نوع مقاله : روایت

10.22081/mow.2019.66406

لیلاسادات باقری

 

 

آنچه در ذیل می‌خوانید، داستان‌واره‌ای واقعی از جنگ و زندگی سیمین، در روزهای مقاومت خونین‌شهر است.

سیمین، از دختران قهرمان، شجاع و مؤثر روزهای مقاومت خرمشهر است که در مهجوریت باقی مانده و در کمال تأسف، چندان نامی از او برده نشده است.

این داستان‌واره، به‌دست یکی از دختران آن روزهای عجیب و بزرگ خونین‌شهر، در همان روزها نگاشته شده و از معدود نوشته‌های درخور توجه برای سیمین است، که یادش زنده و نامش بلند باد.

***********

راننده‌ی آمبولانس روی آخرین ردیف پله‌های ساختمان طالقانی چمباتمه زده و به ستون سیمانى تکیه داده بود. از پشت شیشه‌های تیره‌ی در ورودی بیمارستان، به جماعتی نگاه مى‌کرد که در راهرو اورژانس به ماتم نشسته بودند. اولین مرتبه بود که در آن ساعت روز، دست از کار شسته بود. احساس می‌کرد که زانوانش بی‌حس شده است. به‌کندی از جا برخاست، دست‌هایش را در جیب شلوارش فروکرد و به طرف در بزرگ بیمارستان راه‌افتاد. نگاهش به طرف جاده‌ی خرمشهر کشیده شده بود. در افق دودگرفته، آفتاب با درخششی آتشین فرومی‌رفت. راننده‌ی جوان، قدم‌زنان به نیمکتی نزدیک شد که نگهبانان بیمارستان روی آن نشسته بودند. پاهایش روی زمین کشیده مى‌شد و گویی در اختیارش نبود. روی تنها جای خالی نیمکت، پشت به چشم‌انداز دلگیر غروب آفتاب نشست. پیرمرد نگهبان در حالى که دکمه‌ی آخر یونیفرم قهوه‌ای‌رنگش را باز می‌کرد، تک‌سرفه‌ای کرد و با احتیاط شروع به صحبت نمود: «ها حسن‌آقا، از ذوالفقاری برگشتی؟»

 ـ آره.

ـ چه خبر از جبهه؟

ـ زخمی زیاد نبود.

ـ دیگه نمى‌رى؟

ـ حال‌شو ندارم. سوئیچ رو دادم دست اصغر. برنگشته؟

پیرمرد، در نگاه بی‌رنگ حسن دقیق شد. چشم‌هایش سرخ و متورم بود. نگهبان که تازه کشیک شب را تحویل گرفته بود، بو برد که در غیابش اتفاقی افتاده است و گفت: «توی اورژانس چه خبره؟»

دردی در دل حسن چنگ انداخت. با صدایی آرام و بی‌طنین گفت: «عزیزی شهید شده.»

ـ کی؟

ـ سیمین... . از بچه‌های امداد بود.

ـ کدوم یکی‌شون؟

ـ اون که خاکستری می‌پوشید... . اون لاغره... . قبلاً دم در اورژانس اسم زخمی‌ها رو می‌نوشت.

ـ بمیرم! طفلک همونی نیست که همیشه می‌خندید؟ 

ـ آره، همه همینو مى‌گن.

ـ چطور شد؟

ـ خمپاره خورد. امروز عصر مرخصی داشت. دم در خونه، می‌خوره تو شکمش.

ـ حیف شد. چه مهربون بود. یه‌بار سرگیجه داشتم، رفتم اورژانس. شلوغ‌پلوغ بود. هیچ‌کس به من نمی‌رسید. سردرد من در مقابل زخمی‌های خمپاره‌خورده که چیزی نبود. خجالت کشیدم. داشتم برمی‌گشتم که دختر جوان به من سلام کرد و حالم رو پرسید. بی‌رودرواسی گفتم سرم گیج مى‌ره. نمی‌دونی چه محبتی به من کرد. هم دستورهای دکتر را انجام می‌داد و هم به من می‌رسید. یک قوطی کمپوت هم برام باز کرد.

نگاه حسن در دوردست‌ها دور می‌زد. به حرف‌های نگهبان گوش نمی‌کرد. به روزهایی فکر می‌کرد که با آمبولانس، در جبهه‌ی پلیس راه خرمشهر کار می‌کرد. همیشه آمبولانس را پشت ردیف کامیون‌ها و تریلرها پارک می‌کرد و امدادگرها مجروحان را به آمبولانس می‌رساندند. همان‌جا بود که سیمین را دید. در آخرین روز مقاومت جبهه‌ی پلیس راه، در ساعاتی که تقریباً هیچ نیرویی در پلیس راه باقی نمانده بود، دختری لاغراندام و بلندبالا، برانکاردی را که تکاور از پشت روی آن خوابیده بود، با کمک سربازی حمل می‌کرد. صدای گوش‌خراش انواع سلاح‌های خودی، با نفیر خمپاره‌های دشمن فضا را پر کرده بود.

حسن با دیدن دختر جوانی که جسمی را با وزنی بیش از نیروی دستان باریکش حمل می‌کرد، در بهت فرورفته بود. لحظه‌ای فکر کرد که آیا قبل از جنگ، انجام چنین کاری برای خود دختر قابل تصور بود؟

قضیه در ذهنش، بُعد دیگری یافت؛ مثل این بود که برای او در آن لحظه، یک قهرمان جنگ متولد شده است. حسن همان‌طور که فکر می‌کرد، غیرارادی اعمالی را انجام داد که باید انجام می‌داد.

او در پشت آمبولانس را کاملاً باز کرد، به طرف برانکارد دوید و به حمل زخمی‌ها کمک کرد. در حین حرکت به طرف بیمارستان، با چند جمله سیمین را شناخت.

ـ نمی‌ترسى دختر؟

ـ وقت ترس نیست.

سیمین پشت آمبولانس، کنار مجروح نشست. حسن از آینه، چند لحظه او را تماشا کرد. خسته بود. لب‌های کبودش از شدت خستگی و گرما، خشک شده بود. او هر چندلحظه یک‌بار، با نوک زبان لب‌هایش را خیس مى‌کرد. این حرکت سیمین، حسن را یاد همسرش انداخت. این عادت همیشگی او هم بود، در گرمای خرمشهر.

تا رسیدن به بیمارستان، حسن از فکر زیبا، همسرش، بیرون نیامد. خیالش از جانب زیبا راحت بود و با فرستادنش به ماهشهر، او را به‌اندازه‌ی کافی از جبهه و خطر دور کرده بود؛ اما با دیدن سیمین، همه‌ی معادلات ذهنی‌اش از یک زن و عمل‌کردش در جبهه، جنگ، خون و آتش به هم ریخته بود.

از آن روز به بعد، سیمین را همه‌جا می‌دید؛ جاهایی که همیشه خطر در کمینش بود. بعد از مدتی، کار مشخصی به سیمین واگذار شد. او مجبور شد که ساعت‌ها در اورژانس بماند. نوشتن مشخصات زخمی‌ها، برای روحیه‌ی فعال و دغدغه‌مند او، کار خسته‌کننده‌ای بود. در هر فرصتی که پیش می‌آمد، در پانسمان و کمک به مجروحان شرکت می‌کرد. تمام کارکنان بیمارستان، به روحیه‌ی پرانرژی او پی برده بودند. سیمین همیشه در سلام‌کردن به زخمی‌ها و رزمندگان پیش‌دستی می‌کرد. مهربانی او زبان‌زد همه بود و این مهربانی، از لبخندی خوانده می‌شد که بر لبانش مهر شده بود. هنگام کار، بیش از وظیفه‌اش انجام می‌داد؛ اما این‌همه، او را راضی نمی‌کرد. شور و احساسات او در استقبال از خطر، برای کمک بیش از حد بود. در وجودش عشق به انسان موج می‌زد. همین خصوصیات، باعث می‌شد که کارکردن در جبهه را به انجام دادن کارهای تکراری در راهروهای تنگ بیمارستان ترجیح دهد. سیمین، بارها از حسن خواست که او را هم به جبهه ببرد.

بالاخره با تلاش بسیار، مسئول بخش بیمارستان و حسن را راضی کرد که هرازگاهی، به جبهه نیز برود. به این ترتیب سیمین دوباره راهی جبهه شد.

روزهایی که سیمین به جبهه می‌رفت، شب‌ها در خانه، قصه‌ی زیادی برای گفتن داشت.

او هر شب‌، در سنگری می‌خوابید که روزهای اول جنگ در وسط خیابان کنده بودند. آن ساعت‌ها، بهترین وقت برای نزدیک‌ترین دوستش، صغرا بود. صغرا و سیمین، نزدیک به ده سال بود که با هم دوست بودند. هر یک از آن‌ها، فکر می‌کرد که دیگری را بهتر از خودش می‌شناسد. آن‌ها در یک بیمارستان کار می‌کردند؛ اما فعالیت روزانه‌ی زمان جنگ، فرصت درددل و نجواهای دخترانه را از آنان گرفته بود. با این‌همه شب‌ها قبل از خواب، می‌شد از همه‌چیز و همه‌جا گفت، آسمان را تماشا کرد، ستاره‌ها را شمرد و از جبهه صحبت کرد. یکی از شب‌ها که تا نزدیکی صبح بیدار مانده بودند، سیمین برای صغرا از دل‌نگرانی‌های پدرش گفت: «می‌دونم که دل‌سوزی می‌کنه؛ اما سخت می‌گیره. الآن به‌خاطر من که تو جنگم، خواب و خوراک نداره. اگر می‌تونستم قانعش کنم که چقدر به کمک ما در این‌جا نیاز هست، راضیش می‌کردم که این‌همه دل‌نگرانم نباشه.»

حرف‌های‌شان گل انداخته بود؛ از پدر به شوخی‌ها و دعواهای خواهربرادری‌شان قبل جنگ، از نامزدی صغرا، از صغرا به کفش‌های نوشان که در کمد مانده بود و آخر از همه، به شوره‌زدن سرهاشان و این‌که حتی فرصت استحمام ندارند. قرار گذاشتند که فردا عصر زودتر به خانه بیایند، آب گرم کنند و یک حمام حسابی بروند. خوابیدن در سنگر، رعایت خاموشی شبانه و تماشای رگبارهای ضدهوایی در شب، همگی شکل جدید و عجیب و غریبی بود که جانشین علاقه‌ها و سرگرمی‌های قبلی شده بود؛ اما این‌همه نتوانسته بود آن‌ها را دور کند از آنچه بودند و خاطراتی که گذشته‌ی آنان را می‌ساخت. در آن نیمه‌شب، به خاطر آوردند شب‌های امتحان را که دیروقت گرسنه‌شان می‌شد و ناخنکی به یخچال می‌زدند. آن شب هم این کار را تکرار کردند.

ـ آدم وقتی بیدار می‌مونه، بیشتر گرسنه‌ش می‌شه. بیا شب‌های دیگه هم مثل قدیما، نصفه‌شب شکمی از عزا دربیاریم.

هر دو خندیدند و قرار شب‌های آینده را گذاشتند.

روز بعد، زودتر از معمول به طرف خانه بازگشتند تا در روشنایی روز، فرصت حمام داشته باشند. میان راه در یکی از سنگرهای وسط خیابان، با دوست و همسایه‌ی خود به صحبت ایستادند.

صغرا به خانه‌ی خود رفت؛ اما سیمین هنوز ایستاده بود و اخبار جبهه را برای دیگران می‌گفت.

اولین خمپاره، همیشه بی‌خبر و غافل‌گیرانه می‌آمد. توپ فلزی گداخته از آسمان فروافتاد، ذرات آتش در هوا پخش شد و بر تن چند نفر نشست. با فریاد اطرافیان، همه به سنگر رفتند. سیمین به کمک مجروحان شتافت. جراحات ناچیز بود. ترکش‌های مذاب، با غرش مهیب در پی شکار جان انسان‌ها بودند. همه زمین‌گیر شده بودند. در اولین فرصت و سکوت، سیمین از سنگر بیرون زد و به طرف خانه‌ی دوست خود دوید. خمپاره‌های بعدی فروآمد.

صغرا از درون خانه لرزید.

ـ آخ، این یکی کجا خورد؟

به پیکر ترد و جوان سیمین. سیمین چرخی زد و بر زمین افتاد. دیگر کسی در سنگر نماند. فریاد «سیمین، سیمین» به هوا برخاست. سیمین چشم‌هایش را باز کرد، زبانش را در دهان چرخاند، ناله‌ای کرد و لب‌هایش را بست.

این‌بار که حسن از جبهه برمی‌گشت، آمبولانسش خالی بود. بر سر راه، چند زخمی و یک جسد را به بیمارستان آورد. رساندن زخمی‌ها و اجساد، این روزها برایش تکراری و عادی شده بود. او همیشه سعی می‌کرد که با آخرین سرعت، آن‌ها را به بیمارستان برساند؛ اما این‌بار نه‌تنها قطره‌های اشک، دید چشم‌هایش را گرفته بود، بلکه قدرت نیز از پاهایش سلب شده بود. احساس می‌کرد که قلبش خالی شده است. این‌بار جسدی را به سردخانه تحویل داد که بیمارستان را زیرورو کرد.

از آغاز جنگ، صدای گریه و شیون در بیمارستان قطع شده بود. آن‌قدر در هرجا و هر لحظه خطر بود که امکان وقوع مرگ برای هر کسی قابل انتظار شده بود؛ اما این‌بار مرگ با دردناک‌ترین چهره‌اش رو کرده بود. دختران امدادگر، پرستاران، پزشک‌ها و تمام کارکنان بیمارستان، از شدت تأثر، راهروی بیمارستان را به مجلس عزایی واقعی بدل کرده بودند.

آن روز عصر، جنگ فراموش شد و غم ازدست‌دادن سیمین، جانشینِ ره‌آورد جنگ شد.

دخترها از باغ بیمارستان گلی چیدند، سر در بال یکدیگر فروبردند و سرود خواندند.

شب، هیچ‌کس بیمارستان را ترک نکرد و مجلس ختمی، برای سیمین در سالن غذاخوری برگزار شد.

صبح فردا پس از این‌که حسن سوئیچ آمبولانس را پس‌گرفته بود، در راهروی اورژانس دید که دیوارها با کاغذ، سفید شده است. خیلی‌ها برای سیمین شعر گفته بودند؛ جملاتی که بر دیوارها صف کشیده بود، جای خالی خرامیدن غزال سبزه‌رو و مهربان اورژانس را پرمی‌کرد. حسن، تکه‌های کاغذ را دانه به دانه خواند.

 

نشکفته پرپرشده‌ها

 

لاله‌های خفته در خاک

سیمینم، سیمین‌ها

هجرت‌تان دشت‌ها را گلگون،

دل‌ها را پرخون

و چشم‌ها را پراشک نمود

خون‌تان، حیات‌بخش دوباره‌ی جوانه‌ها شد

می‌دانیم و بدانند،

اگر تمام خمسه‌خمسه‌های آمریکا 

و بمب‌ها و موشک‌ها را

به دشت لاله‌گون بندر همیشه‌شاد

آبادان و خونین‌شهر بکوبند،

از اجسادمان سد

از خون‌مان دریا

و از نعره‌های‌مان طوفان به پا می‌خیزد

 

***

 

پس خواهرم، آرام آرام

در لاله‌زار خاک همیشه جاوید

وطن‌مان بخواب

که عطر خنده‌ات

در امداد، مستحکم‌تر از همیشه است