عروس مرتاض

نوع مقاله : پسغام زن

10.22081/mow.2018.66379

عروسِ مرتاض 2

ستاره سهیلی

 

مراسم هورت­کِشان که تمام شد، تازه درِ گفت‌وگوها باز شد. انگار هر یک از بانوان، وظیفه­ی شرح یک بُعد از کمالات داماد را داشت: یکی از ظاهر دلربایش می­گفت، دیگری از شغل پردرآمدش، آن یکی بر تحصیلاتش تأکید می‌کرد و نفر بعدی از خانواده‌دوستی، مهربانی و دیگر فضایل اخلاقی­اش تعریف می­کرد. مادرِ داماد هم بین حرف­های همه، گریز می­زد به ایمان و اهل نماز و روزه بودنِ بچه­اش. می­گفت: «یه‌پا آخونده بچه­م. روی حلال و حروم خیلی حساسه. هم توی مال و اموالش و هم توی کاراش. این­جور بگم، هرچی خدا گفته درسته رو انجام می­ده و هرچی حرومه رو ترک می­کنه. انگار رساله قورت داده بچه­م.»

پس از یک هفته ریاضت و خودسازی، موعد دیدارِ یارِ مذکور فرارسید. رویم را محکم­تر از همیشه گرفته بودم و مراقب بودم، تار مویی خودنمایی نکند و دامادِ مذهبی از کَفَم نپرد یک‌وقت.

 ظاهرش که غلط‌انداز بود. شاید هم تصویر و تصورِ من از فرد مذهبی غلط بود. هرچه بود و نبود، من اهل ظاهربینی نبودم. قیافه­ی طرف برایم مهم بود؛ ولی از روی ظاهر، درباره‌ی کسی قضاوت نمی­کردم. اگر ریا نباشد، سعی‌ام این است که موقع صحبت با نامحرم، مستقیم نگاهش نکنم؛ ولی طبق روایات، امر ازدواج استثناست و می­توانی طرف را یک دل سیر تماشا کنی؛ البته به نیت قربت. اما صورتِ درخشانِ این آقا، نیاز به نگاه عمیق نداشت. از در که وارد شد، انگار تازه برق آمده باشد، نزدیک بود صلوات بفرستم؛ بس که صورتِ صافِ یک­دستش می‌درخشید. همین که دست دراز کرد سمت سینیِ چای، ساعت رولکس طلایی‌اش هم برق زد و چشمم را خیره کرد. پس واقعاً وضعش خوب بود.

به امر مادرهای محترمه، فضا دونفره شد و مذاکرات راه‌بردی را شروع کردیم.

-         اگه ممکنه، یه بیوگرافی کامل از خودتون بفرمایید.

یادِ بیوگرافیِ بازیگران افتادم و بیوی فیس‌بوک و اینستاگرام. سن، تحصیلات، شغل خودم و اعضای خانواده را بازگو کردم.  

-         این­ها رو می­دونم. منظورم بیوگرافی اعتقادیه.

بیوگرافی اعتقادی، چه صیغه­ای بود دیگر؟ چه باید می­گفتم؟

-         فکر کنم مادر گفتن که من به مسائل مذهبی، خیلی حساسم. یه‌کم از اعتقادات و رفتارهای مذهبی خودتون بگید. مثلاً اهل نماز اول وقت هستید؟ معمولاً نمازهاتون چقدر طول می­کشه؟ ارکان نماز رو بلدید؟ روی لحن و ادای کلمات کار می­کنید؟

تنهایی و استرس، بر مغزم مسلط شده بودند. انگار شب اول قبر است و نکیر و منکر، منتظر جواب­هایم هستند. نماز خواندن یادم رفته بود.

-         بَ، بله. تا جایی که بتونم، رفتارهای دینی رو درست انجام می­دم.

بعد از نماز، نوبت رسید به روزه و از روزه به روضه و از روضه به نذر و استخاره. ... سؤال­های سختی بود؛ ولی خوشحال بودم که دارد هم­کُفوم نصیبم می­شود. تا چند روز پیش، فکر می‌کردم جوانانِ معتقد، تمام شده­اند و سرِ من بی­کلاه مانده. انگار برقِ شادی در چشم­های داماد هم می­درخشید. دکمه­ی کُتش را باز کرد، نفسِ راحتی کشید، ساعت رولکس طلایی‌اش را نگاه کرد و گفت: «باورتون می­شه دو ساعته داریم حرف می­زنیم؟» لبخندی عمیق تحویلش دادم. سینی سوهان را جلویش گرفتم و با همان لبخندِ طولانی، گفتم: «دهان‌تان را شیرین کنید.» یک گُل سوهان برداشت و مثل برق‌گرفته­ها از جا پرید. فکر کردم سوسکی، چیزی دیده. بعد یادم آمد که مردها از سوسک نمی‌ترسند. سعی می­کرد لرزش دست­هایش را کنترل کند. با عصبانیت گفت: «خانومِ محترم، مگه نمی­دونید ناخنِ بلند، زینت حساب می­شه و اظهارِ زینت برای نامحرم حرامه؟» با تعجب، ناخن­هایم را نگاه کردم. شاید دو سانت از سرِ انگشت­هایم بالاتر بودند؛ آن هم بدون هیچ رنگ و برق و جلوه­ای. کفِ دستم را با ناخن­هایم فشردم و با لبخندی ساختگی، گفتم: «آقای محترم، مگه نمی­دونید سه‌تیغه‌کردنِ صورت و استفاده از طلا برای مرد حرامه؟»

کارمان داشت بالا می­گرفت که موبایلش زنگ خورد و آوازِ یک زن، فضای خانه را پر کرد... .