دلهره‌های پدر عاشق

نوع مقاله : گزارش

10.22081/mow.2018.66220

تجربه‌ی پدرانه

رضا جوان آراسته

جشن تکلیف چون جشن بود، همه جمع می‌شدند و کیک و کادو داشت، بی‌هیچ ‌کار اضافه‌ای به حسنا خوش می‌گذشت؛ این اما کافی نبود. باید کاری می‌کردیم که خوش‌تر بگذرد و جشن تکلیفش جشن معمولی، تکراری و ساده نباشد. باید خاطره‌ی این جشن برای حسنا پررنگ‌تر، ماندگارتر و شیرین‌تر از هر جشن دیگری می‌شد. همه‌ی این‌ها، نیاز به طرح و نقشه و برنامه‌ی پروپیمانی داشت.

باید بترکانیم

حسنا هنوز یک سالش تمام نشده بود و نمی‌دانست با شمع روی کیک چه باید بکند. من و مادرش نشستیم و به جشن نه‌سالگی‌اش فکر کردیم. همان وقت که حسنا تلاش می‌کرد راه‌رفتن و قدم‌برداشتن را تمرین کند، پیشنهادم این بود که جشن تولد یک‌سالگی، دوسالگی، سه‌سالگی و چهارسالگی‌اش را ساده و خانوادگی برگزار کنیم، برای پنج‌سالگی‌اش که تقریباً میانه‌ی تولد تا تکلیف بود، یک جشن خانگی بگیریم و فامیل را هم دعوت کنیم. برای شش، هفت و هشت‌سالگی‌اش، باز جشن‌مان محدود به خانواده‌ی خودمان باشد؛ اما برای نه‌سالگی‌اش بترکانیم. آن سال‌ها هنوز خودم هم دقیق نمی‌دانستم منظورم از ترکاندن چیست؟ فقط می‌دانستم که باید جشنش متفاوت باشد و مفصل و خاطره‌ساز.
خیلی زودتر از آنچه انتظارش را داشتیم حسنا راه افتاد، حرف زد، مهد و مدرسه رفت و به نه‌سالگی رسید.

 

تدارکات جشن

دو ماه قبل از جشن، لیست بلندبالایی از کارها آماده شد: آماده‌کردن فهرست مهمان‌ها، نوشتن متن کارت دعوت و خریدهای جشن که کار من بود تا تهیه‌ی پارچه برای لباس حسنا، پیداکردن جایی برای جشن و طراحی و سفارش کیک که کار مادرش بود.

برای جشن، او‌ل باید لیست مهمان‌ها نوشته می‌شد؛ بعد به تفکیک بچه‌های زیر پنج سال، بین پنج تا ده سال و ده تا پانزده سال می‌پرداختیم. باید برای هریک از این بچه‌ها، هدیه و مسابقه‌ای طراحی می‌شد که برای آن‌ها هم شب خوشی رقم بخورد.

بعد باید برآورد هزینه می‌کردیم تا یک‌باره زیر آوار خرجش نمانیم. تیم‌های مشورتی زیادی از خاله، خواهر، دوست و آشنا آمدند و تجربه‌ها و پیشنهادهای‌شان را گفتند. آنان درنهایت، مرا با صفحه‌ای پر از عددهای پرصفر تنها گذاشتند.

 

سین برنامه

گام بعدی، طراحی سین برنامه‌ی جشن بود که البته کار من نبود. زمان‌بندی و چینش برنامه‌ها که من حتی تا این اواخر هم از آن‌ها بی‌خبر بودم.

سین برنامه که مشخص شد، باید لوازم و مقدمه‌های هریک را هم تهیه می‌کردیم. چادرنماز و سجاده برای حسنا می‌گرفتیم، مسابقه برای بچه‌ها طراحی می‌کردیم، بلندگو و میکروفن می‌آوردیم و کارهای ریزی شبیه این، که کم هم نبودند.
بعد جدول زمان‌بندی کارها از آن روز تا روز جشن نوشته شد: تا فلان تاریخ همه‌ی مهمان‌ها دعوت شده باشند، لباس حسنا دوخته شده باشد، دکور نهایی بشود، قول و قرار با مداح گذاشته شود و باقی برنامه‌ها که حتی یک روز را هم در تقویم خالی نگذاشت.

 

خرج‌های شیرین

گام بعدی خریدها بود: از خرید میوه و آجیل گرفته تا پلاستیک زباله برای آخر جشن و مروارید صورتی برای روی لباس حسنا و چنگال یک‌بار مصرف برای کیک و دستمال کاغذی و پونز. کنار خریدها، فهرست بلندبالایی هم داشتیم از وسایلی که باید از خانه با خودمان می‌بردیم: چهارپایه، اسپیکر، یخ، آینه، جاچسبی و خرده‌ریزهایی دیگر.

این‌ها همه برنامه‌های پیش‌بینی‌شده بود و باید کلی اتفاق، برنامه، طرح و خرید پیش‌بینی‌نشده هم اضافه می‌شد.

 

اصل کاری

برنامه‌ی ما برای جشن تکلیف حسنا، فقط این‌ها نبود؛ این‌ها را کسی غیر از پدر و مادر او هم می‌توانست انجام بدهد. ما کار دیگری هم باید می‌کردیم؛ یک کار سخت: باید به حسنا نشان می‌دادیم که به مرز مهمی در زندگی رسیده است؛ باید نشانش می‌دادیم که نه‌ساله‌شدن، برایش کلی شخصیت، احترام و ارزش آورده است. باید متوجهش می‌کردیم حالا آن‌قدر مهم شده که طرف‌حساب حرف‌های خدا باشد و از این روز به بعد، خدا حسابی تازه رویش باز کرده است.

قصه‌هایی که مادر حسنا برایش تعریف می‌کرد، حرف‌هایی که ما با هم می‌زدیم و حتی گاهی شوخی‌های من، باید رنگ و بوی تازه‌ای پیدا می‌کرد.

ما درباره‌ی جشن تکلیف حرف می‌زدیم؛ درباره‌ی این‌که چرا باید این‌قدر جشن مهمی باشد؛ درباره‌ی این‌که بعد قرار است چه اتفاق‌هایی بیفتد و حسنا چه کارهایی باید بکند. همه‌ی این حرف‌ها، رنگ هیجان داشت و تحسین، به‌خاطر رسیدن به مرحله‌ی جدیدی در زندگی.

 

ساعت زنگی

میلاد حضرت زینب(س) رسید؛ روز تولد و تکلیف حسنا. او تا آن روز، هیچ‌گاه تا این اندازه محور جشن و مراسم نبود؛ هیچ‌گاه این‌قدر همه درباره‌اش حرف نمی‌زدند و به‌خاطرش کار نمی‌کردند. ما این انبوه توجه و تحسین را گره زده بودیم با مسئله‌ی به تکلیف رسیدن و عبادت و توجه خدا به حسنا.

جشن شلوغ، شاد و پرنشاط تکلیف حسنا برگزار شد. آخر شب، وقتی خیلی از مهمان‌ها رفته بودند، حسنا هنوز چشمانش برق داشت و وقتی قرار شد شب را خانه‌ی پدربزرگش بخوابد، رفت و از بین انبوه کادوهایش، ساعت زنگ‌داری را برداشت و همان‌طور که دم در کفش‌هایش را می‌پوشید، گفت این را می‌برم تا برای نماز صبح خواب نمانم.