در روزهای جنگ مسلحانه‌ی منافقان

نوع مقاله : دریا کنار

10.22081/mow.2018.66229

 لیلاسادات باقری

 

«طاهره صفاتاج» هستم؛ متولد اصفهان در سال ١٣٤٢ و چهارمین فرزند خانواده‌مان که سه خواهر بودیم و سه برادر داشتیم.

پدرم کتاب‌فروشی داشت و با همین شغل، فعالیت‌های مذهبی و سیاسی مى‌کرد. او با طلاب حوزه‌ی علمیه‌ی قم ارتباط داشت و از این طریق، اعلامیه‌ها و رساله‌ی حضرت امام به دستش می‌رسید و تبعاً از دست پدرم هم به دست دیگران. می‌شود گفت که پدرم، ارتباطی بود بین علمای حوزه‌ی علمیه‌ی قم و مبارزان اصفهانی.

آشنایی من و خواهر و برادرهایم با مسائل مبارزاتی و انقلابی آن روزها، به‌واسطه‌ی پدرم بود. ایشان در این باره، به‌شدت هوشیار رفتار می‌کرد؛ حتی وعاظی که برای مجالس روضه‌های خانگی انتخاب می‌کرد، از مبارزان و مخالفان رژیم شاهنشاهی بود.

 

***

 

پانزده‌ساله بودم که مبارزات انقلابی به اوج رسید. تازه وارد دبیرستان شده بودم که شدم یکی از فعالان انقلابی. آن موقع هر کاری که از دست‌مان برمی‌آمد، برای انجامش کوتاهی نمی‌کردیم. با بچه‌ها از خبرهایی که به گوش‌مان می‌رسید حرف می‌زدیم؛ از شکنجه‌های ساواک تا فساد بدنه‌ی رژیم و بی‌کفایتی شاه. می‌خواستیم به‌اصطلاح، بین بچه‌ها روشن‌گری کنیم. بعد از مدتی هم، کم‌کم در مدرسه اعلامیه پخش می‌کردیم. از خوش روزگار، دو نفر از معلم‌ها هم، در نگه‌داری اعلامیه‌ها پیش خودشان همراه و کمک‌مان بودند، تا وقتی که زمان مناسبی پیدا بشود برای پخشش. همین مسئله، اعتمادبه‌نفس‌مان را بیشتر می‌کرد؛ طوری که با مدارس دیگر هم، برای راهپیمایی قرار می‌گذاشتیم. چند مدرسه می‌شدیم و هماهنگ با هم بیرون می‌رفتیم.

یادم هست یک‌بار در همین قرارهایی که با مدارس دیگر داشتیم، تازه از مدرسه خارج شده بودیم که یک آن، مأموران متوجه شدند برای راهپیمایی می‌رویم. مدرسه‌ی ما روبه‌روی فلکه‌ی احمدآباد بود که همیشه پر می‌شد از مأمور. همین‌طور که داشتیم می‌رفتیم سر قرار، با باتوم دنبال ما دویدند. با تمام سرعت و دلهره پا گذاشتیم به فرار. می‌دانستیم اگر گیر بیفتیم، زندان و شکنجه‌ی وحشتناک ساواک در انتظارمان است. بین بچه‌هایی که هر یک به سمت کوچه و خانه‌ای در اطراف می‌دویدند، می‌دویدم که افتادم در چاله. صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم. با خود فکر می‌کردم که الآن مأموری باتوم‌به‌دست، بالای سرم می‌آید و دستگیرم می‌کند. در همین فکر بودم که مأموری سررسید. انگار همه‌چیز در آن لحظه برایم تمام شد. اما همین که نگاهم کرد، سریع رویش را برگرداند؛ انگار مرا ندیده است و بعد، بلافاصله به سمت دیگری دوید. حس خیلی خوبی بود؛ حس رهایی در آن لحظه‌های بسیار سخت. البته نباید این را به حساب خوش‌شانسی گذاشت. آن روزها بیشتر مردم با هم یک‌دل شده بودند.

به هر حال، خطر دستگیری و کشته‌شدن زیاد بود. مردم هنوز به مأموران و گشتی‌ها اعتماد نداشتند. در شب‌هایی که حکومت نظامی اعلام می‌شد، از ساعت هشت به بعد، اجازه‌ی هیچ‌گونه ترددی در کوچه و خیابان نبود؛ اما عده‌ای در انتهای خیابان جمع می‌شدند و بشکه‌ای دویست‌لیتری را می‌گذاشتند تا روحانی‌ای که ساکن محل بود، از آن بالا برود و برای مردم روشن‌گری کند. همین که سروکله‌ی مأمورها پیدا می‌شد، همه پا به فرار می‌گذاشتند و می‌رفتند به هر خانه‌ای که نزدیک‌تر بود. بعد هم، از پشت‌بام‌ها می‌رفتند خانه‌ی خودشان. روزهای دلهره‌آوری بود که اتحاد و هم‌دلی مردم، برای مبارزه‌ی بیشتر انگیزه‌دارش می‌کرد. دیگر کسی به فکر کار و حتی خوردوخوراک هم نبود. مردم شلنگ‌هایی از خانه‌های‌شان بیرون گذاشته بودند که در حین راهپیمایی هر که تشنه شد، آب بخورد. یا از نانوایی، نانی تهیه می‌کردند و همین مثلاً ناهارشان می‌شد. می‌خواهم بگویم اگر کسب‌وکار، مدرسه و دانشگاه تعطیل شده بود، همه و همه با مصائبی از این دست کنار آمده بودند تا فقط به هدف سرنگونی رژیم و پیروزی انقلاب و آمدن امام برسند.

 

***

 

انقلاب که پیروز شد، باز هم به فعالیت‌مان در مدرسه ادامه دادیم. اولین کاری که کردیم، تشکیل انجمن اسلامی بود. من هم شدم مسئول انجمن. مدیر و معلم‌های مدرسه، خیلی به کارهای ما بها می‌دادند و ما مقید بودیم ضمن داشتن نمرات مطلوب، فعالیت‌های انجمن را هم انجام بدهیم. کادر مدرسه می‌دانستند که هدف ما در انجام فعالیت‌های انجمن اسلامی چیست. آن روزها فرقه‌ها، دسته‌ها و حزب‌ها، به‌طور کامل و مبرهن فعالیت‌های‌شان را انجام می‌دادند و معلوم بود مثلاً گروه کمونیست‌ها یا مجاهدان (منافقان) یا حزب‌اللهی‌ها کدام‌اند و چه می‌کنند.

ما در انجمن اسلامی، نمایشگاه می‌زدیم؛ نمایشگاه کتاب و عکس. تئاتر اجرا می‌کردیم. یک‌سری کلاس‌های عقیدتی ـ نظامی هم برگزار می‌کردیم؛ مثل احکام و تفسیر قرآن.

در کنار این‌ها، من از اواسط سالی که دوم دبیرستان را می‌خواندم، مربی پرورشی مقاطع پایین‌تر شدم و تدریس کردم؛ یعنی به‌صورت افتخاری، معلم ورزش، هنر و قرآن در این مقاطع بودم.

چون پدرم از همان کودکی ما را کلاس قرآن گذاشته بود، تا حدی بر روخوانی و مفاهیمش مسلط بودم و نیاز به حضور در کلاس قرآن نداشتم.

این کار را کاملاً از سر وظیفه و تکلیف انجام می‌دادم. همان‌وقت، فرمی از آموزش و پرورش آوردند تا پُرش کنم، به من حقوق تعلق بگیرد و رسمی شوم؛ اما قبول نکردم. فکر می‌کردم اگر حقوق بگیرم، در انجام تکلیف و نیتم خدشه‌ای وارد می‌شود. با تمام عشق و شور به امام، انقلاب و اسلام خدمت می‌کردم؛ بدون هیچ‌گونه چشم‌داشتی. همه می‌خواستیم اسلام، انقلاب و امام‌مان سربلند و پیروز باشد.

 

***

 

جنگ شروع شد و زندگی شکل دیگری گرفت. فعالیت‌ها و کارها، بیشتر و آرمانی‌تر شد. آن موقع، هم در جهاد و هم در سپاه فعالیت داشتم. آن روزها کار در سپاه و جهاد هم، مثل کار در مدرسه، نه یک شغل، که انجام وظیفه بود؛ طوری که وقتی در سپاه بودیم و مسئول مالی با ما کاری داشت، نمی‌رفتیم به آن سمت. اصلاً دوست نداشتیم که حتی راجع به مباحث مالی، چیزی بشنویم. به‌جد آمده بودیم تا برای خدا کار کنیم. گاهی مجبور می‌شدیم شب‌ها هم بمانیم؛ در حالی که صبحش امتحان پایان سال داشتیم. سختی و بی‌خوابی را به جان می‌خریدیم تا وظیفه‌مان را در قبال انقلاب به‌درستی انجام دهیم. خوب درک کرده بودیم که در سال‌های بسیار حساسی قرار گرفته‌ایم.

 

***

 

سی‌ام خرداد سال شصت جنگ‌های مسلحانه‌ی منافقان شروع و فعالیت‌های ما در سپاه شبانه‌روزی شد. با منافقان خانمی که حین انجام عملیات‌های مسلحانه دستگیر می‌شدند، صحبت می‌کردیم. بیشتر آن‌ها اغفال شده و دست به کشتار مردم بی‌گناه زده بودند؛ در رده‌ی سنی هفده ـ هجده سال تا بیست‌وچهار ـ پنج سال.

یک روز بین کسانی که دستگیر کرده و آورده بودند به سپاه، یکی از هم‌کلاسی‌هایم را دیدم. با هم در یک مدرسه درس می‌خواندیم که حالا بازداشت شده بود و روبه‌روی من قرار داشت.

 

 

***

 

برخورد اولیه‌ی منافقان با غرور و سرکشی زیادی همراه بود. آنان اصلاً نمی‌خواستند از مواضع‌شان کوتاه بیایند تا ما دست‌شان را بگیریم و در برابر سپاه، انقلابی‌ها و کل نظام به‌شدت موضع می‌گرفتند.

بین این افراد، کسانی هم وجود داشتند که فریب سرکرده‌ها و سرگروه‌های منافقان را خورده بودند. بعد از مدتی که با ما نشست و برخاست می‌کردند، متوجه سم‌پاشی‌هایی می‌شدند که بر ضد نظام و سپاه شده بود، توبه می‌کردند و به راه درست برمی‌گشتند. مثلاً می‌دیدند هر درخواستی برای بیرون زندان دارند، در انجامش کوتاهی نمی‌کنیم. البته گاهی درخواست‌های‌شان کدهایی بود که می‌خواستند به خانواده یا دوستان‌شان بدهند و باید حواس‌مان خیلی جمع می‌شد که بی‌گدار به آب نزنیم.

در این بین، حتی کسی بود که بعد از توبه و آزادی از زندان، با ما رابطه‌ی خانوادگی برقرار می‌کرد.

***

 

پای صحبت‌های‌شان که می‌نشستیم، بیشتر به حرف‌های فریبنده‌ی رئیس‌های‌شان پی می‌بردیم. می‌گفتند که ما معتقدیم هدف، وسیله را توجیه می‌کند؛ پس باید یک عده از پاسدارها یا مردم انقلابیِ کوچه و بازار را بکشیم تا از سر راه هدفی که می‌خواهیم به آن برسیم، برداشته شوند.

بعضی‌ها هم می‌گفتند که هدف ما از سرنگونی رژیم، انقلابی نیست که به رهبری امام خمینی(ره) پیروز شده است. ما قصد داریم همه‌ی کسانی را که حتی کوچک‌ترین فعالیتی در بدنه‌ی نظام شاهنشاهی داشتند نابود کنیم تا نظامی کاملاً متفاوت از رژیم قبلی به وجود آوریم. حالا بماند که ادعای دموکراسی‌شان، گوش خلق‌الله را کر کرده بود.

 

***

 

عده‌ای هم حاضر نبودند از موضع اشتباه‌شان کوتاه بیایند. این‌ها، سرشاخه‌های منافقان بودند. یادم هست یکی از آنان در اواسط بازداشت، خود را به دیوانگی زد، تا به این طریق آزاد شود و باز به فعالیت‌هایش ادامه بدهد. گویا هر کسی که شیر پاک خورده بود، متوجه اشتباه بودن مسیرش می‌شد و با توبه‌ی واقعی، می‌رفت سر خانه و زندگی‌اش؛ اما برخی هم گوش‌شان بدهکار حرف حق نبود.

 

***

 

سال 1362 ازدواج کردم. کاملاً سنتی با همسرم آشنا شدم؛ از طریق مادرش که در جهاد دانشگاهی فعالیت داشتند و ما هم به طریقی با این ارگان مرتبط بودیم.

اولین شرطم برای ازدواج، شرکت همسر آینده‌ام در جبهه بود. هر کسی جوابم را با اکراه می‌داد، به‌سرعت پاسخ منفی می‌دادم. فکر می‌کردم کسی که برای دفاع از اسلام، کشور و خانواده از جانش می‌گذرد و راهی رزم و جبهه می‌شود، حتماً در زندگی مشترک هم قابل اعتماد و پشتیبان محکمی خواهد بود.

همسرم هم‌فکر من بود. او قبل از ازدواج، در جبهه‌ی کردستان حضور داشت و بعد از عقدمان هم، باز به جبهه رفت. 

دوست نداشتم شروع زندگی‌مان با مادیات همراه باشد؛ آن‌قدر که برای خرید حلقه هم، راضی نمی‌شدم تا این‌که پدر همسرم اطمینان دادند حلقه‌ی انتخابی‌شان قیمت بسیار کمی دارد.

امام همه‌ی آرمان‌ها و اهداف متعالی و معنوی را یادمان داده بود و چقدر دوست داشتیم ایشان خطبه‌ی عقدمان را بخوانند. متأسفانه عقد مصادف شد با بیماری قلبی‌شان و نشد. دو ماه هم صبر کردیم تا برویم خدمت ایشان، که آخرش هم توفیق حاصل نشد. عقدمان را آقای بهاءالدینی (دامت برکاته)، در قم خواندند و تنها توصیه‌ای که به ما کردند، این بود: «سعی کنید در زندگی‌تان، هر کاری می‌کنید برای رضای خدا باشد و بس.»

نمی‌دانم چقدر موفق شدیم که به راهنمایی ایشان تأسی کنیم؛ اما تمام تلاش‌مان را کردیم؛ حتی زمانی که در جبهه و پشت جبهه با هم حضور داشتیم.

 

***

 

بعد از ازدواج، همچنان در جهاد و سپاه فعال بودم؛ از رفتن به کمک برای دروی محصولات در جهاد تا برگزاری کلاس‌های قرآن و بصیرت‌افزایی. همسرم هم که در جبهه‌ی جنوب حضور داشت.

***

 

جنگ تمام شد. من چهار فرزند داشتم: محمدعلی، فاطمه، مهدی و محمد. محمد و مهدی که دوساله‌ شدند، مشغول تحصیل در دارالقرآن شدم.

تا سال ١٣٧٤ برای پایان تحصیلاتم در دارالقرآن، کارورزی داشتم و در مسجد محل، کلاس تشکیل دادم. همین سبب شد در مسجد، پایگاه بسیج تأسیس کنم و فرمانده آن شوم.

این فیض تا سال ١٣٩٠ ادامه داشت تا مسئولیتم را واگذار کردم. البته هنوز هم از بسیج و فعالیت در آن کنار نکشیده‌ام و در هفته، چند روزی را همچنان فعال هستم. تا نفس دارم، پای انقلاب و آرمان‌هایش هستم و معتقدم اگر مثل آن سال‌های طلایی شروع انقلاب که همه با هم‌دلی مو‌به‌موی فرمایش‌ها و راهکارهای حضرت امام را گوش می‌دادیم و اطاعت می‌کردیم، امروز هم دستورهای رهبر را گوش دهیم و اطاعت کنیم، هرگز به مشکل و مانعی نمی‌رسیم و نخواهیم رسید. باز هم فرمایش آیت‌الله بهاءالدینی را در روز ازدواج‌مان یادآوری می‌کنم که کاش همه‌ی کارها را برای رضای خدا انجام دهیم. اطاعت از ولیّ فقیه، قطعاً جزو دستورهای خداوند متعال است و سعادت دنیا و آخرت‌مان در گرو همین امر.