نوع مقاله : ماجرای واقعی
سیدهطاهره موسوی
صدای دوبسدوبس آهنگ، همهی جاده را برداشته است. سقف ماشین که باز میشود، نگاه رعنا سقف آسمان را هم رد میکند. انگار ابرها هم با هم کورس گذاشتهاند و مثل او دارند سبقت میگیرند. تا میخواهد سر پیچ بپیچد، نگاه پدرش به رستورانی میافتد که پشت درختها میدرخشد.
ماشین را کنار جاده پارک میکند. کیف مارک همرنگ کفشش را برمیدارد و همینطور که با مادر و پدرش از پلههای رستوران بالا میرود، رو به دوربین موبایل برادرش لبخند میزند.
صدای خندههاشان نهفقط خودشان را، بلکه گلهای روی میزشان را هم میخنداند. رعنا به قیمت غذاها که نگاه میکند، گرانترینشان را سفارش میدهد. هنوز تکهای از جوجه را گاز نزده، درد از توی دندانها تا مغزش میدود.
سرش را از روی بالش بلند میکند. دستش را محکم روی گونهاش میگیرد. باورش نمیشود توی خوابش هم دنداندرد سراغش آمده باشد. میایستد و توی آینه دندانش را نگاه میکند. نهفقط از زور درد، که از زور تمام یکماه حقوق پارسالش که برای عصبکشی دندانش داد و انگار عصبهایش نمردند گریهاش میگیرد.
آبنمک را که غرغره میکند. بابا در را میگشاید و همینطور که کفشهایش را جلوی در پرت میکند، میگوید: «زن پاشو یه شربت آبلیمو بده. باز فشارم رفته بالا.» مرد از خستگی کنار در آوار میشود و به زن نگاه میکند که دارد سوزن را از توی دکمهی پیراهن بیرون میآورد و میگوید: «مگه با تو نیستم؟»
زن چشمهایش را میبندد و زیرلب میگوید: «حالا انگار چه فتحی کرده. ... دو ساعت رفته نجاری اومده.»
مرد بیاعتنا به حرفهای زیرلبی زن، به صدای غرغرهی آبنمکِ گلوی رعنا گوش میدهد.
- مردم هم بچه دارند، منم بچه دارم؟ ... رفته درس خونده، بیستوپنج سالشه. ... من باید پول توجیبیش رو بدم. یه سال رفت کار کرد، بعد اومد خونهنشین شد.
رعنا که دارد اشک میریزد و حرص میخورد، نه از سوزش زخمهای نمک که از سوزش حرفهای پدرش، فوری بریدهبریده میگوید: «برو ببین بچههای مردم چه امکاناتی دارند، بعد بیا بگو پول درمیارن. همون بچههای مردم برای زبان یادگرفتن، کلی کلاس رفتن؛ من با کتابخوندن دارم یاد میگیرم. ... چرا اینقدر به من سرکوفت میزنی؟ چهکار کنم وقتی آموزشگاه تعطیل شد و منشی نخواست، چطوری باید سر کار میرفتم؟ الآنم که همهش دنبال کارم. مگه همونجا هم کم کار میکردم؟ خدمتکاری هم میکردم که پنجاه تومن بذاره رو حقوقم.»
مرد چسب زخم را باز میکند، روی دستش که با چکش رویش کوبیده میزند و میگوید: «من دیگه قرار بود برای شما بچهها چیکار کنم؟ مگه رفتم خوشگذرونی کردم مثل همسنوسالهام؟ تو این سن رفتم شدم شاگرد نجار که خرج شماها رو دربیارم.»
دخترک روسریاش را دور دهانش میبندد و میگوید: «میخواستی مثل همسنوسالهات درس بخونی و الآن ما هم خوشبخت بودیم و تو هم میرفتی خوشگذرونی میکردی.»
امیر که میان ورقهای کتاب از این درس به آن درس پاس میشود و حوصلهی توپ پُرِ حرفهای اطرافیان را ندارد، کتاب را از جلوی صورتش کنار میگیرد و میگوید: «بسه دیگه. ... اَه... دارم درس میخونم.»
رعنا پوزخندی میزند و میگوید: «نیست قراره رتبهی یک دانشگاه رو بیاری، برای همین ما باید لال بشیم تا تو بتونی درس بخونی. منم تو همین خونه بزرگ شدم، تو همین شرایط هم درس خوندم و هیچ صدامم درنیومد.»
پسرک انگشتهایش را قرچقرچ میکند و نفسش را محکم از توی بینی بیرون میفرستد و میگوید: «دیگه قبولشدن تو رشتهی کودکیاری هم افتخاره؟... اگه مخ داشتی، میرفتی تجربی میخوندی نه فنی. ... بدتر از همه، حوصلهی کارکردن تو رشتهی خودتم نداری. ... اصلاً معلومه چندچندی با خودت؟»
دخترک که هر وقت از رشتهاش میگویند، اعصابش به هم میریزد، دستش را محکم روی لپش فشار میدهد و برای لحظهای، از درد حتی نمیتواند حرف بزند. بلند میشود، سمت پسرک هجوم میبرد و با پایش روی کتاب او میکوبد.
همین که امیر میخواهد با مشت روی زانوهای رعنا بکوبد، پدر که انگار بهاندازهی یک دنیا چرت زده، از خواب میپرد و میگوید: «دو دقه نمیذارید آدم بخوابه. چتونه؟ دوتاتون هم خنگید. این از رعنا که چهاردستوپا میخواست بره دندهعقب میرفت، مثل زندگیش. ... همسنهای این چندتا بچهی قدونیمقد دارن، ولی اینو من هنوز باید خرجش رو بدم. ... تو هم که تا دوسالگی اصلاً نمیتونستی یک کلمه حرف بزنی. ... کاش هیچوقت حرف نمیزدی.»
دخترک با اخم و حرص، نگاهی به پدر میکند. روزهاست از تحقیرهایش خسته شده است. مرد لیوان شربت را از روی زمین برمیدارد، چند قلپی میخورد و به آشپزخانه میرود. به زن نگاه میکند که دارد ظرفها را میشوید. زن چندبار لیوان را از آب پر و خالی میکند. دور لیوان دست میکشد. دست توی لیوان میچرخاند. هرچه مرد نگاه میکند، زن لیوان را باز بیشتر میشوید. مرد عصبانی میشود و داد میزند: «خدایا، از دست این زن چیکار کنم؟ میدونی ماهانه چقدر پول آب میدم؟ صدبار شستیش. بسه دیگه. ...»
زن بیآنکه به حرفهای مرد گوش بدهد، باز هم لیوان را آب میکشد. مرد لیوان شربت را روی ظرفشویی میکوبد و بیاعتنا به کلکلهای دختر و پسر، به اتاق نصفکارهی بالا میرود و بلندبلند در پلهها میگوید: «غلط کردم یه سر خواستم بیام پایین؛ بلکه حرف بزنم دلم واشه.»
دخترک که از صدای شرشرهای آب بدش میآید، به آشپزخانه میرود و همینطور که دستش را روی صورتش گرفته و از درد تکان میخورد، میگوید: «همش تقصیر توئه. اگه مثل مادرهای مردم درس خونده بودی و یه کارهای بودی، من هم الآن خوشبخت شده بودم. ... ازدواج کرده بودم، مثل همسنوسالهام.» زن حرفی نمیزند و دخترک با اینکه دندانش درد میکند، گاه مفهوم و گاه نامفهوم فقط حرف میزند تا اینکه با صدای پیامک گوشی، سمت کیفش میرود. کیف کنار برادرش است. همینطور که ایش میگوید، کیف را از کنار او برمیدارد. پسرک صورتش را کج میکند و به خواهرش بدوبیراه میگوید.
رعنا وقتی پیام دوستش را میخواند، انگار درد از توی دندانهایش تا تکتک استخوانهایش رژه میروند. برایش جواب مینویسد که تا یک ساعت دیگر حتماً آماده میکند؛ ولی هرچه دکمهی ارسال را میزند، پیام فرستاده نمیشود. ناگهان یادش میافتد دیروز که داشت به آگهیهای استخدام زنگ میزد، شارژش تمام شده بود. برای تکزدن هم شارژی ندارد. به موبایل مادرش نگاه میکند؛ ولی آنقدر از او لجش گرفته که نمیخواهد کمک بگیرد.
پای برگههای ترجمه پهن میشود، گاه از درد دندانش بالا و پایین میپرد و گاه از تعداد بارهای چککردن کلمات خسته میشود. نمیداند چندبار، فقط میداند بارها و بارها چک میکند. با اینکه مادرش را سر شستن ظرفها و کارهای وسواسی مسخره میکند، انگار شبیه او شده است. دلش میخواهد سر خودش داد بزند تا خط به خط را بارها و بارها چک نکند. بارها توی دلش با مادر هم دعوا میکند که باعث شده او هم وسواسی شود.
زن که بالاخره چند لیوان را شسته، موبایلش را برمیدارد و به برادرش تک میزند. توی آشپزخانه مینشیند و منتظر تماس میشود.
رعنا که به ساعت نگاه میکند، چیزی به آمدن دوستش نمانده است. هرچه کشویش را میگردد، شال گلدارش را پیدا نمیکند. مجبوری از مادر سراغ روسریاش را میگیرد؛ اما هرچه صدایش میزند و میپرسد، جوابی نمیشنود. به آشپزخانه میرود، روبهروی او میایستد و میپرسد؛ ولی باز زن جوابی نمیدهد. رعنا اعصابش خرد میشود و دوباره سراغ کشویش میرود.
زنگ موبایل زن که به صدا درمیآید، دوست رعنا هم زنگ در را میزند. دخترک برگهها را توی دستش میگیرد و جلو در میرود.
مادر با صدای آرام با برادرش حرف میزند. خوشحال است که پسرک با صدای بلند درس میخواند و حرفهایش در کلمات پسرک گم میشوند.
- سلام داداش. ... خسته شدم از این زندگی. ... کاری نمیتونم بکنم. فقط سکوت میکنم. ... الآن چند هفتهست با هیچکدومشون حرف نزدم. مگه اون همه دعوا کردم چی شد؟... چی؟... نمیتونم این حرفها رو بهشون بگم. ... سخته برام. ... ما تا حالا این مدلی حرف نزدیم. ... مطمئنی فایده داره. ...
نیمساعتی میگذرد و رعنا همینطور که از پلهها پایین میآید، اشکها را از روی گونههای بادکردهاش پاک میکند. پاکت پول را روی زمین میاندازد و بلندبلند غر میزند.
- دختره چهار سال از من کوچکتره. ... باباش کادوی روز تولدش ماشین براش خریده بود. ... دندوناش رو لمینت کرده. ... چه لباسهای مارکی که تنش بود. ... عرضهی چهار صفحه ترجمه رو نداره. ... من نمیدونم چطور پشت ماشین نشسته؟... حتی نتونستم دعوتش کنم بیاد تو خونهمون. ... تو این سیمتر جا. ... نه اتاقی، نه مبلی، نه... .
پسرک ابروهایش را در هم میکشد، دستهایش را توی گوشهایش فرومیکند و میگوید: «نیمساعت نبودی چقدر خوب بود. ... کاش هر روز این دوستت بیاد بری تو ماشینش بشینی، بلکه کمتر صدات رو بشنوم.»
مادر روبهروی دختر و پسر مینشیند. کمی این طرف و آن طرف را نگاه میکند. حرفهایش را توی دهانش میچرخاند. پسرک دستش را از گوشش بیرون میآورد و پدر که آمده تا آب بخورد، در را باز میکند. زن نگاهی به او میکند و بعد از روزها، شیشهی سکوتش را میشکند.
- دخترم، پسرم، من بهتون حق میدم. ... شما هم به من و باباتون حق بدید. ... ما که نمیخواستیم زندگیمون اینجوری بشه. ... جوون بودیم و برای زندگی برنامهریزی نداشتیم. ... نمیدونستیم چشمبههمنزده، بچهها بزرگ میشن. ... بدبیاریهای زیادی هم تو زندگی داشتیم. ... به قول داییت پول نداریم، ولی محبت که داریم. ... حداقل میتونیم به هم محبت کنیم تا مشکلاتمون رو همه با هم حل کنیم. به قول داییت، طعم محبت خیلی شیرینتر از پوله. چون مشکل ما پول و نداری نیست؛ مشکل ما محبتنکردنه. اگه به هم محبت کنیم، هم حالمون خوب میشه و هم مشکلاتمون حل میشه. میخواین امتحان کنیم؟