نوع مقاله : ماجرای واقعی
مثل من، باکلاس باش
بر اساس داستان واقعی زندگی صدف و مسعود
سیدهطاهره موسوی
صدف، سایهای طلاییرنگ پشت پلکهایش میکشد، روسریاش را دور گردنش میپیچد و در آینه به خودش نگاه میکند؛ ولی انگار روسری بنفش که برای مهمانی دورهمی خریده بود، اصلاً به پوست برنزهاش نمیآید. همینطور که از اتاق به سالن میرود، میگوید: «مسعود، ببین این روسری بهم میاد؟»
مسعود که دارد توپ فوتبال را توی تلویزیون دنبال میکند، میگوید: «آره، خوب شدی.»
صدف لجش میگیرد؛ نهفقط از نگاه نکردن مسعود به خودش، از اینکه هنوز حاضر نشده، هم. با حرص میگوید: «نگاش کن، ساعت هشتونیمه... . هنوز حاضر نشده... .»
مسعود هم بلند داد میزند: «اه... توپ خورد به دستش... . پنالتی بگیر دیگه داور... . مگه نمیبینی؟...» تا مشتش را روی هم میکوبد، صدف تلویزیون را خاموش میکند. مسعود بلند میشود و همینطور که دندانهایش را روی هم فشار میدهد، میگوید: «روشن کن ببینم پنالتی رو گرفت یا نه.»
صدف گره روسریاش را باز میکند و با چینی به چشمها و ابروهایش میگوید: «پاشو ببینم. ... هنوز لباسهاتو نپوشیدی. ... بازم مثل همیشه باید سر سفرهی شام برسیم؟... چشمت منو نمیبینه، دست بازیکن رو خوب میبینه؟»
مسعود از روی چوب لباسی، پیراهنش را برمیدارد و همینطور که تندتند از پلهها پایین میرود، میگوید: «پنج دقیقهی دیگه راه میافتم، چه بیاد و چه نیاد.»
صدف در کمد را باز میکند، چند روسری و شال را سر میکند و درمیآورد. پویان که به اتاق میآید تا از مادرش بپرسد لباسهایش خوب است یا نه، از غرغرهایی که مادر پشت سر پدرش میکند، ناراحت میشود. نمیداند چرا مادرش هیچوقت نمیتواند خودش لباس انتخاب کند و پدرش هم هیچوقت به او نظر نمیدهد.
صدای بوقهای پشت سر هم که بلند میشود، صدف میگوید: «وای! باز شروع کرد به بوقزدن. همین مونده همسایه بالایی بیاد داد و بیداد کنه.» بعد با هولوولا، همهی روسریها را از توی کمد روی تخت پرت میکند و زیر لب میگوید: «الآن خواهر و زنداداش آقا، مدِ روزترین لباسها رو پوشیدن اومدن. من باید بین اونا مثل بدبخت بیچارهها برم.»
بوقهای پدر و غرغرهای مادر، پویان را که پشت سر مادرش رو به میز آرایش ایستاده، به هم میریزد؛ ولی فکری توی سرش میپیچد.
ـ مامان، این روسری قرمز که سرته، خیلی بهت میاد. خیلی خوشگل شدی.
صدف لبخند میزند. انگار همهی نگرانیهایش با نظر پویان میپرد و میگوید: «راست میگی پسرم؟... مامان فدات بشه. ... تو هم خوشگل شدی و لباسهات خیلی بهت میاد.»
بوسهای بر سر پسرکش میزند. کیفش را برمیدارد. فوری در را قفل میکند و با پویان از پلهها پایین میروند. ناگهان تندتند به بالا برمیگردد و به پسرک میگوید: «دیدی چی شد؟... ادکلن یادم رفت. ... تو برو تو ماشین تا صدای بوقزدنهای بابات بیفته. منم الآن میام.»
لامپ اتاق را روشن میکند و با ادکلن دوش میگیرد. توی آینه خودش را که نگاه میکند، انگار رژگونههایش مساوی نیستند. قلمو را برمیدارد و روی گونههایش میکشد.
توی ماشین که مینشیند، هنوز در را نبسته، مسعود راه میافتد. آنقدر تند میرود که صدف محکم دستگیرهی بالای ماشین را میگیرد و همین که به سرعت ماشین نگاه میکند، داد میزند: «این چه لباس چروکیه که پوشیدی؟... ای خدا،... من از دست تو چیکار کنم؟ چرا لباسی رو که اتو کردم نپوشیدی؟»
مسعود داخل کوچه میپیچد و میگوید: «خیلی هم خوبه. ... مگه کجا داریم میریم؟... خونهی مامانمه دیگه.»
صدف که نمیخواهد با او جروبحث کند، تا برسند بارها نفس عمیق میکشد. جلوی در که میرسند، دست پویان را میگیرد و از ماشین پیاده میشوند. مسعود هم فوری ماشین را پارک میکند.
هرچه صدف از او میخواهد که منتظر بازشدن در آسانسور بماند و همه با هم بالا بروند، قبول نمیکند و تندتند از پلهها بالا میرود.
مادرش که در خانه را باز میکند، مسعود تندتند به همه سلام میدهد و سمت تلویزیون میرود. صدف و پویان از آسانسور بیرون میآیند. مادر که جلوی در ایستاده، میگوید: «خیلی وقته منتظر شماییم. ... بچهها گرسنهشونه.»
صدف نگاهی به سمت مردش میکند و میگوید: «چیکار کنم؟ مسعود رو بهزور از پای تلویزیون بلند کردم. الآن هم میبینید که!...» زن لبخندی میزند و فوری به آشپزخانه میرود.
صدف همینطور که با یخهای توی لیوان شربت بازی میکند، به روسری مارک تُرک خواهرشوهرش که دارد سفره را میاندازد، خیره میشود. ناگهان مسعود به هوا میپرد و داد میزند: «گل! گل!»
با داد او، زنداداشش با اخم نگاهی میکند و میگوید: «وای، آقامسعود یواشتر. ... تازه دخترم رو خوابوندم. الآن بیدار میشه.»
مسعود که در حال کُریخواندن برای برادرش است، وقتی صدای زنداداشش را میشنود، معذرتخواهی میکند.
صدف از رفتار مردش لجش میگیرد و در گوشش میگوید: «یا ساکت نگاه کن یا همین الآن خاموش میکنم. همین مونده بود خانم باکلاس مسخرهمون کنه.» مرد خُبخُبی زیر لب میگوید و چشم به تلویزیون میدوزد.
غذاها که چیده میشوند، فوتبال هم تمام میشود و صدف نفس راحتی میکشد. پارچ دوغ را توی سفره میگذارد و کنار پویان مینشیند. برای مسعود هم جا باز میکند؛ ولی او کنار مادرش مینشیند. صدف، با چشم اشارهای به برادر و دامادشان میکند که کنار همسرشان نشستهاند؛ ولی مسعود با صدای بلند میگوید: «تو خونه بهاندازهی کافی کنار هم میشینیم. الآن میخوام کنار مادرم بشینم.»
جاریاش که با خنده به صدف نگاه میکند، زن هُری دلش میریزد و میگوید: «وا مسعود خوبی؟... من که چیزی نگفتم.» بعد تندی برای پویان سالاد میریزد. همین که میخواهد دیس مرغ را بردارد، برادرشوهرش دیس را برمیدارد و در بشقاب زن و پسرش، چند تکه مرغ میگذارد. صدف نگاهی به مردش میکند که برای خودش مرغ و برنج کشیده و دارد میخورد. لجش میگیرد. انگار گلویش قفل میشود و چیزی از آن پایین نمیرود. یک لیوان آب برای خودش میریزد و تا ته سرمیکشد. دلش میخواست مثل خانم باکلاس، شوهرش برایش غذا بکشد و ناز او را بخرد. انگار سیرِ سیر شده است. برای خودش یک بشقاب سالاد میکشد. به خواهرشوهرش که نگاه میکند، میبیند زن و شوهر هر کدام خودشان غذا میکشند. نمیداند چرا این موضوع کوچک اینهمه برایش مهم شده است.
مسعود همینطور که دارد غذا میخورد، ماجراهای بامزه و جک تعریف میکند و همه از خنده رودهبُر میشوند؛ ولی صدف لبخندی مصنوعی میزند. از اینکه مردش اینهمه سر غذا حرف میزند، اصلاً خوشش نمیآید. یاد وقتهایی میافتد که کنار هم نشستهاند و فقط صدای سکوت را میشنود.
صدای گریهی بچه که بلند میشود، برادرشوهرش بُدوبُدو به اتاق میرود و دخترک را میآورد. وقتی مرد بچهاش را نگهمیدارد، صدف یاد خردسالی پویان میافتد که همیشه همهی کارهایش با او بود. هر جا که میرفتند، او باید تنهایی بچه را نگهمیداشت و همیشه در مهمانیها، غذایش سرد میشد.
در فکرهایش غرق است که مسعود خط فکرهایش را پاره میکند.
- داداش من غذامو خوردم. ... بچه رو بده من نگهدارم.
صدف لجش میگیرد و دیس برنج را برمیدارد و نصف کفگیری میکشد. ناگهان جاریاش بلند میگوید: «وای آقا مسعود، بچه رو اونجور بالا ننداز. قلبش میریزه»؛ و به طرف او میرود.
مسعود میخندد و میگوید: «زنداداش، داشت میخندید. ... کجا قلبش ریخت؟»
زن، بچه را از او میگیرد و به شوهرش میگوید: «بچهت از شامخوردنت مهمتره؟ نمیتونی نگهش داری، بگو خودم نگهدارم.» بعد هم با اخم به اتاق میرود.
صدف برمیگردد و نگاهی پر از خشم به مردش میکند.
بشقابها را که پاک میکنند، خواهرشوهرش ماجرای خریدن انگشتر برلیانش در دوبی را تعریف میکند و جاریاش ماجرای خریدن ماشین شاسیبلندش را. صدف هم به قسطهای ماشین و اجارهخانههای عقبافتادهشان فکر میکند. دلش میخواهد هرچه زودتر به خانه بروند. برای همین کلاسرفتن پویان را بهانه میکند. پسرک که قیافهی مادر را میبیند، از ترس ناخنهایش را میکَند. میداند از در خانهی مادربزرگ که بیرون بروند، دعوا شروع میشود.
همین که مسعود سوئیچ را میچرخاند، زن میگوید: «آخه تو چرا اینقدر منو حرص میدی؟... من از دست تو چیکار کنم؟»
مرد دستش را روی فرمان میکوبد و میگوید: «باز شروع شد؟ باز یه مهمونی رفتیم؟... باز کی چی پوشیده بود و چطور حرف میزد که به تو برخورده؟»
- خوبه همهچیز رو هم میدونی. ... از فیسرفتن زنداداشت بهخاطر ماشین شاسیبلندش و از روسری گرونقیمت و انگشتر خواهرت هیچی نمیگم که اینا دیگه برای من عادی شده؛ ولی نمیتونم چشمامو ببندم روی رفتارهای بیکلاس تو. ... دیدی دومادتون و داداشت چه لباسهای شیک و ترتمیزی پوشیده بودن؟... مگه من بیچاره لباس تو رو اتو نزده بودم؟... این چی بود پوشیدی؟
- عزیز من، اونا دوست دارن طوری لباس بپوشن که اتوش هندونه رو قاچ کنه. ... من دوست دارم لباسم از دهن گاو بیرون بیاد.
- آهان!... منم که آدم نیستم. من از روز خواستگاریمون گفتم دوست دارم شوهرم مرتب باشه،... مثل خودم باکلاس باشه؛... نه اینکه دلقک جمع باشه.
- از کلاسگذاشتن نگو که حالم به هم میخوره. ... خانمی، من دوست دارم تو جمع همه شاد باشن و بخندن. اسمش دلقکیه؟... عیب نداره.
- با مسخرهکردن و اسکول نشوندادن خودت؟... خوبه هر ماجرایی هم که تعریف میکنی، از خاطرات خنگبازیهای خودته. ... کاش میدیدی زنداداشت چطور بهت نگاه میکرد. ... انگار داره به یه آدم احمق نگاه میکنه.
- اصلاً اون برام مهم نیست. ... همین که لبخند روی لب مادرم و بچهها بیاد، بسه برام.
- مگه فقط همینه؟... برای چی پیش من نمیشینی؟ همه با هم میشینن و تو میری کنار مادرت میشینی.
- اولاً بارها بهت گفتم من از این سوسولبازیها خوشم نمیاد. دوماً مادرم آدم نیست؟... از وقتی بابام مرده، باید تنها بشینه؟
- نه، من آدم نیستم. ... اگه آدم بودم که اینجوری باهام رفتار نمیکردی. ... همون زنداداشت خوب حقت رو میده. ... دیدی چیجور داد زد سرت؟... دیدی بچهش رو برداشت برد تو اتاق؟ حالت جااومد؟
مسعود ناگهان با حرص نگاهی به صدف میاندازد و به جای آنکه دنده را کم کند، اشتباهی زیاد میکند و پایش را روی گاز میگذارد. ناگهان با سرعت بالا، چراغ قرمز چهارراه را رد میکند. ماشین که به چپ و راست میچرخد، جیغهای صدف و پویان هم بلند میشود. مسعود همینطور که دست چپش روی فرمان میلرزد، ترمز دستی را با دست راستش میکشد و از ترس چشمهایش را میبندد.
همین که میبیند بهاندازهی نصف چراغ ماشینش، با موتوری فاصله دارد و به او نزده، نفس حبسشدهاش را بیرون میدهد و خدا را شکر میکند. موتوری پیاده میشود و به او بدوبیراه میگوید. مسعود هم فقط معذرتخواهی میکند. موتوری که میرود، مسعود برگهی جریمه را از ماشین پلیس که در حال گشتزنی بود میگیرد.
او با صورت سرخشده، در ماشین را محکم میکوبد. جریمه را به صدف نشان میدهد و میگوید: «همین رو میخواستی؟... اگه به موتوری میزدم، باید چه خاکی به سرم میریختم؟... بس میکنی؟ من نمیدونم گیردادنهات کی میخواد تموم شه؟... مردهشور خواهر منو و شوهرشو و زنداداش و داداشم رو ببرن. پدر منو درآوردی تو... مردهشور هرچی باکلاسی رو ببرن.»
پویان ناخنهایش را با دندانهایش میکَند و صدف، آرام اشکهایش را پاک میکند و ساکت میشود.
کارشناسی داستان
الف) ریشهیابی
بخشی از اختلافهای زن و شوهر، به تفاوتهای شخصیتی آنها برمیگردد. در این داستان، مسعود مردیست آسانگیر، راحت، گاهی بیخیال، شاد، مجلسگرمکن و عاشق رقابتهای مردانه در قالب مسابقات ورزشی. درمقابل صدف زنیست مبادی آداب، دارای قوانین سختگیرانهی شخصی و خانوادگی، حساس به اظهار نظر دیگران، با اعتمادبهنفس پایینی که فقط تأیید دیگران میتواند او را آرام کند.
بخش دیگر اختلافها، به ناشناختهبودن دنیای زنانه و مردانه برمیگردد. همانطور که در داستان نیز منعکس شده، مسعود فردیست که به روش خود عمل میکند و مثل بسیاری از مردها، لباسی را میپوشد که خود با آن راحت باشد؛ ولی همسرش در دنیای زنانه، نگران تحلیلهای بعد از پوشیدن لباس ساده و چروک است. همچنین صدف، فردیست که قدرت را در رفتارهای تکانشی و ضربتی مانند خاموشکردن تلویزیون در لحظهی هیجانی بازی میداند؛ در حالی که قدرت او میتوانست در حل منطقی مسئله، بهصورت توافق زمانی برای بیرون رفتن از منزل باشد.
ریشهی سوم مشکل نیز، نادیدهگرفتن شرایط روحی یکدیگر و نداشتن مهارت کافی برای حل مسائل تکراریست. وقتی مسعود از حساسیتهای همسرش باخبر است، باید رفتارهای سنجیدهتری را تمرین کند. همچنین زمانی که صدف با شوهری بیخیال روبهروست، لازم است کفهی توجه خود را به سوی رفتارهای مثبت و خوب مسعود سنگین کند. تا زمانی که انتقادهای پیدرپی در وسط میدان گفتوگوی همسران باشد، تغییر رخ نخواهد داد.
ب) گامهایی برای زندگی آرام
1. نمرهی کلی، نه جزئی
در رابطهی همسران با یکدیگر، لازم است هر یک از آنان، قضاوت سنجیدهتری با ارفاق کافی داشته باشند. از این رو تأکید میشود که دربارهی خردهرفتارهای یکدیگر سختگیری نکنید و درمقابل، تلاشتان را بر داشتن تصوری کلی از همسرتان متمرکز کنید. مسعود فرد خوشمشرب و خانوادهدوستیست که رفتارهای ویژهی خود را دارد؛ همانطور که صدف، خانمی باسلیقه و زیباپسند است که برخی از مسائل برایش بیش از اندازه مهم شدهاند.
2. توجه به روحیات همدیگر
دوستی و محبت پایدار، زمانی شکل میگیرد که همدلی پررنگ باشد. اگر هر یک از همسران این داستان، توان این را داشتند که خود را جای دیگری بگذارند، بسیاری از مسائل پیش نمیآمد. وقتی مسعود با خانمی دارای پرستیژ اجتماعی زندگی میکند، لازم است پوشش و رفتاری درخور این شخصیت از خود ارائه کند و زمانی که صدف با شوهری اهل رقابتهای ورزشی و راحت روبهروست، باید تقاضاهای متناسب با این شخصیت را ارائه دهد.
3. تلاش برای ارتقای واقعی شخصیت نه اعتباری
در رقابتهای عادی، همیشه ناخرسندی هست. در داستان اگر صدف لباس مارکدار هم میپوشید، باز جای خالی برای رقابتی دیگر وجود داشت. از این رو بهتر است با هدفگذاری تازهتر، در ارتقای شخصیت تحصیلی، اجتماعی، معنوی و مانند آن سرمایهگذاری نماید تا از درون احساس سرشاربودن او را فراگیرد و نیازی به تأیید دیگران در تمام مسائل خود نداشته باشد. در این شرایط است که یکی از راهکارهای درمان خودباوری پایین رخ میدهد؛ یعنی دیگر نیاز نیست صدف با جدیگرفتن افراطی دیگران و بهترپنداری آنها، خود را به چالشی روانی بکشاند.
4. نگاهی به داشتههای خود
اصل تفاوتهای فردی، بسیار آرامبخش است. صدف و مسعود، هر یک زیباییهایی در وجودشان نهفته است که با توجه به آنها، میتوانند احساس رضایتشان را از خود و زندگی مشترکشان افزایش دهند و دیگر نیازی به رقابتجویی منفی در خود احساس نکنند.
5. تلاش مضاعف و همدلانه
میگویند یا بهاندازهی آرزوهای خود باید تلاش کنیم یا بهاندازهی تلاش خود باید آرزو نماییم. زمانی که صدف رؤیای برتری در زمینههای مختلف را دارد، لازم است برای رسیدن به آنها طرح مناسبی نیز داشته باشد. دادن اعتمادبهنفس به شوهر از طریق پذیرش او و قبول شخصیت کنونی مسعود، زمینهایست که میتواند زندگی این دو را متعالی کند و فعالیت دوچندان برای بهدستآوردن چیزهایی را که به حسرت بدلشدهاند در آنها پدید آورد. درمقابل، سرزنش مساویست با دورشدن از خواستهها و ماندن درتلهی حسرتها. صدف با ظرافت خدادادی که در وجود یک زن گذاشته شده، میتواند میل به هیجانخواهی و رقابتجویی شوهرش را در مسیر رسیدن به نقطهی مطلوب زندگی جهت دهد. او باید بهجای سرزنش، از توانمندیهای مسعود صحبت کند و بهجای اعتراض در موقعیتهایی که مسعود از آنها لذت میبرد ـ مثل تماشای مسابقه ـ با او همدلی کند. درواقع زمانی که خانم حق لذتبردن از زندگی را برای همسرش به رسمیت بشناسد، در او توان دوچندانی ایجاد میکند که شوهر نیز، زمینهی زندگی خوب را برای خانوادهاش به وجود میآورد.
6. رقابت واقعبینانه
هر زندگی، شرایط اقتصادی خود را دارد. در این داستان، نمیتوان رقابت را در سطح دیگران که سفرهای خارجی و ماشینهای گرانقیمت دارند بالا برد؛ ولی میتوان در گامهای کوچک به اهداف قابل دسترس فکر کرد که در توان اقتصادی چنین خانوادهای امکانپذیر است. در چنین زندگی زیباییست که مهر خداوند، همراه بستهی برکت او فرود میآید و خواستههای همسران رنگ تحقق به خود میگیرد.