نوع مقاله : پسغام زن
ستاره سهیلی
ظهر یک روز پاییزی، فائزه زنگ زد و در حالی که سعی میکرد ذوقزدگیِ زایدالوصفش را بپوشاند، گفت: «ستارهجون، بالاخره ستارهی بختت رو پیدا کردم؛ همینجا کنارِ ما داشت سوسو میزد و حواسمون نبود.» همینطور که خوشوبش میکردم، داشتههای ادبیام را مرور میکردم تا بفهمم ستاره، استعاره از چیست؟ ستارهی بخت من، بغلِ فائزه چهکار میکند؟ انگار گیج و منگیام از پشت خطوط سیم پیام منتقل شده باشد. گفت: «دوستِ صمیمی شوهرم دنبال یه دختر مذهبیِ امروزی میگرده. ما هم تا فهمیدیم ملاکش دین و ایمونه، تو رو معرفی کردیم؛ چون میدونیم این چیزا خیلی برات مهمه.» درست است مذهبیبودن از ملاکهای مهم ازدواج من بود، ولی تنها ملاکم نبود. فائزه هم این را میدانست. به همین دلیل فوراً ادامه داد: «ببین ستارهجون، دیگه نمیتونی هیچ بهونهای بیاری و کلاس بیخودی بذاری. این آقا همهچی بهش جَمعه: درس خونده، شغل خوب، وضعیت مالی توپ و از همه مهمتر، دین و ایموندار.» راستش ته دلم قیلیویلی رفت برای این مردِ همهچیز تمام. از طرفی هم خنده و شاید لجم گرفته بود از پیشداوریهای دوستم. از کجا میدانست به قول خودش، دلیل ردکردن خواستگارهای قبلی چه بوده؟ اصلاً از کجا میدانست من همه را رد کردهام و هیچوقت رد نشدهام؟
با اصرارهای فائزه و تأکیدش بر مذهبیبودنِ طرف، مشترک مورد نظر نزول اجلال فرمودند. البته بنا بر رسم شهر و دیار ما، ابتدا خانوادهی محترمشان که متشکل از یک مادر، پنج خواهر و دو زنداداش بودند تشریف آوردند. راستش ما تا آن موقع، این حجم از مهمان در دیدار اول را تجربه نکرده بودیم. به همین دلیل تا دقایقی در پیِ تهیه و تدارک بشقاب، چاقو و چنگال سِت بودیم. خوب بود بابا به حد وفور، میوه و شیرینی ابتیاع فرموده بود؛ وگرنه آبرویمان میرفت. از آنجا که مامان از حجم استرس بنده باخبر است، معمولاً در جلسات خواستگاری، خودش چای میآورَد؛ اما اینبار تا مامان پایش را از آشپزخانه بیرون گذاشت، چشمهای هشت خانم محترم گِرد، صورتهایشان سرخ و لبهایشان آویزان شد. لبهای من و مامان هم از این تغییر موضع ناگهانی،کجومعوج شد. ناگهان خواهر بزرگتر که گویا از بقیه سروزباندارتر بود گفت: «دخترجون، میشه خودتون چای بگیرید؟ اینطوری خوبیت نداره. دور از جونت، نکنه دستوپات عیب و ایرادی داره؟» و بعد نوایِ نُچنُچِ هشت نفر، در فضای خانه، طنینانداز شد. مامان، چایبهدست در درگاه آشپزخانه خشکش زده بود. با لبخند احمقانهای پریدم و سینی را از دستش گرفتم و هشتبار دولا و راست شدم و هشتبار، سر تا پایم برانداز شد.
مراسم هورتکِشان که تمام شد، تازه درِ گفتوگوها باز شد. انگار هر یک از بانوان، وظیفهی شرح یک بُعد از کمالات داماد را داشت: یکی از ظاهر دلربایش میگفت، دیگری از شغل پردرآمدش، آن یکی بر تحصیلاتش تأکید میکرد، نفر بعدی از خانوادهدوستی و مهربانی و دیگر فضایل اخلاقیاش تعریف میکرد. مادرِ داماد هم بین حرفهای همه، گریز میزد به ایمان و اهل نماز و روزه بودنِ بچهاش. میگفت: «یهپا آخونده بچهم. روی حلال و حروم خیلی حساسه؛ هم توی مال و اموالش هم توی کاراش. اینجور بگم که هر چی رو خدا گفته درسته انجام میده و هر چی که حرومه ترک میکنه. انگار رساله قورت داده بچهم.» از شما چه پنهان، مزرعهی نیشکر در دلم آب شد. داشتم فکر میکردم این همسر، پاداش کدام کارِ نیکِ من است؟ توی دلم مراسم مناجات و راز و نیازی برپا بود که نگو و نپرس. «خداجان، حالا نمیخواست این همه زحمت بکشی و یک انسانِ کامل، نصیبم کنی. من اینقدرها هم بندهی پرتوقعی نیستم.» البته همزمان با مناجات، داشتم کِیسِ مورد نظر را با تمام دامادهای فامیل، مقایسه میکردم و مطمئن بودم که با اختلاف زیاد، در صدر جدول قرار دارد و حالاحالاها رقیب جدیای برایش پیدا نمیشود.
قرارِ بعدی، شد هفتهی بعد که داماد از مأموریت برمیگردد. راستش در این یک هفته، به ریاضت و خودسازی رویآوردم؛ هرچه باشد تا مرحلهی رسالهقورتدادگی، راهِ زیادی در پیش داشتم... .
ادامه دارد...