• صفحه اصلی
  • مرور
    • شماره جاری
    • بر اساس شماره‌های نشریه
    • بر اساس نویسندگان
    • بر اساس موضوعات
    • نمایه نویسندگان
    • نمایه کلیدواژه ها
  • اطلاعات نشریه
    • درباره نشریه
    • اهداف و چشم انداز
    • اعضای هیات تحریریه
    • همکاران دفتر نشریه
    • اصول اخلاقی انتشار مقاله
    • بانک ها و نمایه نامه ها
    • پیوندهای مفید
    • پرسش‌های متداول
    • فرایند پذیرش مقالات
    • اخبار و اعلانات
  • راهنمای نویسندگان
  • ارسال مقاله
  • داوران
  • تماس با ما
 
  • ورود به سامانه
  • ثبت نام
صفحه اصلی فهرست مقالات مشخصات مقاله
  • ذخیره رکوردها
  • |
  • نسخه قابل چاپ
  • |
  • توصیه به دوستان
  • |
  • ارجاع به این مقاله ارجاع به مقاله
    RIS EndNote BibTeX APA MLA Harvard Vancouver
  • |
  • اشتراک گذاری اشتراک گذاری
    CiteULike Mendeley Facebook Google LinkedIn Twitter
پیام زن
arrow مقالات آماده انتشار
arrow شماره جاری
شماره‌های پیشین نشریه
دوره دوره 28 (1398)
دوره دوره 27 (1397)
شماره بهمن و اسفند (320،321)
شماره دی (319)
شماره آذر (318)
شماره مهر و آبان 316 , 317
شماره شهریور (315)
شماره مرداد (314)
شماره تیر (313)
شماره خرداد (312)
شماره اردیبهشت (311)
دوره دوره 26 (1396)
دوره دوره 1394 (1394)
دوره دوره 1393 (1393)
دوره دوره 1392 (1392)
دوره دوره 1391 (1391)
دوره دوره 1390 (1390)
دوره دوره 1389 (1389)
دوره دوره 1388 (1388)
دوره دوره 1385 (1385)
دوره دوره 1384 (1384)
دوره دوره 1383 (1383)
دوره دوره 1382 (1382)
دوره دوره 1381 (1381)
دوره دوره 1380 (1380)
دوره دوره 1379 (1379)
دوره دوره 1378 (1378)
دوره دوره 1377 (1377)
دوره دوره 1376 (1376)
. (1397). عروسِ مرتاض. پیام زن, 27(مرداد (314)), 96-97. doi: 10.22081/mow.2018.66241
. "عروسِ مرتاض". پیام زن, 27, مرداد (314), 1397, 96-97. doi: 10.22081/mow.2018.66241
. (1397). 'عروسِ مرتاض', پیام زن, 27(مرداد (314)), pp. 96-97. doi: 10.22081/mow.2018.66241
. عروسِ مرتاض. پیام زن, 1397; 27(مرداد (314)): 96-97. doi: 10.22081/mow.2018.66241

عروسِ مرتاض

مقاله 24، دوره 27، مرداد (314)، مرداد 1397، صفحه 96-97  XML
نوع مقاله: پسغام زن
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/mow.2018.66241
اصل مقاله

ستاره سهیلی

ظهر یک روز پاییزی، فائزه زنگ زد و در حالی که سعی می­کرد ذوق‌زدگیِ زایدالوصفش را بپوشاند، گفت: «ستاره‌جون، بالاخره ستاره­ی بختت رو پیدا کردم؛ همین‌جا کنارِ ما داشت سوسو می­زد و حواس‌مون نبود.» همین‌طور که خوش‌وبش می­کردم، داشته­های ادبی­ام را مرور می­کردم تا بفهمم ستاره، استعاره از چیست؟ ستاره­ی بخت من، بغلِ فائزه چه‌کار می­کند؟ انگار گیج و منگی­ام از پشت خطوط سیم پیام منتقل شده باشد. گفت: «دوستِ صمیمی شوهرم دنبال یه دختر مذهبیِ امروزی می­گرده. ما هم تا فهمیدیم ملاکش دین و ایمونه، تو رو معرفی کردیم؛ چون می­دونیم این چیزا خیلی برات مهمه.» درست است مذهبی‌بودن از ملاک­های مهم ازدواج من بود، ولی تنها ملاکم نبود. فائزه هم این را می­دانست. به همین دلیل فوراً ادامه داد: «ببین ستاره‌جون، دیگه نمی‌‎تونی هیچ بهونه­ای بیاری و کلاس بی‌خودی بذاری. این آقا همه‌چی بهش جَمعه: درس خونده، شغل خوب، وضعیت مالی توپ و از همه مهم­تر، دین و ایمون‌دار.» راستش ته دلم قیلی‌ویلی رفت برای این مردِ همه‌چیز تمام. از طرفی هم خنده­ و شاید لجم گرفته بود از پیش­داوری­های دوستم. از کجا می­دانست به قول خودش، دلیل ردکردن خواستگارهای قبلی چه بوده؟ اصلاً از کجا می­دانست من همه را رد کرده­ام و هیچ‌وقت رد نشده­ام؟

با اصرارهای فائزه و تأکیدش بر مذهبی‌بودنِ طرف، مشترک مورد نظر نزول اجلال فرمودند. البته بنا بر رسم شهر و دیار ما، ابتدا خانواده­ی محترم‌شان که متشکل از یک مادر، پنج خواهر و دو زن‌داداش بودند تشریف آوردند. راستش ما تا آن موقع، این حجم از مهمان در دیدار اول را تجربه نکرده بودیم. به همین دلیل تا دقایقی در پیِ تهیه و تدارک بشقاب، چاقو و چنگال سِت بودیم. خوب بود بابا به حد وفور، میوه و شیرینی ابتیاع فرموده بود؛ وگرنه آبروی‌مان می­رفت. از آن­جا که مامان از حجم استرس بنده باخبر است، معمولاً در جلسات خواستگاری، خودش چای می­آورَد؛ اما این‌بار تا مامان پایش را از آشپزخانه بیرون گذاشت، چشم­های هشت خانم محترم گِرد، صورت­های‌شان سرخ و لب­های‌شان آویزان شد. لب­های من و مامان هم از این تغییر موضع ناگهانی،کج‌ومعوج شد. ناگهان خواهر بزرگ‌تر که گویا از بقیه سروزبان­دارتر بود گفت: «دخترجون، می­شه خودتون چای بگیرید؟ این­طوری خوبیت نداره. دور از جونت، نکنه دست‌وپات عیب و ایرادی داره؟» و بعد نوایِ نُچ‌نُچِ هشت نفر، در فضای خانه، طنین‌انداز شد. مامان، چای‌به‌دست در درگاه آشپزخانه خشکش زده بود. با لبخند احمقانه­ای پریدم و سینی را از دستش گرفتم و هشت‌بار دولا و راست شدم و هشت‌بار، سر تا پایم برانداز شد.

مراسم هورت­کِشان که تمام شد، تازه درِ گفت‌وگوها باز شد. انگار هر یک از بانوان، وظیفه­ی شرح یک بُعد از کمالات داماد را داشت: یکی از ظاهر دلربایش می­گفت، دیگری از شغل پردرآمدش، آن یکی بر تحصیلاتش تأکید می­کرد، نفر بعدی از خانواده‌دوستی و مهربانی و دیگر فضایل اخلاقی­اش تعریف می­کرد. مادرِ داماد هم بین حرف­های همه، گریز می­زد به ایمان و اهل نماز و روزه بودنِ بچه­اش. می­گفت: «یه‌پا آخونده بچه­م. روی حلال و حروم خیلی حساسه؛ هم توی مال و اموالش هم توی کاراش. این­جور بگم که هر چی رو خدا گفته درسته انجام می­ده و هر چی که حرومه ترک می­کنه. انگار رساله قورت داده بچه­م.» از شما چه پنهان، مزرعه­ی نیشکر در دلم آب شد. داشتم فکر می­کردم این همسر، پاداش کدام کارِ نیکِ من است؟ توی دلم مراسم مناجات و راز و نیازی برپا بود که نگو و نپرس. «خداجان، حالا نمی­خواست این همه زحمت بکشی و یک انسانِ کامل، نصیبم کنی. من این­قدرها هم بنده­ی پرتوقعی نیستم.» البته هم‌زمان با مناجات، داشتم کِیسِ مورد نظر را با تمام دامادهای فامیل، مقایسه می­کردم و مطمئن بودم که با اختلاف زیاد، در صدر جدول قرار دارد و حالاحالاها رقیب جدی­ای برایش پیدا نمی­شود.

قرارِ بعدی، شد هفته­ی بعد که داماد از مأموریت برمی­گردد. راستش در این یک هفته، به ریاضت و خودسازی روی‌آوردم؛ هرچه باشد تا مرحله­ی رساله­قورت­دادگی، راهِ زیادی در پیش داشتم... .

ادامه دارد...

 

آمار
تعداد مشاهده مقاله: 24
صفحه اصلی | واژه نامه اختصاصی | اخبار و اعلانات | اهداف و چشم انداز | نقشه سایت
ابتدای صفحه ابتدای صفحه

Journal Management System. Designed by sinaweb.