عروسِ مرتاض

نوع مقاله : پسغام زن

10.22081/mow.2018.66241

ستاره سهیلی

ظهر یک روز پاییزی، فائزه زنگ زد و در حالی که سعی می­کرد ذوق‌زدگیِ زایدالوصفش را بپوشاند، گفت: «ستاره‌جون، بالاخره ستاره­ی بختت رو پیدا کردم؛ همین‌جا کنارِ ما داشت سوسو می­زد و حواس‌مون نبود.» همین‌طور که خوش‌وبش می­کردم، داشته­های ادبی­ام را مرور می­کردم تا بفهمم ستاره، استعاره از چیست؟ ستاره­ی بخت من، بغلِ فائزه چه‌کار می­کند؟ انگار گیج و منگی­ام از پشت خطوط سیم پیام منتقل شده باشد. گفت: «دوستِ صمیمی شوهرم دنبال یه دختر مذهبیِ امروزی می­گرده. ما هم تا فهمیدیم ملاکش دین و ایمونه، تو رو معرفی کردیم؛ چون می­دونیم این چیزا خیلی برات مهمه.» درست است مذهبی‌بودن از ملاک­های مهم ازدواج من بود، ولی تنها ملاکم نبود. فائزه هم این را می­دانست. به همین دلیل فوراً ادامه داد: «ببین ستاره‌جون، دیگه نمی‌‎تونی هیچ بهونه­ای بیاری و کلاس بی‌خودی بذاری. این آقا همه‌چی بهش جَمعه: درس خونده، شغل خوب، وضعیت مالی توپ و از همه مهم­تر، دین و ایمون‌دار.» راستش ته دلم قیلی‌ویلی رفت برای این مردِ همه‌چیز تمام. از طرفی هم خنده­ و شاید لجم گرفته بود از پیش­داوری­های دوستم. از کجا می­دانست به قول خودش، دلیل ردکردن خواستگارهای قبلی چه بوده؟ اصلاً از کجا می­دانست من همه را رد کرده­ام و هیچ‌وقت رد نشده­ام؟

با اصرارهای فائزه و تأکیدش بر مذهبی‌بودنِ طرف، مشترک مورد نظر نزول اجلال فرمودند. البته بنا بر رسم شهر و دیار ما، ابتدا خانواده­ی محترم‌شان که متشکل از یک مادر، پنج خواهر و دو زن‌داداش بودند تشریف آوردند. راستش ما تا آن موقع، این حجم از مهمان در دیدار اول را تجربه نکرده بودیم. به همین دلیل تا دقایقی در پیِ تهیه و تدارک بشقاب، چاقو و چنگال سِت بودیم. خوب بود بابا به حد وفور، میوه و شیرینی ابتیاع فرموده بود؛ وگرنه آبروی‌مان می­رفت. از آن­جا که مامان از حجم استرس بنده باخبر است، معمولاً در جلسات خواستگاری، خودش چای می­آورَد؛ اما این‌بار تا مامان پایش را از آشپزخانه بیرون گذاشت، چشم­های هشت خانم محترم گِرد، صورت­های‌شان سرخ و لب­های‌شان آویزان شد. لب­های من و مامان هم از این تغییر موضع ناگهانی،کج‌ومعوج شد. ناگهان خواهر بزرگ‌تر که گویا از بقیه سروزبان­دارتر بود گفت: «دخترجون، می­شه خودتون چای بگیرید؟ این­طوری خوبیت نداره. دور از جونت، نکنه دست‌وپات عیب و ایرادی داره؟» و بعد نوایِ نُچ‌نُچِ هشت نفر، در فضای خانه، طنین‌انداز شد. مامان، چای‌به‌دست در درگاه آشپزخانه خشکش زده بود. با لبخند احمقانه­ای پریدم و سینی را از دستش گرفتم و هشت‌بار دولا و راست شدم و هشت‌بار، سر تا پایم برانداز شد.

مراسم هورت­کِشان که تمام شد، تازه درِ گفت‌وگوها باز شد. انگار هر یک از بانوان، وظیفه­ی شرح یک بُعد از کمالات داماد را داشت: یکی از ظاهر دلربایش می­گفت، دیگری از شغل پردرآمدش، آن یکی بر تحصیلاتش تأکید می­کرد، نفر بعدی از خانواده‌دوستی و مهربانی و دیگر فضایل اخلاقی­اش تعریف می­کرد. مادرِ داماد هم بین حرف­های همه، گریز می­زد به ایمان و اهل نماز و روزه بودنِ بچه­اش. می­گفت: «یه‌پا آخونده بچه­م. روی حلال و حروم خیلی حساسه؛ هم توی مال و اموالش هم توی کاراش. این­جور بگم که هر چی رو خدا گفته درسته انجام می­ده و هر چی که حرومه ترک می­کنه. انگار رساله قورت داده بچه­م.» از شما چه پنهان، مزرعه­ی نیشکر در دلم آب شد. داشتم فکر می­کردم این همسر، پاداش کدام کارِ نیکِ من است؟ توی دلم مراسم مناجات و راز و نیازی برپا بود که نگو و نپرس. «خداجان، حالا نمی­خواست این همه زحمت بکشی و یک انسانِ کامل، نصیبم کنی. من این­قدرها هم بنده­ی پرتوقعی نیستم.» البته هم‌زمان با مناجات، داشتم کِیسِ مورد نظر را با تمام دامادهای فامیل، مقایسه می­کردم و مطمئن بودم که با اختلاف زیاد، در صدر جدول قرار دارد و حالاحالاها رقیب جدی­ای برایش پیدا نمی­شود.

قرارِ بعدی، شد هفته­ی بعد که داماد از مأموریت برمی­گردد. راستش در این یک هفته، به ریاضت و خودسازی روی‌آوردم؛ هرچه باشد تا مرحله­ی رساله­قورت­دادگی، راهِ زیادی در پیش داشتم... .

ادامه دارد...