نوع مقاله : پسغام زن
مصائب یک دوشیزه5
ستاره سهیلی
بالاخره شاهداماد وارد شد. همانطور که راضیه گفته بود، خ. خوانی از سر و رویش میبارید. موهایش با دقتی وسواسگونه به یک طرف سرش چسبانده شده بود. لُپهایش لابد از خجالت، گُل انداخته و لبخندی به نشانهی ادب روی صورتش پهن شده بود. فریم عینکش گِرد بود: هری پاترطور؛ با شیشههایی به قطر دو بندِ انگشت. راستش چهرهاش دلنشین بود و یکجور معصومیت و مظلومیت خاص در نگاهش موج میزد. تنها چیز غیرعادی، ردیف خودکارهای توی جیبش بود؛ سبز، سیاه، قرمز و آبی. معمولاً جیبِ کوچکِ سمتِ چپِ کتِ آقای داماد، جای گل یا دستمال است؛ ولی جیب ایشان جاقلمی بود. او، یا به بودن این همه خودکار عادت داشت یا واقعاً لازمشان داشت. خوب که زیرچشمی همدیگر را برانداز کردیم، داماد چایش را هورت کشید و مادرش خواست که دو گل نوشکفته، به اتاق بروند و کمی با هم آشنا شوند. مامان نیمنگاهی به من انداخت و من هم لبخند زدم. هورتِ او و لبخندِ من، رمز تأیید اولیه بود. پلهها را طی کردیم و به اتاق بنده رسیدیم. آقای داماد، یکراست رفت و پشت میزتحریر من نشست. کلی تعارف کردم که آنجا بد است و تشریف بیاورید روی صندلی یا فوقش روی تخت بنشینید که نرمتر و راحتتر است؛ ولی او آنجا راحت بود؛ شاید از سرِ عادت. راضیه گفته بود که مثل خودم درسخوان است. داشتم خود را جمعوجور میکردم که دیدم خودکارها یکییکی روی میز ردیف شدند و کاغذی هم از جیب داخلی کت بیرون آمد. سعی کردم تعجبم را بپوشانم. حدس زدم که سؤالات مد نظرش را روی آن برگه نوشته و میخواهد جوابهای مرا هم بنویسد؛ معقولترین حالتِ ممکن.
باز هم لبخند زدم و درخواست کردم که اول، ایشان صحبت کنند. همیشه همینطورم و وقتی استرس دارم، نمیتوانم صحبت کنم. باید چنددقیقهای بگذرد تا ذهنم آرام شود و فکرم سروسامان بگیرد. باز هم لبخند زد و گفت: «راضیهخانم که اطلاعات اولیه رو گفتن. اجازه بدید بریم سرِ اصلِ مطلب.» چه خوب. حوصلهی مقدمهچینی و حرفهای کلیشهای را نداشتم. اصلِ مطلب، یعنی مسائل مهم و حیاتی؛ چیزهای اصولی که باید دو طرف دربارهشان تفاهم داشته باشند؛ وگرنه زندگیِ مشترک میرود روی هوا. خودکار قرمز را از روی میز برداشت و گفت: «شما فوقلیسانس دارید؟» گفتم: «بله». با خودکار قرمز علامت زد. یاد کنکور افتادم. پرسید: «کِی دفاع کردید؟» تاریخش را گفتم و او با خودکار آبی نوشت. موضوع پایاننامه و مقالات، اسم استاد راهنما و مشاور، نمرهی پایاننامه، تعداد مقالات و خیلی چیزهای علمی دیگر را پرسید و با خودکارهای رنگارنگ روی برگه نوشت. بعد هم شیوهی نگارش پروپوزال را پرسید و نکات مهم در نگارش پایاننامه را. اینها را هم نوشت؛ جزءبهجزء و موبهمو. روسریام خیسِ عرق شده بود. فضا بیشتر به مصاحبهی علمی میخورد تا مراسم خواستگاری. جزوهاش را که کامل کرد، یکبار نوشتههایش را مرور نمود و وقتی خیالش راحت شد چیزی از قلم نیفتاده، گفت: «ممنونم. جلسهی خیلی مفیدی بود. خیلی چیز یاد گرفتم. من معتقدم که آدم باید از تمام فرصتهای زندگی برای یادگرفتن استفاده کنه.» استرس و عصبانیت دست به دست هم داده بودند و موهایم را میکشیدند. عرق از پشت گردنم شُرّه میکرد تا وسط کمرم. کف دستهایم داشت میسوخت. باز هم لبخند زدم و گفتم: «ببخشید. اصلِ مطلب اینها بود؟ فکر نمیکنید صحبتهای مهمتری برای شروع زندگی مشترک وجود داشته باشه؟» خودکارها را گذاشت توی جیبش، برگه را تا زد و گفت: «وقت برای اون حرفا زیاده. مگه راضیهخانم بهتون نگفتن که من تصمیم دارم تا گرفتن فوقلیسانس، نامزد باشیم؟ البته اگه شما موافق باشید، میتونیم تا گرفتن دکتریم هم صبر کنیم و بعد، با خیال راحت بریم سرِ خونهوزندگیمون.» تفکر اشتباهش، برافروختهترم کرد و اطمینانش از جواب مثبت من، آتشم زد. حتی یک کلمه هم دربارهی خودمان حرف نزده بودیم و او از نامزدبودن و عروسیکردنمان حرف میزد.