برادرم، مهدی...

نوع مقاله : دریا کنار

10.22081/mow.2018.66360

برادرم، مهدی...

(خاطرات خواهر شهید مهدی زین الدین)

زهره شریعتی

1350

ـ  صدایش دورگه شده. آن هم توی سیزده سالگی. قرآن خواندنش با آن صدای بلند و دورگه بیدارم کرد. صبح اول وقت داشت می خواند: اولئک....

ادایش را درآوردم. صدایم را کلفت کردم و مثل او گفتم: اولئک.... ای بابا مهدی چرا نمی ذاری بخوابیم؟

چیزی نگفت. بلند شد رفت توی پذیرایی. صدای دورگه اش این بار از پذیرایی می آمد. دیگر می توانستم بخوابم.

 

ـ  امروز با مهدی رفتیم بیرون. مادر همراهمان نبود. سپرده بودمان به او. جلو می رفت و ماهم پشت سرش. انگار یک نفر داشت من و خواهرم را نگاه می کرد، چون یک دفعه مهدی برگشت و گفت :لبهایت را با گوشه چادر بپوشان.

همیشه سر به سرش می گذاشتم و به حرفش گوش نمی کردم، اما تا حال این قدر جدی حرف نزده بود. سرم را انداختم پایین و گفتم چشم.

 

1352

ـ  بابا می گفت توی کتابفروشی هم که هست، وقتی مشتری می آید برای خرید، سرش را از روی کتابش بلند نمی کند، همان طور خیره به کتاب با مشتری حساب می کند. اما دیگر شورش را درآورده بود. دستشویی هم که می خواست برود، بدش نمی آمد کتابش را هم ببرد آن تو، تا به قول خودش از وقتش کاملا استفاده کند. امروز کتاب را جلوی در دستشویی همان طور باز گذاشت و برگرداند که صفحه را گم نکند. خنده ام گرفت. گفتم: حالا کتایهای زندگی ائمه و آقای مطهری یک چیزی، دیگر برای چی کتاب پلیسی و جنایی می خوانی؟

نگاهم کرد و گفت: برای این که ما باید از این چیزها هم اطلاع داشته باشیم و بدانیم دور و برمان چه خبر است.

چیزی نگفتم. عین آدمهای تشنه، کتاب را انگار یک لیوان آب خنک باشد، سر می کشد. کتاب که می خواند، دیگر هیچ چیز حواسش را پرت نمی کند.

 

1353

ـ  امروز بابا یک چیز جالب تعریف کرد. مثل این که ساواکی ها به بابا مشکوک شده بودند. یک مامور سبیل کلفت و هیکلی گذاشته بودند روبه روی مدر مغازه کشیک بدهد. ظهر بابا مثل همیشه برای ناهار آمده بود خانه و مهدی جایش رفته بود مغازه. بعد از ظهری ماموره قضیه را برای بابا تعریف کرده بود.

گفته بود رفته در مغازه سر به سر مهدی بگذارد. چند بار صدایش زده بود: مهدی! آقا مهدی! تا بالاخره مهدی هم جوابش را داده بود. گفته بود:‌چی می گی آقا؟ اوهم خندیده و پرسیده: تو با این کتاب خواندنهات اگر یه روز ولیعهد ایران بشی چی کار می کنی؟!

مهدی هم خیلی جدی و محکم گفته : اول دستور می دادم اون سبیلای بی ریختت رو بزنی!

تا این جایش که هیچی، کلی خندیدیم. اما وقتی بابا گفت ماموره رفته سبیلش را زده، دیگه داشتیم می مردیم از خنده.

 

1354

ـ  چند وقتی است تبعید شده ایم خرم آباد. به خاطر کتابهایی که بابا چاپ کرده. خرم آباد دو تا دبیرستان پسرانه بیشتر ندارد. مهدی توی دبیرستانی که فقط رشته ریاضی دارد درس می خواند. اما چند روز است اخراجش کرده اند. چون عضو حزب رستاخیر نشده و جلوی مدیرشان ایستاده. مجبور شده برود آن یکی دبیرستان، رشته طبیعی بخواند. حیف شد. نمره فیزیک و ریاضی اش همیشه بییست بود.

 

1355

ـ  مهدی رتبه چهارم کنکور پزشکی توی شیراز قبول شده. همگی خیلی خوشحالیم. حتما اگر بابا که او را این بار تنها به کردستان تبعید کرده اند، بشنود، خیلی خوشحال می شود. خیلی دوست داشت مهدی برود دانشگاه. بس که درسش خوب بود. اما مهدی گفت: انصراف می دهم. پرسیدیم چرا؟ گفت: کتابفروشی بابا سنگر ما بر ضد شاه است. اگر من این سنگر را ول کنم بروم دانشگاه، ساواکیها خوشحال می شوند که اینجا تعطیل شده. باید رساله های امام و اعلامیه ها را چاپ کنیم.

وقتی تلفنی به بابا گفتیم مهدی نمی خواهد برود، بابا سکوت کرد. چند دقیقه حرفی نزد. بعد گفت : اتفاقا زنگ زده بودم که بگویم درسش را به خاطر کار من کنار نگذارد، اما حالا که خودش این جور می خواهد، باشد. عیبی ندارد.

 

1356

ـ  پذیرش مهدی برای دانشگاه سوربن فرانسه آمده. می گویند شاه رفتنی است. مهدی فرمهای پذیرش را پر کرده و فرستاده.  فقط بلیت هواپیمایش مانده. اما می گوید با دانشجوهایی که همراه امام در نوفل لوشاتوی پاریس هستند مشورت کرده. گفته اند که امام فرموده : پیروزی نزدیک است. فعلا جوانها باید در ایران فعالیت کنند. ایران به جوانهای با استعدادش نیاز دارد.

تا این را بهش گفتند، فرمها را گذاشت کنار. خیلی دلش می خواست برود فرانسه، هم درس بخواند، هم امام را از نزدیک ببیند. اما دیگر حرفش را هم نمی زند.

 

1361

ـ  مهدی پاسدار است.  فکر کنم طلسم دانشگاه رفتنش حالا حالاها باز نشود. دیگر جنگ هم شروع شده و دیگر وقت درس را ندارد. رضایت داده زن بگیرد. چندجا رفته ایم خواستگاری. انگار این یکی به دلش نشسته. مادر برای عقدش یک دست کت و شلوار ساده گرفته. اما مهدی نمی پوشد. می گوید: این لباس برای من استفاده ندارد. بهترین لباس من لباس سپاه است که می خواهم آن را در بهترین زمان زندگی ام بپوشم. هرچه اصرار کردیم قبول نکرد.

خودش که عادت دارد همه چیزش را ببخشد، حالا دست از سر مامان و بابا برنمی دارد که خانه را لخت و عور کنند!  وضع مالی مان خوب است. شاید حتا بیشتر از خوب. بابا هم که به اندازه کافی به هرکس دستش برسد کمک می کند. اما مهدی گاهی که از جبهه می آید مرخصی،  در و دیوار و کف خانه را نگاه می کند ببیند نکند چیزی اضافه شده باشد. حالا اضافه که هیچ، مدام می خواهد همه را خیرات کند. این آخری به مامان گفته: ما توی خانه فرش زیاد داریم. چرا این قالی ها را نمی دهید بیرون؟  هرچه مامان می گوید: بالاخره شان زندگی ماست. همه وضع ما را می دانند. پدرت انتشارات و کتابفروشی دارد، نمی شود که خودمان را جلوی مردم ندار نشان بدهیم،  خیال می کنند می خواهیم ریا کنیم، اما مهدی پایش را توی یک کفش کرده که نخیر. ربطی ندارد، این فرشها زیادی است!

 

ـ  همگی داریم می رویم اصفهان. خانه خواهرم و شوهرش. من هم تازه عقد کرده ام. مامان اینها هنوز یک کمی با داماد جدیدشان که شوهر من باشد، رودربایستی دارند. رفتیم ترمینال سوار ماشین بشویم و برویم. این بار مهدی هم که آمده مرخصی همراهمان است. نمی دانم چه خبر است که امروز جاده ها این قدر شلوغ شده. ماشین به زور گیر می آید. گیر هم بیاید می خواهد دوبرابر کرایه بگیرد. پیرمردی که کنار ما ایستاده، خسته شده و می خواهد سوار ماشینی که گرانتر می گیرد بشود. مهدی نگذاشت. گفت : آقا چرا پول زور می دهید به اینها؟ کرایه قم تا اصفهان مشخص است. ایشان گران می گیرد.

دیدم مادر نگران شده که نکند شوهرم فکر کند ما آدمهای خسیسی هستیم. خود هم اولش یک کمی خجالت کشیدم. اما بعد فکر کردم مهدی راست می گوید. خودش هیچ وقت زیر با ر حرف زور نمی رفت.

 

1380

ـ  از وقتی شهید شده اند، خیلی دلم برایشان تنگ شده است. هم برای مهدی و هم برای مجید برادر کوچکترم که خیلی بی سرو صدا دنبال مهدی رفت جبهه. مدتها بود حوصله نوشتن نداشتم. بابا تازه از سفر مناطق جنگی جنوب برگشته. حالش خیلی دگرگون است. می گوید: جایی رفتیم که گروه تفحص داشتند کار می کردند. دانشجوها هم بودند. همین طور که توی مسیر پاکسازی شده راه می رفتم، دیدم یک دختر دانشجوی کم سن و سالی دارد پابرهنه می آید دنبالم.

پرسید: شما پدر شهید زین الدین هستید؟ گفتم : بله. چطور مگر؟ گفت: من اهل تبریزم. خانواده ام کاری به انقلاب و جنگ نداشتند و ندارند. دبیرستان که بودم، اسم مهدی زین الدین را شنیدم و یک بار هم از تلویزیون فیلمی ازش دیدم. من برادر ندارم. تنها فرزند خانواده ام. از وقتی تصویر او را دیدم، پیش خودم دوست داشتم او برادرم باشد. حتا در تنهایی او را برادر صدا می زدم. نمی دانستم اهل کجاست یا مزارش کجاست. یک بار که رفته بودم گلزار شهدای تبریز، یک لحظه عکس بزرگ او را و مزارش را آن جا دیدم. نشستم و گریه کردم. بعد نشانی گذاشتم دفعه بعد که می آیم، مزار را به دوستهایم هم نشان بدهم. رفتم دانشگاه و با خوشحالی به بچه ها گفتم: قبر برادرم را پیدا کرده ام.

هفته بعد بردمشان گلزار شهدای تبریز. اما هرچه گشتیم، مزار را پیدا نکردیم. بعد فهمیدم که اصلا اهل قم است و مزارش هم قم است نه تبریز. نمی دانم چرا آنجا دیدمش.

بابا گفت: دخترک اشک می ریخت و این حرفها را می گفت.

اما من تعجب نکردم. برادرم، مهدی، فقط برادر من نبود، او برادر همه است...

 

مطالب اشاره شده، کاملا مستند به مصاحبه با سرکار خانم مینا زین الدین است.