا کوچک‌ها که هنوز به سن قانونی نرسیده بودند، به هر نحوی بود، راهی جبهه شدند. آن‌ها یازده و دوازده‌ساله بودند. پسر بزرگم هم از جنگ کردستان راهی جبهه‌های خوزستان شده بود. 

سال ١٣٦٠ بود که جنگ خونین مسلحانه‌ی بنی‌صدر اتفاق افتاد. نیمه‌ی شعبان بود و زدوخوردی در محله‌ی ما با منافقان روی داد. مصرانه افتادم دنبال این‌که کار چه کسانی بوده است. آن‌ها هم که متوجه پی‌گیری‌هایم شده بودند، مرتب تهدیدم می‌کردند. سه روز بعد (دقیقاً جمعه سی خرداد ١٣٦٠)، با شروع رسمی جنگ خونین مسلحانه، من به‌شدت مورد ضرب‌وشتم منافقان قرار گرفتم. آنان که از فعالیت‌هایم برای انقلاب و جنگ و مخالفت سرسختانه‌ام با خودشان مطلع شده بودند، مرا با ضربات چاقو زخمی و خانه و زندگی‌ام را نابود کردند. همه‌چیزم را از دست داده بودم.

طحالم ضرب دیده بود و اوضاع خوبی نداشت. بعد از مدتی که در بیمارستان بستری بودم، تا دو ماه منزل برادرشوهرم ماندم؛ اما هرگز این تهدیدها و جراحت‌های جسمی و نابودی خانه و زندگی، باعث نشد که عقب‌نشینی کنم. مصمم‌تر هم شده بودم. صبح‌ها با همراهی پاسدارها به مسجد می‌رفتم و شب‌ها با آنان می‌آمدم منزل برادرشوهرم، تا حمله‌ی دیگری ضد من صورت نگیرد. پسرها و شوهرم همگی جبهه بودند. من بودم و دختر کوچکم. 

باید دنبال دوتا پسر کوچکم می‌رفتم که به منطقه رفته بودند و سراغ‌شان را می‌گرفتم. به خوزستان رفتم؛ پادگان گلف، محل اعزام نیرو. گفتند که این‌جا بودند؛ اما به تهران فرستادیم‌شان. به تهران برگشتم. آن‌جا هم نمانده و به بندرعباس رفته بودند. از آن‌جا که منافقان به‌شدت از خانواده‌ی ما کینه داشتند، در بندرعباس یکی از پسرانم، تحت تعقیب آنان قرار گرفته بود. او در تعقیب و گریز، قصد پنهان‌شدن در پشت اتوبوسی را داشت که ماشین دیگری، به‌دلیل لغزندگی خیابان پس از بارش باران، نتوانسته بود ترمز بگیرد و به آن اتوبوس خورده بود. این حادثه، باعث قطع هر دو پای پسرم شده بود. از بیمارستان شهید محمدی بندرعباس تماس گرفتند و ماجرا را برایم گفتند. بلافاصله خود را به آن‌جا رساندم. دیدم پاهایش فقط به یک لایه پوست وصل است. خدا با ما یار بود که «دکتر خبیر» در بندرعباس حضور داشت. او گفت که من پاهای این جوان را پیوند می‌زنم و امیدوارم بدنش پیوند را قبول کند. به لطف خدا، پیوند موفقیت‌آمیز بود و بعد از یک ماه، پسرم از بیمارستان مرخص و راهی جبهه شد.

تا وقتی جنگ بود، هر پنج پسرم جبهه بودند. در هر عملیاتی، خبر مجروحیت یکی‌شان را می‌دادند و سراسیمه خود را بالای سرشان می‌رساندم؛ اما بعد از مداوا، با سلام و صلوات‌هایم دوباره به جبهه می‌رفتند.

 

***

خودم هم حسابی سرم شلوغ بود. از سال 13٥٨ تا 13٦٢، در شورا مشغول کار بودم. اوایل سال 13٦٣ از طرف بنیاد شهید ساوجبلاغ، برای همکاری در مددکاری بنیاد دعوت شدم؛ یعنی حالا هم در تعاون سپاه بودم و به خانواده‌ی شهدا، جانبازان، اسرا و ایثارگران سرکشی می‌کردم و تکمیل پرونده‌های‌شان را انجام می‌دادم، هم در بنیاد شهید بودم و هم در جهاد و ستادهای پشتیبانی جبهه و جنگ.

کنار همه‌ی این‌ها ـ چون تمام مردهای خانه‌ام در جبهه بودند ـ کارهای مردانه‌ی خانه هم روی دوش من افتاده بود. گاوداری داشتیم و تعدادی گوسفند. رسیدگی به این‌ها هم برعهده‌ی من بود؛ اما خدا به وقت من برکت داده بود و همه را به‌درستی انجام می‌دادم. همان‌طور که پیش‌تر گفتم، برای مجروحیت بچه‌هایم هم باید می‌رفتم. گاهی خبر می‌دادند که یکی از پسرها مجروح و به بیمارستان مشهد اعزام شده و باید به مشهد می‌رفتم. چند روز بعد خبر مجروحیت دیگری و بستری‌شدنش در بیمارستان هفت تیر تهران، یا بیمارستانی در یزد می‌آمد که سراغش می‌رفتم.

دوستان و همکاران که از اوضاعم خبر داشتند، می‌گفتند که عاقبت نفهمیدیم تو دقیقاً چه‌کاره هستی با این‌همه کار و مسئولیت. می‌خندیدم و می‌گفتم: «من آچار فرانسه‌ام.»

 

***

سال 1360، یکی از پسرهایم همراه چریک‌ها و برای جنگ‌های نامنظم، به کردستان رفته بود. شش ‌ماهی می‌شد که خبری از او نبود. به این بهانه از سپاه کرج چند روزی مأموریت گرفتم و عازم کردستان شدم. یک هفته در بیمارستان «شهید قاضی» سنندج بودم. از آن‌جا اعزام شدم به مریوان و سه هفته در بیمارستان «الله اکبر» آن‌جا ماندم تا خبری از پسرم شود. 

روزها در بیمارستان مشغول کمک بودم و شب‌ها برای پانسمان جراحت‌های سطحی رزمندگان به قله‌ها می‌رفتیم. ساعت چهار صبح از آن‌جا برمی‌گشتیم به خوابگاه. 

یکی از همین شب‌ها که تازه به خوابگاه برگشته بودم، صدای در آمد. در را که باز کردم، پسرم را دیدم. باورش نمی‌شد با آن وضعیت شدید جنگ، من به مریوان آمده باشم. پرسید: «با آن‌همه کار و مسئولیت که داری، چطور این‌جا آمدی؟» گفتم: «شکر خدا که توانستم خدمتی به رزمنده‌های این‌جا کنم. منتظر تو بودم.»

 

***

چون بچه‌های من در جنگ بودند. خیلی پیش می‌آمد که برای شناسایی پیکرهای رزمندگان خبرم می‌کردند. بارها برای شناسایی رفته بودم به بیمارستان «شهید مدنی» کرج یا سردخانه‌ی بهشت سکینه. یک‌بار خبر دادند شهیدی هست که اسم و فامیل و حتی نام پدرش، مانند یکی از پسرهای من است. دل توی دلم نبود. رفتم برای شناسایی. وقتی در تابوت را باز کردند، فهمیدم پسر من نیست و فقط تشابه اسمی بوده است. سر و صورت این شهید عزیز، اوضاع فاجعه‌باری داشت و به‌شدت شیمیایی شده بود. وقتی نزدیک پیکرش شدم تا شناسایی کنم، نفسم گرفت و همان‌جا افتادم زمین. مرا به بیمارستان بردند. آزمایش‌هایی گرفتند و مشخص شد که حنجره‌ام شیمیایی شده و مقداری هم بر ریه‌هایم اثر گذاشته است. بعد از این ماجرا، توانایی من کم شد. دائم سرفه می‌کردم و خون بالا می‌آوردم. مرتب در بیمارستان بودم. دکتر، فعالیت زیاد را برایم ممنوع کرد. به همین دلیل سال 13٦٨ از بنیاد استعفا دادم. 

من نمی‌توانستم بیکار در خانه بنشینم. فعالیت‌های دیگری را آغاز کردم و در پایگاه بسیج، مسئول امر به معروف و نهی از منکر و بعدها مسئول دفتر عتبات منطقه شدم.

 

***

در ستاد پشتیبانی اداره‌ی تعزیرات فرمانداری هشتگرد، برای خانواده‌های بی‌بضاعت شهدا و ایثارگران، برنامه‌ریزی کرده بودم و آذوقه‌شان را تهیه می‌نمودم. ماه به ماه بسته‌های آذوقه را در خانه‌ی آن‌ها می‌رساندم. مسئولیت بچه‌های شهدا هم با من بود. هر هفته بچه‌هایی را که بیمار می‌شدند یا کسالتی داشتند، همراه مادرهای‌شان به تهران می‌بردم و در بهترین بیمارستان‌ها بستری می‌کردم.

خیلی پیش می‌آمد که همسر شهیدی باردار بود و بعد از شهادت همسرش وضع حمل می‌کرد. آنان را برای وضع حمل، به بیمارستان «مصطفی خمینی» می‌بردم. اگر همراه می‌خواستند و می‌دیدم کسی را ندارند، خود همراه‌شان می‌شدم و تا روز ترخیص، کنارشان می‌ماندم. روز ترخیص برای نوزاد لباس تهیه می‌کردم و درنهایت، با ماشین بنیاد به خانه‌شان می‌رساندم. گاهی هم اگر همسر شهید با خانواده‌ی همسرش مشکلی داشت، همان‌جا دادگاه خانواده‌ای تشکیل می‌دادیم و بعد از حل و فصل مشکل، به خانه‌ی خود می‌رفتم که دیگر ساعت ده یا یازده شب شده بود و دختر کوچکم در خانه کنار مادرشوهرم بود و خیالم راحت؛ اما می‌گفت: «مادر، نه روز خانه هستی و نه شب. پس چه کسی در کارهای مدرسه به من کمک کند.» از اوضاع خانواده‌ی شهدا و ایثارگرانی که به‌خاطر ما جنگ رفته‌اند برایش می‌گفتم و قانعش می‌کردم. می‌گفتم همیشه از خدا کمک بخواه که اگر او به من هم کمک نکند، از عهده‌ی انجام هیچ کاری برنمی‌آیم. 

 

***

یک روز برای سرکشی به خانواده‌ی شهدا و ایثارگران، به منطقه‌ی کوهستانی هیو (خور) رفته بودم. همسر یکی از ایثارگران را دیدم که دست و صورتش مجروح شده بود. او هنگام درست‌کردن رب، دچار آتش‌سوزی شده و به این روز افتاده بود. دخترش هم وضعیتی مثل خودش داشت و تمام دست و صورتش پر از تاول بود. وقتی اوضاع وخیم‌شان را دیدم، معطل نکردم. به راننده گفتم که برود داروخانه‌ی هشتگرد و قدری دارو و پماد تهیه کند. او تعجب کرد و پرسید: «چه کسی پانسمان را انجام می‌دهد؟» گفتم: «خودم. مگر چاره‌ی دیگری هم هست؟» نباید وقت را هدر می‌دادیم. امکانات درمانی نبود و احتمال عفونت وجود داشت. وسایل لازم که به دستم رسید، قیچی را با الکل ضدعفونی و تاول‌ها را قیچی کردم. پمادی را روی زخم‌های سوختگی مالیدم. وقتی کمی خنک و آرام شد، مقداری هم روغن ماهی روی گاز و باند مالیدم و زخم‌ها را پانسمان کردم. آمپول کزاز هم تزریق شد. دیگر هر روز ساعتی را بین کارهایم می‌گذاشتم، به خانه‌ی آنان می‌رفتم و پانسمان‌های‌شان را عوض می‌کردم تا کاملاً خوب شدند. 

 

***

در کردستان هم که برای کمک به مجروحان به قله‌ها می‌رفتم، می‌دیدم که رزمندگان در آن برف و کوران شدید، تنها یک اورکت به تن دارند و از سرما دندان‌های‌شان به هم می‌خورد. آن‌قدر برف بود که گاهی پای انسان شصت، هفتاد سانتی‌متر در آن فرومی‌رفت. وقتی از آن‌جا برگشتم، به بازار تهران رفتم و به بازاری‌ها گفتم که شما در جای گرم و نرم هستید و آن وقت، سربازان ما در قله‌های کردستان از شدت سرما می‌لرزند و حتی از بین می‌روند. با این اوصاف، چند کارتن بلوز و شلوارهای گرم تهیه کردم و به خانه آوردم. همه را به‌سرعت بسته‌بندی کردیم. با پسرم که در سپاه بانه بود، تماس گرفتم و گفتم که اگر ماشینی دستت هست، بیا تا این بلوز و شلوارها را به آن‌جا ببریم. قبول کرد و آمد. مقداری هم حلوا درست کردم و با هم راهی شدیم. وقتی به مقر سپاه مریوان رسیدم، صبر کردم تا خود حاج‌احمد را ببینم. او که آمد، گفتم: «می‌خواهم با دست‌های خودم این بلوز و شلوارها را به بچه‌های روی قله‌ها بدهم.» 

او به‌دلیل خطرهایی که وجود داشت، این کار را قبول نکرد؛ اما قول داد لباس‌ها به دست بچه‌هایی که در قله‌ها هستند، برسد. 

***

 

آشنایی من با «حاج‌احمد متوسلیان» مربوط به مریوان نبود و از سال‌ها قبل، هم‌دیگر را می‌شناختیم. پدر حاج‌احمد در تهران، همسایه‌ی دیواربه‌دیوار پدرم بودند و هستند؛ محله‌ی بازار، کوچه‌ی چهل‌تن، سمت مسجد امین‌الدوله. بچه‌های من در آن محله، همراه حاج‌احمد و برادرهایش بزرگ شدند.

او وقتی مرا در مریوان دید، با همان قاطعیت، مهربانی و متانتش که «دختر آقا» صدایم می‌کرد، به حرمت سیادتم گفت: «برای چه آمدید این‌جا؟ عده‌ای از منافقانی که در سی خرداد آن بلا را سرتان آوردند، فراری شده و به این‌جا آمده‌اند. اگر خدای‌ناکرده شما را شناسایی کنند و بگیرند، من باید چه کار کنم؟ شما ناموس ما هستید. جواب پدرتان را چطور بدهم؟» آن‌جا شب‌ها بسیار خطرناک‌تر بود. برای همین دستور داده بود که شب‌ها حلقه‌ی محاصره‌ای دور من ایجاد شود و تا حسینیه همراهی‌ام کنند. بعد از نماز و دعا هم، باز با همان حلقه‌ی محاصره به بیمارستان برمی‌گشتم.

رئیس بیمارستان الله اکبر، دکتری اصفهانی بود و بسیار شریف. او خیلی اصرار داشت که من آن‌جا بمانم و به کمک‌هایم در بیمارستان ادامه بدهم. به لطف خدا از کارم راضی بود. یک روز که همسرم را دید، کلی از کارهایم در بیمارستان تعریف کرد. شاید می‌خواست به‌نوعی به من دل‌گرمی بدهد. آن روزها در همه‌جای ایران، حرف اول را تقوا و شرافت می‌زد: از رزمنده و امدادگر و دکتر گرفته تا مردم کوچه و بازار.

همه‌ی رزمندگان برای من، مثل پنج‌تا پسرم بودند. وقتی مجروحی از اتاق عمل بیرون می‌آمد، بالای سرش می‌ماندم تا به هوش بیاید، حرف بزند و بتواند چیزی بخورد. آن‌وقت کمی خیالم راحت می‌شد و سراغ کار بعدی می‌رفتم.

نیروی چندانی برای این کارها در مریوان نبود. البته در بیمارستان سنندج و بانه، دو دختر همراهم بودند که از این دست کارها انجام می‌دادیم. یکی از آنان اهل اصفهان و دیگری تهرانی بود.

 

***

 

در محله‌ی پدری‌ام، چهارتا خانواده بودند که دعای ندبه‌ی صبح جمعه و دعای توسل سه‌شنبه‌ها، هر هفته بین‌شان می‌چرخید: یکی خانواده‌ی ما بود، دیگری خانواده‌ی حاج‌احمد متوسلیان، بعدی خانواده‌ی عموی حاج‌احمد که یزدی بودند و یک خانواده‌ی اصفهانی هم که خانم خانه، دخترخاله‌ی آقای ناطق نوری بود. 

پدر حاج‌احمد قنادی داشت. یک مغازه‌ی او در بازار بود و دیگری در خیابان ولیعصر. حاج‌احمد و برادرهایش، در مغازه‌ی پدری کار می‌کردند و درس هم می‌خواندند. او از دانشجوهای پیرو خط امام(ره) بود که قبل از انقلاب، فعالیت‌هایش را شروع کرد. حاج‌احمد قبل از آغاز جنگ تحمیلی، درسش را در دانشگاه علم و صنعت رها کرده و برای فرماندهی سپاه کردستان، به آن‌جا رفته بود. از آن‌جا هم به جبهه‌های جنوب رفت و در عملیات آزادسازی خرمشهر حماسه‌آفرینی کرد. او بعدها به سوریه و لبنان رفت. قرار بود یکی از پسران من هم همراهش برود؛ اما وقتی رفته بود تا در نماز جمعه با دوستانش خداحافظی کند، با موتور تصادف کرد و نشد که برود.

از این اکیپ که حاج‌همت و حاج‌احمد هم همراه‌شان بود، عده‌ای به ایران برگشتند؛ اما حاج‌احمد برنگشت و بعدها معلوم شد که بی‌اذن امام(ره) این کار صورت گرفته بود. مادر حاج‌احمد، آن‌قدر چشم‌انتظار ماند که به رحمت خدا رفت؛ اما پدرشان هنوز هم منتظر جوان برومند و مؤمنی هستند که رفت و برنگشت. 

 

***

جنگ عاقبت با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌های عجیب و غریبش تمام شد و امام(ره) هم رفت. 

وقتی حضرت امام(ره) به رحمت خدا رفتند، به‌شدت حالم بد شد. در مصلا که پیکر بی‌روح ایشان را دیدم، احساس کردم لحظه‌های آخر عمرم است و دارم جانم را از دست می‌دهم. فکر می‌کردم که بعد از حضرت امام(ره)، دیگر زندگی ادامه نخواهد داشت.

ایشان را عمیقاً دوست داشتم. 

تابستان سال 13٥٨، وقتی حضرت امام(ره) در قم مستقر بودند، چند اتوبوس و مینی‌بوس از بسیجیان و سپاهیان جمع کردم و به دیدار ایشان در مدرسه‌ی فیضیه‌ی قم بردم. در حضور حضرت امام(ره)، در جایگاه ایستادم و درباره‌ی تداوم انقلاب سخنرانی کردم.

حاج‌آقا اشراقی، سمت راستم بودند و صحبت‌هایم را ضبط می‌کردند. 

در انتهای صحبت‌هایم، پیش حضرت امام(ره) رفتم و اظهار ارادت کردم. ایشان متن سخنرانی را از من گرفتند، به آقای اشراقی دادند و گفتند که این متن را در این‌جا ثبت کنید. حضرت امام(ره) که رفتند، از آقای اشراقی پرسیدم که مگر اشکالی در متن بود؟ ایشان گفتند: «خیر، بلکه کوتاه و آموزنده بود و به این جهت، حضرت خواستند در دفتر این حوزه ثبت شود.»

هرگز محبت حضرت امام(ره) را در حق خود که سرباز کوچکش بودم، فراموش نمی‌کنم. بعد از آن درگیری سخت و ضربات شدید چاقو که منافقان به من در خرداد سال شصت، وارد و خانه و زندگی‌ام را نابود کردند، حضرت امام(ره) مرا برای دیداری دعوت کردند. رفتیم جماران. حضرت امام(ره) بعد از سخنرانی، داخل منزل رفتند. پاسداری به‌نام «جمشیدی»، دنبال من آمد و گفت که حضرت امام(ره) خواستند شما را شخصاً ملاقات کنند. وقتی خدمت‌شان رسیدم، گفتند: «دخترم، از اتفاقی که برایت افتاده ناراحت که نیستی؟» گفتم: «خیر، هرگز ناراحت نشده و نیستم؛ چون در راه آرمان‌های اسلام و انقلاب، این اتفاق برایم افتاده است.»

تشویقم کردند و گفتند: «اگر شما بعد از این اتفاق، از آن منطقه بیرون بیایید، انگار پایگاه اسرائیل دومی ساخته‌اید. محکم و استوار سر جای خود بایستید تا منافقان با دیدن شما، وحشت کنند. حضورتان مثل سدی‌ست در مقابل آن‌ها.»

همین شد که تا الآن، در همان محل زندگی کرده و مانده‌ام و خواهم ماند؛ بااین‌که گاهی بچه‌هایم هم می‌گویند: «مادر، شما که اهل این محل نیستید. چرا ماندگار شده‌اید و به زادگاه‌تان، تهران، نمی‌آیید؟» 

همیشه گفته‌ام که پای حرف رهبرم ایستاده‌ام. هرگز این محل را ترک نمی‌کنم. سال‌ها در پایگاه صاحب‌الزمان هشتگرد فعالیت داشته و به‌عنوان مسئول امور امر به معروف و نهی از منکر این‌جا، با 22 زیرمجموعه، فعالیت کرده‌ام. در حال حاضر هم مسئول ستاد عتبات منطقه هستم.

 خلاصه این‌که از ابتدا با انقلاب و جنگ زندگی کرده‌ و می‌کنیم. هر پنج پسرم، جانباز جنگی هستند. سال 13٨٨، ناراحتی قلبی‌ام شدت گرفت و عمل قلب باز کردم. متأسفانه سال بعدش، پسر بزرگم سکته کرد و از دنیا رفت و چهار پسرِ جانباز و یادگار جنگ برایم ماند.

دختر بزرگم هم در حال حاضر مسئول پایگاه «شهید پناهیان» کرج است. او نیز سی سال در خدمت خانواده‌ی شهدا بوده و هست. در زمان جنگ هم، در تعاون سپاه مشغول کار بود. 

خدای شهدا و امام(ره) را شاکرم که من و خانواده‌ام را در این راه قرار داد.