در حسرت زندگیِ عاشقانه

نوع مقاله : ماجرای واقعی

10.22081/mow.2018.66212

سیده‌طاهره موسوی

با سپاس از دکتر حمیدرضا شیری

 

سروش چای یخ‌شده‌ی روی میز را برمی‌دارد، عوض می‌کند و برای بار چندم روشا را صدا می‌زند. صدای روشا از توی اتاق به بیرون می‌پیچد.

ـ عزیزم میام. لوسی هنوز شیرش رو نخورده.

سروش با حرص، دندان‌هایش را به هم فشار می‌دهد و زیر لب می‌گوید: «کوفت بخوره لوسی‌ت.» و بعد، سرش را پایین می‌اندازد و در فنجان چای نگاه می‌کند.

روشا که می‌خواهد دوش بگیرد، به اتاق می‌رود. سروش لوسی را برمی‌دارد. جلو دهنش را می‌گیرد تا صدایش درنیاید؛ ولی لوسی دستش را گاز می‌گیرد و چنگ می‌زند. سوزش زخم‌های روی دستش را تحمل می‌کند و فوری از خانه بیرون می‌رود. نمی‌داند چقدر، ولی آن‌قدر می‌رود تا از شهر خارج شود. در بیابانی، درِ ماشین را باز و لوسی را به بیرون پرتاب می‌کند. به خانه که برمی‌گردد، روشا را جلو در می‌بیند که گریه می‌کند و جیغ می‌زند. وقتی او را می‌بیند، با دادخواست طلاقی که در دستش است، سمتش هجوم می‌آورد و برای همیشه ترکش می‌کند. 

ناخن‌هایش را محکم دور فنجان می‌کشد و لرزش چشم‌هایش، حتی توی موج‌های ریز چای هم دیده می‌شود. روشا که با لوسی روبه‌رویش ایستاده، دارد به او می‌خندد.

ـ با فنجون هم دعوا داری یا از لوسی ملوسم یاد گرفتی به همه چی چنگ بزنی؟

وقتی روشا او را با لوسی مقایسه می‌کند، حالش از ناخن‌های خودش هم به هم می‌خورد. صورتش را مچاله می‌کند و می‌گوید: «اَه... اینو دیگه برای چی آوری سر میز صبحونه؟ حداقل بذار یه صبحونه رو با هم درست بخوریم.»

روشا همین‌طور که لوسی را ناز می‌کند، ابروهایش را درهم می‌کشد و می‌گوید: «دفعه‌ی آخرت باشه درباره‌ی لوسی ملوسم این‌طوری حرف می‌زنی‌ها. این، عضوی از خونواده‌ی ماست.»

ـ از کی تا حالا از آدمیت دراومدیم که این بشه عضو خونواده‌مون.

روشا شکرپاش را روی میز پرت می‌کند و می‌گوید: «دوباره شروع نکن‌ها... . حوصله‌ی هیچ بحثی رو ندارم. بهت گفتم اگه بخوای لوسی رو از من جدا کنی، سر یک ساعت ازت طلاق می‌گیرم. حق طلاق هم که با خودمه. انگار دفعه‌ی پیش رو که یه روز بردیش خونه‌ی دوستت، یادت رفته.»

ـ چرا شروع نکنم؟ یه نگاه به سر و وضعت کردی؟ ببین پوست سفیدت به چه روزی افتاده. پر از لک شده. یه نگاه به من کردی؟ آسمم عود کرده. همه‌ش هم به‌خاطر وجود نجس اینه.

ـ خوبه خوبه! قشنگ معلومه سر قلیون‌کشیدن با دوستات آسمت عود کرده که حالا گردن لوسی می‌ندازی. خوبه که من لوسی‌مو برس می‌کنم و حموم می‌برم. تو که هیچ کاری نمی‌کنی. خیلی هم تمیزه، از تو هم تمیزتره. تو اصلاً عاطفه نداری؛ وگرنه این حیوون بیچاره به تو چی‌کار داره؟

هنوز حرف‌هایش تمام نشده بود که لوسی فضله‌هایش را روی لباسش می‌ریزد و سروش نیش‌خندی می‌زند. روشا لوسی را توی خانه‌ی چوبی می‌گذارد و می‌رود تا دوش بگیرد.

سروش روبه‌روی خانه‌ی لوسی می‌ایستد. انگشت‌هایش را قرچ‌قرچ می‌کند. دلش می‌خواهد فکرش را عملی کند؛ ولی وقتی یاد دفعه‌ی پیش می‌افتد که به‌خاطر درخواست طلاق روشا مجبور شد لوسی را از خانه‌ی دوستش برگرداند، منصرف می‌شود. لوسی را بیرون می‌آورد و با حرص، سیلی‌ای به صورت او می‌زند. لوسی هم چنگ روی دست‌هایش می‌کشد. واق‌واق که می‌کند، روشا داد می‌زند: «دست به لوسی زدی، نزدی‌ها.»

سروش سگ را توی جایش پرت می‌کند و به آشپزخانه می‌رود. بتادین روی دستش می‌ریزد و چسب می‌زند. دلش می‌خواهد مثل بچگی‌هایش زارزار گریه کند. یاد روزهایی می‌افتد که با خواهرش مسابقه‌ی درآوردن صدای حیوان می‌گذاشتند و او برنده می‌شد، برای این‌که صدای سگ را بهتر از همه درمی‌آورد. آن وقت‌ها از سگ خوشش می‌آمد؛ ولی حالا متنفر است. روزهاست دلش برای مادرش تنگ شده. لباس‌هایش را توی کوله‌اش می‌گذارد و به روشا خیره می‌شود. اعصابش از صورت و دست‌های پر از لک روشا به هم می‌ریزد. لحظه‌ای زندگی بدون او را تصور می‌کند؛ ولی تپش‌های قلبش تندتر می‌شود و اشک توی چشم‌هایش می‌چرخد. چقدر دلش می‌خواهد دوران نامزدی و دو ماه اول ازدواج‌شان دوباره تکرار شود و روزی که برای روشا سگ خرید، به عقب برگردد. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: «روشاجان، من هنوز هم عاشقتم. بیا این لوسی‌جونت رو ببریم بدیم جایی نگه‌دارن و هر چند وقت یه‌بار، برو بهش سر بزن.»

روشا سشوار را خاموش می‌کند و روی تخت پرت می‌کند.

ـ اصلاً حرفش رو نزن. اول صبح جمعه‌ای، برای چی بی‌خودی اعصاب من و خودت رو خرد می‌کنی؟ منم عاشقتم. عاشق لوسی هم هستم. آخه مگه این به تو چی‌کار داره؟

روشا از اتاق بیرون می‌رود و سروش را با فکرهایش تنها می‌گذارد. او همین‌طور که لباس لوسی را عوض می‌کند، به ‌ژینوس زنگ می‌زند و قرار می‌گذارد تا سگ‌های‌شان را به پیاده‌روی ببرند. بعد، عکس‌های اینستای خودش را نگاه می‌کند. وقتی می‌بیند لایک‌های عکس دیروزی‌اش با لوسی از هزار رد شده، هورای بلندی می‌کشد.

سروش از لای در خانه صدایش را می‌شنود و با حرص، در را محکم می‌بندد.

هربار که دنده را عوض می‌کند، دلش می‌خواهد می‌توانست دنده‌ی لج روشا را هم به همین راحتی تغییر دهد. با خودش حرف می‌زند و تا می‌تواند، بد و بیراه به روشا، ‌ژینوس و ساسان می‌گوید.

مادرش در خانه را باز می‌کند. روی زمین زیر پای سروش روزنامه می‌اندازد. همین که سروش از توی کوله لباس‌هایش را بیرون می‌آورد، مادرش می‌گوید: «نه. ... این لباس‌ها رو هم تو همون لباس‌شویی شستی که لباس‌های سگ رو می‌شورین؟ لباس‌های داداشت رو برات کنار گذاشتم. دوش گرفتی اونا رو بپوش.»

دل مادر برای پسرش و زندگی او، مثل سیب‌زمینی‌هایی که توی تابه جلزولز می‌کنند، گُر گرفته است. همین که پسرک ناخنکی به سیب‌زمینی‌ها می‌زند، نگاه مادر هم به خراش روی دستش می‌افتد و اشک‌هایی را پاک می‌کند که گوشه‌ی چشم‌هایش را تر کرده‌اند.

ـ پسرم، فکر نمی‌کردم روزی برسه که حسرت اومدن به خونه‌ت به دلم بمونه. نمی‌دونی چقدر برام سخته وقتی هر کدوم از فامیل‌ها آدرس خونه‌ت رو می‌گیرن، بهشون می‌گم پسرم تو خونه‌شون سگ نگه‌می‌داره. نمی‌شه برین؟

سروش سرش را تکان می‌دهد و بغضش را می‌خورد. روی زمین می‌نشیند و می‌گوید: «حق داری. جوابی ندارم بهت بدم. ... راستی نمی‌دونی چرا عمو جواب تلفنم رو نمی‌ده؟ می‌خوام وام بگیرم. گفتم شاید ضامنم بشه؛ ولی تا حالا کلی بهش زنگیدم و یه‌بارم برنداشته.»

مادر کنارش می‌نشیند و آهی می‌کشد.

ـ عیددیدنی که خونه‌ی عموت رفته بودین، روشا عکس‌های حیوون رو به دخترعموت نشون داده بود. زن‌عموت که فهمیده بود، با عموت دعواش شده و کل خونه رو شسته بود.

ـ سروش با مشت روی زمین می‌کوبد و می‌گوید: «لعنت به روشا. همش تقصیر اونه. یه وقتایی دلم می‌خواد این‌قدر این سگ لعنتی رو بزنم.»

مادر دستی به سر پسرش می‌کشد و می‌گوید: «نزن این حرف رو. روشا خیلی خانمه. من دوستش دارم. اگه بدونی چقدر دلم براش تنگ شده. ... راستی مدیونی به حیوون آسیب بزنی‌ها. معصیته. اون چه گناهی داره؟ بعدش هم، تو مطمئنی فقط تقصیر روشاست؟»

سروش بلند می‌شود و هود را خاموش و روشن می‌کند.

­ـ به نظرم خوب کار نمی‌کنه؟

مادر لبخند می‌زند. با دستش آرام گوش پسر را می‌کشد و می‌گوید: «فکر کردی فقط خودت زرنگی؟ از بچگی‌ت همین‌طوری بودی. هرجا به نفعت نبود، حرف رو عوض می‌کردی. ... انصاف داشته باش پسرم. خواهرت که می‌گفت روشا بهش گفته این سگ رو تو برای جشن تولدش کادو گرفتی.»

سروش با حرف مادرش، بی‌آرام‌وقرار می‌شود و بی‌ناهار از او خداحافظی می‌کند. قدم می‌زند زیر درخت‌های کنار خیابان تا شاید خش‌خش برگ‌ها، کمی حالش را خوب کند. ناگهان با پیامک یادآوری جلسه‌ی مشاوره‌ی فردا، دلهره می‌گیرد. هفته‌هاست از روان‌شناس وقت می‌گیرد تا درباره‌ی مشکل‌شان حرف بزند؛ ولی نمی‌رود. وقتی به پوست روشا و کم‌شدن عشق‌شان فکر می‌کند و این‌که اگر ماه‌های پیش رفته بود، شاید تا حالا مشکل‌شان حل شده بود، تصمیم می‌گیرد فردا حتماً برود. حرف‌هایش را با خود مرور می‌کند: «اگر روشا اصرار نمی‌کرد، من برایش نمی‌خریدم. الآن هر دومون مریض شدیم. سگش رو به من ترجیح می‌ده. به عشقمون ترجیح می‌ده. هیچ محبتی به من نمی‌کنه. همه‌ش تقصیر روشاست. باید سالم بشه. الآن نُه ماهه ازدواج کردیم و از ماه سوم که این سگ اومد تو زندگی‌مون، ما هر روز دعوا داریم.»

میان حرف‌هایی که در سرش می‌چرخند، یاد حرف‌های مادرش می‌افتد و دیگر نمی‌خواهد از واقعیت فرار کند. می‌خواهد با خودش روراست باشد. زیر درختی روی جدول کنار خیابان می‌نشیند. چشم‌هایش را می‌بندد. یاد روزی می‌افتد که ساسان به او گفت با خریدن سگ برای ‌ژینوس، هم دل او را به دست آورد و هم باعث شد گیردادن‌هایش کمتر شود. سروش با این‌که برایش سخت است که تقصیر خودش را گردن بگیرد، در ذهنش ماجرا را برای مشاور، از اول تعریف می‌کند: «وقتی دیدم روشا داره حسرت باکلاس‌بودن ‌ژینوس رو می‌خوره، با خودم گفتم اگه مثل ساسان براش یه توله‌سگ پشمالو بگیرم، هم بیشتر دوستم داره و هم یه‌کمی مشغول اون می‌شه و به بیرون‌رفتنم با دوستام کمتر گیر می‌ده. خودم هم، یه‌ذره حس باکلاس‌بودن بهم دست می‌ده. قرار شد لوسی رو تو حیاط نگه داریم تا خونواده‌ی من که مذهبی هستند، بتونند رفت‌وآمد کنند. ماه اول تو حیاط بود؛ ولی بعدش روشا خیلی وابسته‌ش شد. شاید دیراومدن‌های وقت و بی‌وقت من وابستگی‌ش رو بیشتر کرد. حالا هم هر دومون مریض شدیم و هم این‌که روشا اصلاً منو نمی‌بینه. فقط اون رو می‌بینه و بهش محبت می‌کنه. فکر می‌کنم بیشتر تقصیر من بود؛ اما حالا می‌خوام همه‌ی سعی‌ام رو کنم تا با کمک روشا، دوباره زندگی‌مون بشه همون زندگی عاشقونه‌ی روز اول ازدواج‌مون. فقط به من بگید چطور باید شروع کنم؟»