نوع مقاله : نگاه
نوستالژی
سیدهزهرا برقعی
جشن تکلیف برای من، یادآور فستیوالی مهم و خانوادگیست. چرا؟ چون برای مادرم خیلی مهم بود که این خاطره به شکل برنامهای جذاب و شیرین در ذهن دخترش بماند. جشن تکلیف من در اواسط دههی شصت برگزار شد و دوست دارم دربارهاش بنویسم.
بنویسم اولین جشن تکلیفی که توی عمرم رفتم، جشن تکلیف خودم بود. لباس زرد و سفیدی برایم تهیه شد که البته پولش به جیب پدر و مادر من نمیخورد؛ اما آنها پسانداز کردند. لباس، لباس عجیب و غریبی نبود؛ نه پفی بود، نه حریر و نه دامن بلند چینچینی داشت. جیب ما خالی بود؛ وگرنه آنچنان هم گران نبود و نظر مادر و پدرم این بود که باید لباسی قشنگ برای این جشن تدارک ببینند.
ما کارت دعوت هم داشتیم؛ برگهای زیراکسشده از تصویر دخترکی که سر سجاده نشسته و دورش پر از گل بود. پدرم برای متن کارت، یک شعر نو گفته بود و حتی آدرس و تاریخ جشن را هم در شعر جا داده بود. این کاغذ کارتمانند را که چند تا میخورد و بسته میشد، باید به تعداد مهمانها تکثیر میکردیم. بعد هم نشستیم و دانهدانه رنگشان کردیم و برای همهی مهمانها پست نمودیم؛ خیلی رسمی و شیک. چون همهی اقوام ما در شهرهای دیگری ساکن بودند، برای همهی آنها کارت فرستادیم.
خانه را هم با پارچههایی تزئین کردیم که مادرم در بقچهی ته کمدش داشت. پارچهی ساتن گلگلی را یکجایی مثل پاپیون زدیم به دیوار. یکجای دیگر پارچهی رنگارنگی را زدیم به دیوار که پدرم با پنبههایی که به آن چسبانده بود، عبارتی دعایی را نوشت. او، حروف «زهراجان جشن عبادتت مبارک» را، با کاغذ دیواری درآورده بود که به دیوار پشت جایگاه چسباندند. کلی کتاب، بادکنک و پفکنمکی مینو هم خریدند، برای آنکه به بچهها هدیه بدهند؛ اما مادرم کار جالبی کرد. او از ماهها قبل، داشت جعبه از کوچه و خیابان جمع میکرد؛ جعبههای کوچکی که نمیدانستیم هدفش چیست. آن روز فهمیدیم میخواهد اسباببازیهایی را که خریده، در جعبهها کادو کند، توی یک سبد بزرگ بگذارد و به بچهها تعارف کند؛ هر کس به شانسش هر چیزی قسمتش شد. اسباببازیهای کوچکی برای این کار تهیه شد. خیلیهایش از چشم من و خواهر و برادرم هم دور ماند که یکوقت آنها را کش نرویم. بعضیهایش آنقدر خوب بودند که ما خداخدا میکردیم ته سبد مانده و کسی آن را برنداشته باشد تا بماند برای خودمان.
خلاصه این کارها توی تقریباً هیچ مهمانیای آن سالها انجام نشده بود. ابتکار مادرم بود و برای همهی مهمانها جذابیت داشت؛ طوری که بزرگترها هم هوس کرده بودند از جعبههای کادوشده بردارند و راستش بعضیها برداشتند. میگفتند که قبول نیست. چرا فقط برای بچهها خریدید و ما بزرگترها دلمان میسوزد. برای همین هم از آن شانسیها برمیداشتند و کلی هم ذوق میکردند.
قسمت بعدی ماجرا، نمایشی بود با طراحی مادرم. من، مادرم و یکی دیگر از دخترها که در نقش شیطان بود، نمایش را اجرا کردیم. اعتمادبهنفس خوبی پیدا کرده بودم که در آن سالهای هشت ـ نهسالگی، جلوی آنهمه آدم نمایش اجرا کردم.
بابا یک قرآن برایم هدیه گرفته بود. قرار بود آن را مادرم وسط جشن، از طرف بابا به من بدهد. خبر داشتم که بابا برای خرید یک قرآن خوشخط با رسمالخط ساده، صحافی محکم و جلد دوستداشتنی، به خیلی جاها سر زده بود. او متنی زیبا هم برایم نوشته و چسبانده بود به اول قرآن. من آن متن را برای همهی مهمانها خواندم و توی دلم قنج رفت که عجب بابای خوبی دارم. یادم هست همزمان به یاد دوستانم افتادم که پدرهاشان تازه شهید شده بود. حزن و شادی، درونم قاتی شده بود. بابا متن شکرگزاری نوشته بود که باید آن را جداگانه برای مهمانها میخواندم. این متن، تقریباً همهاش با خدایا شروع میشد و صحبت من بود با خدا. دوتا پشتی را روی هم گذاشته بودند که من مثلاً بالاتر از بقیه باشم و متن را بخوانم. این را یادم هست که پشتیها، روی هم میلغزیدند و من باید همزمان با قرائت متن، تعادلم را حفظ میکردم. حالا شاید شما بگویید چه بیکلاس. دوتا پشتی روی هم گذاشتهاند؛ ولی راستش جالبی ماجرا به نظرم همین بود.
یکی از هیجانانگیزترین قسمتهای جشن، دعوت از معلم کلاس اولم بود. آن سالها معلم و خانواده، ارتباط رسمی خاصی داشتند و اصلاً اینطور نبود که معلمهای ما به خانههامان بیایند؛ اما مادرم معلم کلاس اولم را دعوت کرد و او هم مشتاقانه پذیرفت که بیاید. سورپرایزی بود برای خودش. هم خجالت میکشیدم و هم ذوق کرده بودم.
تخممرغهایی را هم با کاغذ رنگی پر کرده بودیم که میزدیم به سقف و میشکست. کلی پولک و کاغذ رنگی روی سرمان میریخت. این هم بخشی از مراسم بود که آخرهای جشن، وقتی خانه حسابی کنفیکون شده بوده، آن را اجرا کردیم.
الآن که سالها از آن روز گذشته، تازه میفهمم برگزاری چنان جشنی که همهی مخلفات یک جشن واقعی را داشته باشد، برای خانوادهی من راحت نبود؛ چون ما در شهری دور از اقوام زندگی میکردیم و خرجِ مهمانداری و مسافرداری هم به خرج جشن اضافه شده بود. مادرم هم، دستتنها بود و پدرم باید تلاش زیادی میکرد که این هزینهها را جفتوجور کند. به هر حال، برایم جشن ماندنیای گرفتند. حس غرور، احترام، شادی و اعتمادبهنفس در من موج میزد و خوشحال بودم. فردایش چون مشق ننوشته بودم، معلمم تا ظهر مرا در حیاط مدرسه نگهداشت و تنبیهم کرد؛ اما ذوق آن جشن، هرگز از ذهنم بیرون نرفت.
این روزها، خانوادهها با انواع و اقسام تدارکات، میتوانند جشن خوبی برگزار کنند. آنان میتوانند تمهای رنگی بخرند، فشفشه روشن کنند و تزئینات قشنگی به در و دیوار بزنند. بچهها میتوانند بالای چهارپایهای بلند از جنس چوب گردو بروند و دکلمه بخوانند. آنها میتوانند بهجای اجرای نمایش، فیلمی خفن برای همهی مهمانها پخش کنند و خیلی کارهای دیگر...؛ اما راستش من جشن خودمانی دههی شصتی خودم را با هیچیک از اینها عوض نمیکنم و انگار، هنوز در حسِ حفظ تعادل روی آن یک جفت پشتی، دارم متن مینویسم.