نوع مقاله : گزارش

10.22081/mow.2018.66227

روایت زن جوانی که تصمیم گرفت کلیه‌اش را به دختری اهدا کند

 احمد کمالی

پیوند انسانیت

گاهی اتفاقاتی در زندگی ما رخ می‌دهد که مسیر زندگی‌مان را عوض می‌کند. تصمیم‌گیری درست درباره‌ی معماهایی که زندگی بر سر راه می‌گذارد، گاهی بسیار سخت و دشوار است. مشغله و گرفتاری‌های روزمره، از آدم‌ها موجودی غافل می‌سازد؛ غافل از این‌که برای چه به دنیا آمده‌اند و برای چه مأموریت زندگی روی کره‌ی خاکی به آن‌ها داده شده است. همه‌ی این‌ها باعث می‌شود افراد از حال هم غافل شوند و فقط تجربه‌های مشترک و درک بالاست که در چنین مواقعی، از انسان‌های معمولی که اغلب کمیت دینداری‌شان لنگ می‌زند، انسانی نیکوکار و ایثارگر می‌سازد. گزارش این صفحه، درباره‌ی زنی‌ست که درگیر ماجرایی می‌شود به قول خودش شبیه خواب و رؤیا. او مادرش را به‌دلیل بیماری کبد از دست می‌دهد. مادر او نیازمند پیوند کبد بود که این عضو نرسید و مادرش به انتهای خط زندگی رسید. روایت تلخ مادر، در ذهن زن جوان حک می‌شود. چند ماه پس از فوت مادر، او به‌صورت اتفاقی با خانواده‌ای آشنا می‌شود که با آن‌ها درد مشترک دارد؛ اما عزیز آن خانواده که نیاز به عضو پیوندی داشت، هنوز در قید حیات بود. روایت ما، درباره‌ی بانوی 37ساله‌ای‌ست که کلیه‌اش را با لبخند معصومانه‌ی دختری یازده‌ساله و محروم تاخت زد. «فریده افشار» خودش را با این نام معرفی می‌کند. این، نام واقعی ‌او نیست و می‌خواهد اجر معنوی کار خیرش زایل نشود.

او علاقه‌ی چندانی به صحبت درباره‌ی ماجرای اهدای کلیه‌اش ندارد؛ اما در پاسخ به اصرار ما می‌گوید: «این ماجرا مثل یک رؤیا بود. هیچ‌گاه با بیماری که نیاز به عضو پیوندی دارد، روبه‌رو نشده بودم؛ تا این‌که مادرم بیمار شد. کبد او از کار افتاده بود و پزشکان می‌گفتند که نیاز به پیوند کبد دارد. سه ماه درگیر عضو پیوندی بودیم. متأسفانه مادرم دوام نیاورد و به عمل جراحی پیوند نرسید.» غم ازدست‌دادن مادر، بانوی جوان را تحت تأثیر قرار داد. درست هشت ماه بعد از پرکشیدن مادر، او دوباره به همان بیمارستانی که مادرش در آن فوت کرده بود پا گذاشت. خانم افشار برای انجام یک‌سری امور اداری و تکمیل پرونده‌ی مادر، به بیمارستان آمده بود که نگاهش به نگاه الهام گره خورد و مسیر زندگی‌اش تغییر کرد.

ـ چهره‌ی الهام، مثل ماه می‌درخشید. از همان بار اول که دیدم، مجذوبش شدم. شاید حکمت الهی باشد؛ اما مهر او به دلم نشست. او پدر نداشت و مادرش هم با سرطان معده دست‌وپنجه نرم می‌کرد. الهام را نیمه‌جان روی تخت دیالیز دیدم. زنی بی‌رمق و لاغراندام در لباس بیماران، بالای سرش ایستاده بود و در حالی که خود حال نزاری داشت، سعی می‌کرد به دخترک دلداری و قوت قلب بدهد. آن زن فاطمه بود؛ مادر الهام. او که خودش هم در همان بیمارستان بستری بود، شیمی‌درمانی می‌شد. وقتی فهمیدم مادر و دختر در یک بیمارستان بستری هستند، کنجکاو شدم. همین کنجکاوی مرا وارد زندگی آن‌ها کرد.

همان روز، خانم افشار نشست پای حرف‌های الهام و مادرش. وضعیت الهام اورژانسی و بسیار وخیم بود. هر دو کلیه‌ی او از کار افتاده و در انتظار پیوند بود. مادرش با این‌که سرطان داشت، اصلاً به خودش فکر نمی‌کرد و نگران پاره‌ی تنش بود.

ـ آن‌ها خانواده و کس‌وکاری نداشتند. الهام، از دار دنیا یک عمو داشت و یک خاله. آن‌ها هم فقیر بودند و درگیر مشکلات خودشان. واقعاً آن مادر و دختر، بی‌سرپناه بودند. بعد از دیدار اول، دیگر فکر آن دو نفر حتی یک لحظه هم مرا رها نکرد. در طول یک هفته، چندبار به آنان سرزدم؛ تا آن‌که یک روز رفتم بیمارستان و دیدم الهام روی تختش نیست. ترس تمام وجودم را در بر گرفت. مرتب به خود نهیب می‌زدم که آن فکر هولناک رهایم کند. صدایی مدام در گوشم می‌خواند که سرنوشت الهام هم مانند مادرم خواهد شد. از پرستاران با سراسیمگی پرس‌وجو کردم و مادر الهام را پشت اتاق احیای قلبی و ریوی یافتم. الهام ایست قلبی کرده بود. پزشکش می‌گفت که در مقابل دیالیز مقاومت کرده، مایعات بدنش زیاد شده و دچار ایست قلبی شده است. بیچاره فاطمه، پشت در اتاق احیای قلبی از حال رفته بود و الهام با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کرد. آن لحظه الهام را از خدا خواستم و با او عهد کردم که اگر این دختر احیا شود، کلیه‌ام را به وی اهدا کنم. چیزی نگذشت که دخترک به دنیا بازگشت. به الهام و فاطمه چیزی نگفتم. ماجرا را با پزشک او در میان گذاشتم. دو روز بعد که حال الهام بهتر بود، پزشک به آن‌ها گفت: «اهداکننده‌ای پیدا شده و می‌خواهد کلیه‌اش را به شما بدهد.» همان‌طور که از پزشک درخواست کرده بودم، نام مرا بر زبان نیاورد. این در حالی بود که آزمایش‌های اولیه‌ی من برای اهدای کلیه به الهام، جواب مثبت داده بود. انگار تمام دنیا را به الهام و فاطمه داده بودند. بهترین لحظه‌ی زندگی‌ام، تصویر شادی مادر و دختر بود و بهترین روز زندگی‌ام، روزی که چشمانم را باز کردم و دیدم الهام روی تخت کناری من، آرام خوابیده است؛ بدون این‌که دیگر ترس از دیالیز و غم کلیه به دل داشته باشد. الآن هفت ماه از آن ماجرا می‌گذرد. من، اصلاً پشیمان نیستم و تا آخر عمر هم پشیمان نخواهم شد. الهام، بعد از عمل متوجه شد که چه کسی به او کلیه اهدا کرده است. حالا دختری دارم و الهام، مرا مثل مادرش می‌داند؛ من هم او را به‌اندازه‌ی دختر خودم دوست دارم.