نوع مقاله : روایت
لیلا ساداتباقری
«مژده اونباشی» هستم؛ متولد ١٣٤٠ در خرمشهر. دو برادر و سه خواهر بودیم.
پدرم کارمند کمرگ بود و به همین دلیل، زندگی متوسط یا شاید بشود گفت خوبی داشتیم. البته وضعیت زندگی بسیاری از خانوادهها در خرمشهر به همین شکل بود؛ چون خرمشهر بزرگترین بندر ایران شناخته میشد و کیلومترها با عراق مرز مشترک داشت. خرمشهر، کنار بزرگترین بندر عراق (بصره) قرار دارد که عمدهی کالاها از این بندر داخل و خارج میشد. بندر خرمشهر در پاییز و زمستان، بسیار خوشآبوهوا میشد. رود کارون، این شهر را به دو قسمت کرده بود. یکی از قسمتها، بیشتر خانهسازی شده بود و مردم بیشتری ساکنش بودند. البته آن طرف رود هم خانههایی بود و عدهای در آنجا زندگی میکردند. خلاصه شهرِ حسابی سرحال و سرزندهای داشتیم. خانوادهی ما هم سهمی از این سرزندگی داشت و روزگار خوبی داشتیم.
***
بچهی سوم و وسطی بودم؛ یعنی یک خواهر و برادر بزرگتر از خودم داشتم و یک خواهر و برادر کوچکتر. چون متولد نیمهی دوم بودم، برای این که از درس و مشق عقب نیفتم، پدرم یک سال تحصیلی زودتر مرا در مدرسهی ملی ثبتنام کرد؛ اما برای دبیرستان، به مدرسهی دولتی رفتم. دیپلمم را در سال 13٥٧، همزمان با اتفاقات انقلاب گرفتم. ما هم، در همین موج عظیم راه افتاده بودیم.
راستش ریشههای مذهبی ما خواهر و برادرها، از مادرم شکل گرفت. او همان قبل از انقلاب، چادری و مقید بود. پایبندی به دین و اعتقادات را از او یاد گرفتیم.
یادم هست که آن موقع، بسیاری از دبیرهای ما بهایی بودند و مبارزاتی هم برضد تبلیغات آنان داشتیم؛ کنار راهپیماییها و تظاهراتها. تا اینکه انقلاب پیروز شد و البته درگیریها در خرمشهر ما، برخلاف شهرهای دیگر تمام نشد که نشد. فاصلهی بین پیروزی انقلاب و جنگ (سال 13٥٨ تا 13٥٩)، درگیری جریان خلق عرب و عجم به پا شد. این درگیریها، به منازعات مسلحانه و بمبگذاری در اماکن عمومی کشید؛ انگار یک سال قبل از شروع رسمی جنگ تحمیلی عراق، در خرمشهر پایههای جنگ پیریزی شده بود. عراق از طریق نیروهای اطلاعاتی، نفوذی و ستونپنجمىاش در آبادان و خرمشهر، با این ترورها و بمبگذاریها، در تدارک آن جنگ تحمیلی عظیم بود. ما قبل از سیویکم شهریور، شاهد خونریزی و کشتار بیرحمانهی مردم بیگناه بودیم. دلمان هنوز از انفجار نارنجک در مسجد جامع خرمشهر و شهادت جوانان متعهد داغدار است.
سیویکم شهریور 1359، عراق علنیتر و رسمیتر وارد جنگ و تجاوز به خرمشهر عزیزمان شد و خونینشهر، بهبار نشست.
***
چند ماه پیش از آخر شهریور، بارها و بارها دیده بودیم که عراق، لب مرز در حال تدارک نظامىست. آنها سنگرسازی میکردند و نیروها و ادوات جنگیشان بسیار واضح دیده میشد. از طرفی چندتا از بچههای پاسدار را هم گرفته و کشته بودند. همهی اینها متوجهمان میکرد که جدیجدی جنگی در راه است؛ اما متأسفانه هرچه بچههای خرمشهر به بالادستیها اطلاع میدادند، آنها خبرها را جدی نمیگرفتند تا کاری قبل از شروع علنی جنگ صورت بگیرد. نمیدانم، شاید عدم سازماندهی ارتش ازهمپاشیدهی طاغوت بود که حالا در انقلابِ تازه، داشت باز جان میگرفت، یا اینکه اصلاً تصورش را هم نمیکردند که عراق جرأت حمله به ایران را داشته باشد یا دستهای خائنی که پشت پرده بودند بهعمد کاری نمیکردند. خلاصه هرچه بود، به خبرهای ما از اتفاقاتی که لب مرز میدیدیم و نشان حملهی عراق بود، اهمیتی داده نشد.
البته نیروهای ارتشی و سپاهی خود خرمشهر، حالت آمادهباش داشتند. در همین راستا، سپاه با اینکه بیش از یک سال از تشکیلش نگذشته بود، کلاسهای آمادهباش نظامى و امدادگرى برای خانمها و آقایان در مساجد برگزار کرد. خود من یک ماه قبل از شروع رسمی جنگ، دورهی آموزشی عملی در بیمارستان مهر خرمشهر دیده و دو ـ سه ماه قبلتر، دورهی تئورى این آموزشها را در هلال احمر گذرانده بودم. با این حساب، با آمادگی نهچندان خوبی وارد جنگ شدیم.
***
شهر را بمباران کرده بود و این، یعنی آغاز علنی جنگ. هر کسی برای هر کاری که از او برمیآمد، دست به کار شد.
من برای امدادگری به بیمارستان مصدق رفتم و تا پانزدهم مهر، همانجا ماندم. اینطور هم نبود که در بیمارستان منتظر بمانیم تا زخمیها را بیاورند، بلکه خودمان به سطح شهر میرفتیم، میگشتیم و زخمیها را برای معالجه میآوردیم. شبانهروز در بیمارستان مشغول بودم و همانجا میخوابیدم؛ البته اگر فرصت خوابیدن پیدا میشد. سرانجام بیمارستان را هم زدند و دیگر، جای ماندن بیمارها و کادر درمانی نبود.
همهی مساجد و حسینیهها، پایگاه شده بودند. اصلیترین مقر، مسجد جامع بود. آنجا، محل تجمع نیروها شده بود. قسمتی از شبستانش را محل مهمات و اسلحه کرده بودند که یادم هست برای ارتش بود و داخل صندوقهایی گذاشته بودند. چادری هم رویش کشیده بودند تا قسمت دیگر مسجد، محل امداد و حضور خانمها بشود.
کمکم هرچه به مرز نزدیک میشدیم، خانهها خالی از سکنه میشد.
بیمارستانهای مهر و شهیدی، قبل از همه تخلیه شد؛ چون در مرکز شهر بودند و نزدیکتر به مرز، که همین، باعث حملات شدید عراق میشد. حسینیهها، مساجد و مدارسی که محل استقرار نیروها و زخمیها شده بودند، یکی پس از دیگری خالی میشدند. روزهای آخر، فقط مسجد جامع برایمان مانده بود.
همهجا را میزدند و هیچ رحمی وجود نداشت. همان روز سیویکم شهریور، ٦٤ نفر از زنها و بچهها شهید شدند؛ آنهم بهطور فجیع. اگر همین حالا هم به قبرستان خرمشهر بروید، سنگ قبرهایی را میبینید که بر آنها نوشته شده: «زن ناشناس» یا «مادری همراه بچهاش» یا «زن حامله».
فکرش را بکنید که در نبود آب و برق، دیگر سردخانهای وجود نداشت تا اجساد را داخلش نگهداری کنند. فقط چندتا زن دستتنها، اجساد را غسل میدادند و کفن میکردند. روزهای اول، مادرم هم به قبرستان رفته بود و در شستن کشتهها کمک میکرد. از شدت بمبارانها، در قبرستان جنتآباد اجساد دفنشده از خاک بیرون میآمد؛ مثل اینکه زمین را شخم میزدند. با این اوضاع، ببینید چه بر سر زندهها میآمد. شرایط بد و بحرانزدهای بود.
***
پانزدهم مهر، بیمارستان مصدق را زدند؛ تنها بیمارستانی که پذیرش مجروح داشت، و من تا روز آخرش حضور داشتم.
چه روز و شبهای هولناکی بود روز و شبهای بیمارستان مصدق. سرتاسر راهروها تخت چیده بودند که پر از مجروح بود و هر لحظه، صدای ناله و ضحه به گوش میرسید. دکترها با تجهیزات محدود، تا آنجا که میشد آنهمه زخمی را به اتاق عمل میبردند و بعد برای نصف روز یا چند ساعت، به بخش منتقل میشدند. سپس برای ادامهی مداوا، به بیمارستانهای شهرهای دیگر، مثل شیراز، ماهشهر یا تهران میرفتند.
عملهای مهم و حساس را نمیشد انجام داد؛ اما دست و پا بود که مجبور به قطعش میشدیم. برای انتقال مجروحان هم، کمبود وسیله یک طرف، مشکلات جادهها هم زیاد بود. جادهی خرمشهر ـ اهواز، همان اوایل به دست عراقیها افتاد؛ اما جادهی آبادان ـ اهواز و آبادان ـ ماهشهر، هنوز دست بچههای خودمان بود.
مدتی نگذشت که اینجا هم در امان نماند و زیر بار آتش دشمن، بهاجبار تخلیه شد. دیگر هیچ امنیتی، در هیچ جای شهر وجود نداشت.
روزهای آخر بیمارستان مصدق، خمپارهای به محوطه خورد که پر از نخل و درخت بود؛ درست نزدیک اتاقی که محل حضور مجروحها و ما بود. تمام شیشههای اتاق، روی سر و صورت ما ریخت و دیگر نمیشد ماند.
از آن به بعد، مجروحان را به آن طرف رودخانه میفرستادند؛ بیمارستانی بین آبادان و خرمشهر. آن بیمارستان درواقع زایشگاه خرمشهر بود؛ اما در موقعیت موجود، از امکانات و کادر پزشکیاش برای مداوای زخمیها استفاده میشد. بعدتر، مجروحها به بیمارستان طالقانی آبادان و شرکت نفت فرستاده میشدند؛ زیرا هنوز آبادان چندان در خطر نبود. گاهی پیش میآمد که شبها برای خوابیدن، با دخترها به آبادان میرفتیم و صبح دوباره به خرمشهر میآمدیم. خواهرم مژگان، بیشتر در آبادان بود که امنتر هم بود.
آبادان را فقط از طریق هوایى بمباران میکردند؛ اما در خرمشهر، اول حملهی هوایی میشد و بعد، با کاتیوشا و توپخانه میزدند و درنهایت، با مهندسی رزمی وارد شدند.
دهم مهرماه، با تانک و ادوات از جادهی شلمچه وارد شدند که با مقاومت شدید بچههای ما روبهرو بودند. ابتدا مجبور به عقبنشینی شدند؛ اما رفتند و با قوای بیشتری آمدند. دست ما هم که خالی بود و تنها بودیم. بیمارستان هم دیگر نداشتیم؛ پس چه باید میکردیم؟ صندلیهای عقب آمبولانسها و ماشینها را درآورده بودیم تا بشود برانکارد را گذاشت روی سطحش. برای مداوا و پانسمانهای سراپایی یا رسیدگی جزئی، به محل درگیریها میرفتیم تا بعد مجروحان را به بیمارستانهای آبادان انتقال دهیم. شبها، به زایشگاه بین خرمشهر و آبادان میرفتیم و صبح اول وقت، باز به سمت مناطق درگیری حرکت میکردیم.
***
هر یک از اعضای خانواده، جایی مشغول بودند. پدر و دو برادر بزرگتر از خودم، رودررو با دشمن میجنگیدند. حمید، مسئول گروهی شده و در خانهای مستقر بود که به مناطق درگیری میرفتند و مبارزه میکردند. امیر به نیروهای نظامی ملحق شده بود، تا اینکه عمیقاً مجروح و به ماهشهر و شیراز منتقل شد.
اوضاع مادرم از شدت استرس، خیلی وخیم شده بود. پدر، او را با برادر کوچکترم به شوشتر برد، و آنجا، کلاسی از یک مدرسه را به اینها داده بودند تا مثل بقیهی جنگزدهها زندگی کنند؛ اما تنهایی به خانه برگشته و سراغ باغچه و کبوترها و کبکهایی رفته بود که در حیاط خانه نگهشان میداشت. او با حلب روغنی هفدهکیلویی، از رودخانه آب آورده و باغچه را آب داده بود. پرندهها را هم داخل حمام برده و برایشان آب و دانه گذاشته بود. باورش نمیشد که دیگر زندگیای در کار نیست.
بعد هم دنبال ما آمده و سپرده بود که خبرمان بدهند شب همه در خانهی عمه جمع شویم. خانهی عمه، ابتدای کوچه بود و خانهی ما انتهای کوچه و لب شط. من که آمدم، مژگان، حمید و امیر هم رسیدند. شوهر و پسرعمهها هم بودند. پدرم اصرار داشت که همه با هم از شهر برویم. هیچ یک قبول نکردیم و گفتیم که از شهر خودمان کجا برویم؟ بندهی خدا را به ماندن مجاب کردیم. یادم نیست آن شب شام چه خوردیم؛ شاید حاضری و شاید غذا از مسجد آورده بودیم. روزهای اول جنگ، بیشتر مردم مواد غذایی داخل یخچال و فریزرهایشان را میآوردند و به مساجد و حسینیهها تحویل میدادند. عدهای از زنان با این گوشت و مرغ و اقلام دیگر، غذا میپختند و بین رزمندهها و مردم پخش میکردند. از آنجا که برق نبود، مواد داخل یخچالها فاسد میشد و این کار، یکی از بهترین کمکهای آن موقع بود. ناگفته نماند که از تمام شهرهای کشور، از این دست کمکها فرستاده میشد. الحق که مردم ایران، برای کمک به خرمشهر سنگتمام گذاشتند. همیشه گفتهایم که لعنت به مسئولان خائن وقت؛ وگرنه مردم و خود خرمشهریها، با جان و دل کمک و مقاومت میکردند.
فردای شب دیدارمان، پدر راه افتاده بود که دوباره به شوشتر برود. او دو تخته فرش دوازدهمتری خانه را جمع کرده و پشت پیکانش گذاشته بود تا با خود ببرد. سر کوچه یک زن با بچههایش، خواهش میکنند که پدرم اهواز برساندشان. او هم فرشها را داخل خانه گذاشته و آنها را سوار کرده بود. باور همه شده بود که در این اوضاع، فقط جانها ارزش حفظ و مراقبت داشتند.
***
سالها بعد از جنگ، یکى از دخترهای خرمشهر مرا دید و گفت روزهای اول جنگ، همدیگر را دم در مسجد جامع دیدیم. هرچه فکر کردم، یادم نیامد. پرسیدم: «آن لحظه که مرا دیدی، چهکار میکردم و در چه حالی بودم؟» گفت: «داشتی میپرسیدی چه کاری هست که من انجام بدهم و اصرار داشتی که کاری را به تو بسپارند؛ اما مسئلهای که باعث شده هیچوقت از یادم نروی، آرامشت بود. در آن موقعیت حساس، هیچ ترسی نداشتی و فقط به فکر کمک بودی؛ در حالی که من، با برادرم آمده بودیم تا وسایلی از خانهمان برداریم و برویم. مدام از برادرم خواهش میکردم که زودتر از زیر آتشباران برویم.»
حالا که فکر میکنم، از آنهمه شجاعت و مقاومت بچههای خرمشهر متعجب میشوم. فکرش را بکنید، دو ـ سههزار نیروی داوطلب و بهمعنای واقعی آتشبهاختیار، چهلوپنج روز جانانه و با دست خالی، در مقابل آتش و تجاوز ایستادند. اینکه میگویم جانانه، فقط اصطلاح نیست؛ آنها تا پای جانشان ایستادگی کردند. بسیاریشان جان میدادند تا از یک خیابان محافظت کنند. کوچه به کوچهی خرمشهر، خون ریخته است. اینطور نبود که ارتش مجهز و پرقدرت عراق، یکدفعه شهر را تسخیر کند. بچهها و جوانهای ما، جان دادند و زمان خریدند تا صدام و ارتش ظالمش به هدفشان نرسند. نیروهای ما، با دست خالی ایستادند. کمکی هم برای ارسال وسایل دفاعی نبود. هرچه بود جان عزیزشان بود؛ جان عزیزانمان. کلمات و اصطلاحات، تا کجا میتوانند مظلومیت بچههای مقاومت خرمشهر را به تصویر بکشند؟ ناگفته نماند از شهرهای دیگر هم آمده بودند؛ اما فقط خدای شهدا میداند که در آن چهلوپنج روز، چه بر ما گذشت.
***
روز بیستوسوم مهر، عاقبت بندر و اسکلههایش به دست نیروهای عراقی افتاد. آنان تا داخل ساختمانها و منازل بندر پیشروی کرده بودند. خانههای مسکونی، کنار اسکلهها قرار داشت. نام منطقه، سنتاپ و برای کارگرهای بندر بود. آنجا هم بهشدت درگیری شده بود. نیروهای ما از بین نخلستانها یا داخل ساختمانهای روبهرو، عراقیها را میزدند.
من و چند نفر از گروه که امدادگر بودیم، شب بیستوسوم تا صبح در نخلستان خوابیدیم. کنار گروهی بهنام گروه سرهنگ الفتی بودیم که نیروهای ژاندارمری بودند؛ اما متأسفانه نمیدانم اعزامی کدام شهر بودند. برادرهای گروه ما، علاوه بر اینکه امدادگر بودند، دورهی نظامی هم دیده بودند. در وسایل امدادمان، دو قبضه اسلحهی ژسه و نارنجک داشتیم. سه ـ چهار نفر از بچههای سرباز گروه سرهنگ الفت، ترکش آرپیجی هفت خورده بودند. ساعت تقریباً دوی بعدازظهر بود. با مریم جای جراحت ترکشها را بستیم و باندپیچی کردیم. آنها پشت ماشین ما نشستند و با دو نفر دیگر از بچهها که خسته بودند، خواستند برگردند عقب تا کمی استراحت کنند؛ اما مریم با ما نیامد. ماشین ما سیمرغ آهو بود که جلویش خیلی جادار و بزرگ است. «محمدرضا مبارز» نشست پشت فرمان و رانندگی را برعهده گرفت. اسلحه را هم به دست من داد. اسلحه را عمود بر بدن، روی پایم گذاشتم. رضا لیامی هم اسلحه به دست، سمت چپ نشست.
به داخل شهر رسیده بودیم. نزدیک مسجد جامع دیدیم اوضاع شهر دگرگون است. یک جیپ وارونه شده و آتش گرفته بود. داشتیم میرفتیم سمت خیابان چهلمتری که علامت دادند نرویم. یکی ـ دو ساعت قبل، درگیری شدیدی اتفاق افتاده بود و ما بیخبر بودیم. بیتوجه به علامتها، به خیابان چهلمتری رفتیم. نرسیده به چهارراه نسیم، روبهروی هنرستان، دو نفر نیمخیز هم با سر علامت دادند که جلوتر نروید. چون مجروح همراهمان بود و میخواستیم زودتر به مقصد برسانیمشان و از طرفی، نیروهای خودمان را میدیدیم که در طول خیابان رفت و آمد میکنند، به علامتها باز هم توجه نکردیم. به چهارراه نسیم که رسیدیم، آماج تیرهای آتشین تیرباری شدیم که هر فشنگش، اندازهی کف دست بود.
نیروهای عراقی، از جادهی کمربندی که به شلمچه میخورد و پادگان دژ آنجا قرار دارد، میانبر زده و داخل نخلستانها آمده بودند. آنان خود را به پشت دیوارهای خیابان چهلمتری رسانده و روی تانکری مستقر شده بودند که بالای خیابان قرار داشت. آنها هر کس را که میخواست از خیابان رد شود، میزدند. ما هم یکی از شکارهاشان شده بودیم.
محمدرضا مبارز، در کسری از ثانیه با تعداد زیادی ترکش، شهید شد. درست مثل ستونی که مقابل آدم باشد، پیکر محمدرضا مقابل من قرار گرفت. او میخواست تیری به من نخورد، که البته خورد. گلولهای، بخشی از ساعدم را برد، گلولهای هم انگشت دستم را پراند و بخشی از انگشتهای دست دیگرم هم مجروح شد. یک تیر هم به کتف رضا لیامی خورده بود. پنج نفری که پشت ماشین نشسته بودند، با جراحت بیشتری شهید شدند.
از حدود ساعت دوونیم تا ششونیم ـ هفت بعدازظهر، همانطور داخل ماشین افتاده بودیم. نمیدانید در این مدت، با چه حالی شاهد جاندادن بچهها توی ماشین بودم. در طول این زمانِ بیانصاف، چهار نفر از بچهها شهید شدند. وضعیت بسیار اسفناک بود. کف از دهان آنان میریخت و خرخر میکردند تا جان عزیزشان تمام میشد. نفر پنجم، از سر تا انگشتهای پایش تیر خورده بود.
وقتی در بیمارستان بستری شدم، احساس کردم روی لباسم چیزهای لزجی قرار دارد. وقتی گفتند که تیرهای اصلی به سر محمدرضا مبارز خورده، فهمیدم تکههای مغز محمدرضاست که روی لباس من پاشیده شده است.
***
ساعاتی که در این وضعیت بودیم، ماشین روشن بود و حتی نمیتوانستیم آن را خاموش کنیم. صداهای ضعیف و کمجانی از پشت ماشین شنیده میشد که به من و رضا لیامی میگفتند یکیتان برود جای محمدرضا بنشیند و برگردیم؛ ولی عراقیها نزدیکمان بودند و کوچکترین حرکتمان را متوجه میشدند. بهقدری نزدیک بودند که صدایشان را بهوضوح میشنیدیم. دور و اطراف ماشین هم آمدند؛ البته فقط ماشین ما نبود و یک تانکر آب، یک وانت تویوتا و یک پیکان در تیررس آنها بودند.
بهدلیل اصابت تیرها، در دستهایم احساس درد و سوزش داشتم. از طرفی بین درگیری نیروهای ایرانی و عراقی قرار گرفته بودیم و هر لحظه امکان داشت باز هم تیر و ترکش به ما اصابت کند.
نمیدانستم چند ساعت شده، اما هنوز هوا روشن بود. صدای شلیکها، فریاد و صحبتهای عربی و صدای جاندادن بچهها، سخت آزارم میداد. محمدرضا مبارز کنارم افتاده و انگار، زمان متوقف شده بود.
ناگهان خمپارهای کنار ماشین ما اصابت کرد و فضا را شکافت. یک درخت و یک گاری چوبی آتش گرفت. ترکشی بر سر من و استخوان جمجمهام خورد، کمانه کرد و برگشت. همین باعث شد که حدود دو ساعت بیهوش شوم. دیگر نفهمیدم چه شد. احساس بیوزنی داشتم؛ انگار به عالم دیگری رفته بودم.
هوا تاریک شده بود که احساس کردم دوباره دارم سنگین میشوم. چشمهایم را باز کردم. هنوز نمیدانستم ترکش به سرم خورده و بیهوش بودهام. کمکم به خود آمدم. دیگر هیچ صدایی از پشت ماشین نمیآمد؛ نه صدای خرخر و کف بالاآوردن بچهها و نه اصرارشان برای راهانداختن ماشین. دلم از تصور شهادتشان خون شد. چارهای نداشتم جز اینکه برای دق نکردنم، خود را دلداری بدهم و فکر کنم که خوب شد شهید شدند و حداقل دیگر آنهمه درد نمیکشند.
میان مرگ و زندگی دست و پا میزدم. داشتم شهادتین را میگفتم و تصویر تکتک اعضای خانواده را در ذهنم مرور میکردم. مخلوطی از دلتنگی و درد و رهایی سراغم آمده بود. در همین احوال بود که شنیدم رضا میگوید: «من اوضاعم بهتر از توست. فقط تیری به کتفم خورده و دیگر احساس درد هم ندارم. آرام در ماشین را باز میکنم و سمت بلوار و داخل ساختمانهای روبهرو میروم. بعد علامت میدهم که تو هم بیایی.» اول قبول نکردم و گفتم: «تو برو و خودت را نجات بده.» گفت: «مگر میشود تو را زنده رها کنم و جان خود را بردارم و بروم؟» اصرار کرد و گفت که این کار را انجام بدهیم. او در ماشین را باز کرد و آرام و سینهخیز به سمت بلوار رفت. تمام وجودم چشم شده بود. استرس داشتم که مبادا رضا را ببینند و بزنندش. خدا را شکر، او از بلوار بهسلامت رد شد و داخل ساختمانها رفت. از آنجا شروع کرد علامتدادن که من هم بروم. خواستم سمت در ماشین بروم که دیدم نمیتوانم پاهایم را تکان بدهم. خواستم بدنم را سمت در بدهم که متوجه شدم نمیتوانم حرکت کنم. تعادل نداشتم. بدنم تلوتلو میخورد. با اشاره متوجهش کردم که نمیتوانم بیایم. در همین گیرودار، صدای آمبولانسی را شنیدم که به سمت ما میآمد. جان تازهای گرفتم. من از داخل ماشین و رضا از داخل ساختمانها، داد میزدیم: «ما زندهایم...، ما زندهایم».
بچههای هلال احمر بودند. وقتی ما را دیدند، گفتند که بچهها عراقیها را دور کردهاند و ما آمدهایم جسد شهدا را ببریم. فکر نمیکردیم کسی زنده باشد. با هر مصیبتی بود، مرا روی برانکارد گذاشتند و عازم بیمارستان طالقانی شدیم. یکی از آن پنج نفر هم بهشدت زخمی شده بود؛ اما هنوز نفس داشت.
***
بیمارستان طالقانی را با پتوهای ارتش استتار کرده بودند. مدام فرودگاه آبادان را میزدند، و بیمارستان روبهروی فرودگاه قرار داشت. چهار روز بسیار بد و وخیم را در آن بیمارستان گذراندم. حالم آنقدر بد شده بود که هیچ یک از عیادتکنندگانم را نمیشناختم و فقط هذیان میگفتم.
آن موقع، هر ماه دکترهای متخصص مغز و اعصاب از تهران به مناطق جنگی میآمدند. از خوش روزگار، دکتر طاهری که از بهترین متخصصهای مغز و اعصاب بیمارستان شریعتی تهران بود، مرا عمل کرد. آقای دکتر، بعد از عمل که وارد اتاق شد و مرا دید، گفت: «با خود چه فکری کردهای که داخل شهری با این اوضاع وحشتناک ماندهای؟» گفتم: «میدانستم یا شهید میشوم یا بهشدت مجروح؛ اما نمیتوانستم شهر را ترک کنم.»
گفت: «برایت مهم نیست که بدانی چه بر سرت آمده؟» گفتم: «آمادهام که حقیقت را بشنوم.» گفت: «حالا که تا این اندازه شجاعت داری، بدان ترکش به قسمتی از سرت خورده که مربرط به عصب حرکتی پاهاست و ممکن است برای همیشه فلج شوى.» گفتم: «تحملش برایم تلخ نیست؛ چون همان موقع که ماندم، میدانستم ممکن است چه اتفاقاتی برایم بیفتد. در تمام این روزها، به چشم دیدم که جنگ یعنی چه.»
دکتر طاهری از اعتقاد و حرفهای من به عنوان دختر جوان زخمی جنگزدهی مبارز خوشش آمد. همانجا نامهای خطاب به دکتر مهرآذین و دکتر شاکری در بیمارستان شریعتی تهران نوشت و خواست اقدامات لازم بعدی برایم انجام شود؛ چون در بیمارستان طالقانی امکانات لازم برای جراحی پیشرفته وجود نداشت.
***
همهی جادههای منتهی به پشت جبهه بسته شده بود و این، یعنی تنها راهی که میشد خارج شویم راه آبی بود. از خواهرم خواستم که هرطور شده، برود خانه و ملحفههای کلفتی بیاورد. مرا داخل ملحفهها گذاشتند و برادرم و سه نفر از دوستانش، از جادهی توئبته که جادهای روستایی بود، لب دریا بردند. از آنجا هم مرا همراه سیصد مجروح دیگر که همگی مرد بودند، با کشتیهای بادی ارتش، به بیمارستان امام خمینی ماهشهر رساندند.
در بیمارستان امام خمینی، تعدادی از کادر پزشکی نیروی دریایی که روزهای اول مقاومت با هم در بیمارستان مصدق بودیم و حالا به این بیمارستان آمده بودند، مرا شناختند. آنان همهی شب با زدن سِرُم و دادن داروها کمکم کردند. صبح با هلیکوپتر به بندر بوشهر رفتیم و از آنجا با هواپیمای سیصدوسی ارتش، به تهران رفتیم و عاقبت به بیمارستان شریعتی رسیدیم.
جنگ بلای خانمانسوزیست و مصیبتها، زخمها و رنجهایش یک طرف، حمل و انتقال مجروح با آن شدت آسیب هم، یک طرف دیگر.
***
دکترها جراحت سرم را بررسی کردند و گفتند استخوانهای جمجمه، داخل مغز رفته و به قسمت اعصاب حرکتی پاها آسیب زده است. بنابراین باید یا عملی سخت و استخوانها را خارج کنیم تا حرکت پاها را دوباره برگردانیم یا عمل نکنیم و بخشی از حرکت پاها، بهتدریج برگردد. بعد از یک هفته، تصمیمشان بر این شد که عمل شوم.
هفت ماه در بیمارستان ماندم؛ با ورزشهای ممتد و همیشگی. با روحیهی خوبی که داشتم، از ویلچر به واکر، از واکر به دو عصا، سپس یک عصا و بالاخره راهرفتن رسیدم.
سخت بود. یک ماه بعد که پدر و مادرم به تهران آمدند و از اوضاع من خبردار شدند، با حضور و کمکهای هر روز پدر، تمرین راهرفتن داشتم که برای خودش مصیبتی بود. با دو دستی که بهشدت مجروح بود و داخل گچ، نمیتوانستم جایی را بگیرم و با تکیهدادن به پدر، تمرینات را انجام میدادم.
روحیهام در بیمارستان زبانزد شده بود. کلی ملاقاتی داشتم از افراد ناشناسی که میگفتند دکتر ما را فرستاده تا روحیهی دختر جوان مجروحی را ببینیم که چطور هر روز، بهسختی ورزش میکند و بهتر میشود.
البته این همهی ماجرا نبود و گریه هم زیاد میکردم. روزهای تلخ و پرمصیبتی را در مقاومت شهرم دیده و لمس کرده بودم. مگر میشد به یاد نیاورم صحنههای قبل و بعد از خرمشهر و خونینشهر را.
گاهی هم، روانپزشکی برای مشاوره پیشم میآمد؛ اما هرگز دست از تلاش برای بهترشدن برنداشتم. نمیدانم، شاید در همان روزهای جنگ و مقاومت اینهمه جسارت و انگیزه پیدا کرده بودم.
***
روزهایی که در بیمارستان هنوز روى ویلچر بودم، با همسرم آشنا شدم. او که اصالتش خرمشهری بود و همراه خانواده در اصفهان زندگی میکرد، برای مراقبت از دوست مجروحش آمده بود که مرا دید و در محوطهی بیمارستان از من خواستگاری کرد. او به پایم افتاد و گفت که من قدر این پاها و جراحتهایت را میدانم و دوست دارم با تو زندگی کنم. نمیدانستم در آن موقعیت، چطور باید تصمیم بگیرم. مادرم همان روز به ملاقاتم آمد و جریان را برایش گفتم. او مخالفتی نداشت؛ اما گفت که باید به پدر بگوید. پدر تا میتوانست مخالفت کرد. او معتقد بود که من شرایطم برای ازدواج مساعد نیست و باید چندسالی صبر کنم. خانوادهی همسرم هم مخالف بودند و دوست نداشتند که عروسشان همین اول کاری نیمهفلج و مجروح جنگی باشد؛ اما علاقه و اعتقاد ما چیره شد و با پنج سکه مهریه ازدواج کردیم.
سیام تیر 1361، دخترم کوثر به دنیا آمد؛ درست یک ماه بعد از آزادسازی خرمشهر. چه روزی بود این سوم خرداد. ما در خوابگاه لاله، قسمت خانوادهی شهدا زندگی میکردیم که بالای میدان انقلاب بود. با اینکه ماه آخر بارداریام بود، با همسرم راهافتادم و به میدان انقلاب رفتیم. مردم طوری خوشحالی میکردند که گویی همه اهل خرمشهرند. جملهی معروف «شهید بهروز مرادی» یادم افتاد که در اوج روزهای جنگ، روی تابلوی ورودی خرمشهر، چنین مضمونی را نوشته بود: «جمعیت، بهاندازهی تمام مردم ایران.»
خرمشهر را پس گرفتیم؛ اما دیگر نه من و نه پدر و مادرم، برای زندگی به آنجا برنگشتیم. زیاد به این شهر عجیب و بزرگ رفتوآمد کردیم؛ بهویژه با همسرم که در ستاد بازسازی خرمشهر مشغول بود. میرفتیم در کوچهپسکوچههای شهر و با خاطرات سخت و تلخ روزهای مقاومت قدم میزدیم.
قبرستانی در خرمشهر داریم که پر از شهید است. هیچوقت یادم نمیرود که در همان روزهای مقاومت، یکبار گذرم به جنتآباد افتاد و دیدم چقدر جنازه، بدون شستوشو و کفن روی هم ماندهاند. صحنههایی را که شاید، بسیاری از مردم از دیدنش غالب تهی کنند، با آن سن و سال کم دیدم. همانجا، زهرا حسینی و خواهرش را هم دیدم که در کفن و دفن اموات کمک میکردند.
درواقع همهی ما بچههای خرمشهر، با جنگ زندگی کردیم و همهی مصیبتها و البته موهبتهایش را لمس کردیم؛ روبهرو و چهرهبهچهره.
عاقبت جنگ هم تمام شد و همه به زندگی عادی برگشتیم؛ اما جنگ یادمان داده بود در هر وضع و موقعیتی، باید برای انقلاب کار و تلاش کرد. سال 13٦٩ کارمند وزارت جهاد سازندگی شدم و بیست سال خدمت کردم. هشت سال هم مسئول بسیج خواهران وزارتخانه بودم؛ تا اینکه 13٨٨، بهدلیل فشار جسمم، اشتغال جانبازان گرفتم و خانهنشین شدم.
همسرم در چهلسالگی، بر اثر حادثهای از دنیا رفت و من بیست سال با همین دستهای مجروح، درد بسیار زیاد و پای چپی که شصت درصد ازکارافتادگی دارد، بهتنهایی سه فرزند را بزرگ کردم و سر خانه و زندگی فرستادم. هیچوقت هم خم به ابرو نیاوردم؛ زیرا برای منِ جنگدیده طبیعیست و حالا هم هر سختیِ زندگی، در مقابل آنهمه خون و آتشی که دیدم، بسیار ناچیز است.