نوع مقاله : روایت
مصاحبه با خانم دریانوردی
لیلاسادات باقری
«مهرانگیز دریانوردی» هستم؛ متولد ١٥ اسفند ١٣٣٧. البته مادرم همیشه میگفت شناسنامهام را سه سال بزرگتر از سال واقعی تولدم گرفتهاند.
در خانوادهای نیمهارتشى و نیمهگمرک و بنادر (کشتیرانی) بزرگ شدم؛ در رفاه کامل. زندگی پرتفریح و شادی داشتیم: مدام سینما و باشگاه میرفتیم، مستخدم داشتیم و حتی خریدهای خانه را هم خدمتکار جوانی انجام میداد. به لحاظ تقید دینی، باید بگویم از همان اول اهل نماز و روزه بودیم؛ اما حجاب نه.
فکر میکنم سوم راهنمایی بودم که برادرم مرا به راه انتخابی خود کشید. او از همهی خانواده مذهبیتر بود و همیشه یکسری کتاب برای آگاهی بیشتر من از مسائل روز و دین میآورد؛ تا اینکه با امام خمینی(ره) آشنا، و عاشق و شیفتهاش شدم.
از بچههای پرسروصدا به حساب میآمدم. دوست نداشتم منفعل باشم. همان سالها، عضو هلال احمر شدم و دورههای امداد را گذراندم. کمکم باحجاب هم شدم: اول روسری و بعد، پوشیدن لباسهای گشاد و پوشیدهتر. ابتدا با مخالفت خانواده روبهرو شدم، ولی با کمک برادرم، توانستم سر موضعم بمانم.
زندگیام جهتدار شده بود و این، دستآورد آشنایی و علاقهی وافر ما به امام بود. او فقط مرجع تقلید و رهبر نبود؛ پدر بود.
اعلامیههایش را میخواندیم و دست به دست میکردیم. در راهپیماییها شرکت میکردیم و با چند نفر دیگر از دوستان، به کمک مجروحان میرفتیم؛ حسابی از آموختههایمان برای انقلاب استفاده کردیم.
***
بعد از انقلاب، با فرمان امام بسیج تشکیل شد و من نیز، عضوش شدم. بهمدت یک ماه و نیم، کلاسهایی در بسیج برگزار شد. آقای فرزانه و آقای افشار مربیان ما بودند، که حالا هیچ خبری از آنان ندارم.
دورههای آشنایی با سلاح و تیراندازی را هم در این مدت گذراندم. دورهها که تمام شد، مشخص کردند هر کسی در چه گروهی فعالیت کند. بعضیها در عقیدتی ـ سیاسی مشغول شدند، بعضی در گروه نظامی و من هم به امداد رفتم.
در بیمارستان مصدق هم، کموبیش فعالیت داشتم. مثلاً از مدرسه که میآمدم، تلفن میزدند که بیا برای کمک؛ و سریع خود را به بیمارستان میرساندم. فکر میکنم اینهمه آمادگی امدادگری قرار بوده برای روزهای غیرقابل پیشبینی جنگ به کار آید. ما نسل عجیبی بودیم. نمیدانم امام خمینی(ره) با ما چه کرد و از ما چه ساخت که از آن زندگی رفاهزده و پرتفریح گذشتیم و همدم قیام، خون، آرمان و اعتقاد شدیم. او از ما انسانهای دیگری ساخته بود. شاید برای خودمان هم باورکردنی نبود و انسان جدیدی که وی از ما ساخته بود، برای خودمان هم ناشناخته بود. آخر چطور میشود من که از تاریکی و سایهی درختهای حیاط خانهمان در شبها میترسیدم، سروکارم با زخم و جراحتهای عمیق و خون و درنهایت اجساد شهدا بود. جز باور شدید قلبی به ایمان، جهاد و شهادت، چه چیزی میتواند دختری نوجوان و جوان را تا این حد برساند؟ این همان چیزی بود که امام به ما داد. این تغییر شگرف، فقط در من و خواهر و برادرهایم یا چند خانوادهی محدود اتفاق نیفتاد، بلکه بیشتر جوانهای شهر متحول شده بودند. میدانید که خرمشهر شهری بزرگ و آباد بود که بهواسطهی بندر کشتیرانیاش، محل رفتوآمد خارجیها بود. همه کموبیش زبان انگلیسی بلد بودند. پدر من سوپروایزر کشتی و به چهار زبان خارجی مسلط بود. شرکتهای خارجی بسیاری در شهر فعال بودند و برای همین، تقریباً بیکاری در آن وجود نداشت. به حال و روز امروز خرمشهر نگاه نکنید.
***
بیمارستان شلوغ شده بود. از لب مرز مجروح بود که میآوردند و من و دوستانم هم، کنار پرستارها مدام کمک میکردیم. این تازه قبل از اعلام رسمی جنگ در سیویکم شهریور بود. مردم هنوز از کشتوکشتار لب مرز خبر نداشتند. فقط بسیج و سپاه میدانستند و نمیخواستند ایجاد هیجان شود و در زندگی عادی و آرام مردم خللی وارد کنند.
افرادی مثل «جهانآرا»، «موسوی» و دیگر برادرهای سپاه را میدیدیم که مرتب به بیمارستان میآمدند و از مجروحان پرسوجو میکردند که از کدام طرف و به چه طریقی حمله صورت گرفته و مهاجمان چند نفر بودند.
جهانآرای عزیز، فرمانده همهی ما بسیجیهای خرمشهر بود. هیچگاه آنهمه نجابت و صلابتش را فراموش نمیکنم. او هرگز سرش را بالا نمیگرفت تا حتی گذرا به ما خواهرها نگاهش بیفتد. وی با مدیریت خوب و پشتیبانی خوب همهی جوانان، فرماندهی میکرد و جلو میرفت.
***
آخرهای تابستان بود و من همچنان داشتم در مثلث مدرسه، بیمارستان و خانه زندگی میکردم.
شب سیویک شهریور، عراق در آسمان ما منور زد؛ منوری که مردم شهر جدی نگرفتند. بیشتر مردم رفته بودند روی پشتبامها و نورهای رنگی تولیدشده از منورها را میدیدند و نمیدانستند جریان چیست. هیچکس خبر نداشت «صدام» قرارداد صلح بین ایران و عراق را که با «حسن بکر» بسته شده پاره کرده و قرار است با جنگ تحمیلی چندروزه، خرمشهر و کل ایران را برای خود کند.
فردا خبر بمباران و شروع رسمی جنگ، همهجا پیچید. رفتم به بیمارستان سری بزنم. خدای من، با چه فاجعهای روبهرو شدم! قبل از آن هم زخمی دیده بودم؛ اما اینبار فرق داشت. یکدفعه چهارده ـ پانزده نفر را با هم میآوردند که نمیشد گفت زخمی شدهاند و باید میگفت که تکهتکه و متلاشی شدهاند؛ زن و بچه و پیر و جوان که بیشترشان ساکنان لب مرز بودند. اوایل حمله، لب مرز را بیشتر میزدند. ناراحتکنندهتر از این نبود که زن حاملهای را میآوردند که شکمش پاره شده و تمام کرده بود. بدتر اینکه همهی ما زبان عربی بلد نبودیم و نمیتوانستیم چیزی را برایشان توضیح دهیم؛ بهویژه اگر میخواستیم میان آنهمه ناله و فریاد و بیتابیهای خانوادهها، خبر تمامکردن عزیزشان را بدهیم. با خودمان قرار گذاشته بودیم که هر وقت مجروحی از دنیا رفت، بگوییم دیس شده که همراهانش همان لحظه متوجه نشوند. خدا میداند چقدر غافلگیر شده بودیم. زنهای عرب، بهصورتهایشان میزدند. در آنِ واحد، چندین نفر از اعضای خانوادهشان جلو چشمهایشان تکهتکه شده بودند. نمیدانستیم امروز با اینهمه خون، درد، زخم و زجر، تازه اولین روز روزهای بسیار بدتر است.
***
هر روز با بمبهای سهتایی، پنجتایی، ششتایی و انواع و اقسام سلاحها آشنا میشدیم؛ آنهم با نوع جراحتهایی که در بدن انسان و خانه و کاشانهها ایجاد میکردند. به هر طریقی بود، زخمیها را به بیمارستان میرساندند. روی برانکاردها، پر از گوشت و خون و تکههای چسبیدهی مغز بود. چقدر از دیدن این صحنه وحشت میکردم.
دیگر برانکاردی باقی نمانده بود. چادرم را دادم که برای برانکارد استفاده کنند. در آن لحظات، فقط نجات جان مردم مهم بود و بس.
***
یکی از کارهایی که بعد از بیمارستان میکردیم، این بود که چندتایی با خواهرها و برادرها، برای تخلیهی محلههای شهر میرفتیم. افراد بسیاری خودشان متوجه اوضاع شده و رفته بودند؛ اما بعضیها اصلاً قصد رفتن نداشتند؛ بهویژه قسمتهای نزدیک شلمچه و صددستگاه که عربزبان بودند. آنان میگفتند که ما عربزبانیم و عراقیها با ما کاری ندارند. هرچه بچههایی که همراهمان بودند و عربی حرف میزدند توضیح داده و فریاد میزدند که این ازخدابیخبرها عرب و عجم نمیشناسند، قبول نمیکردند. تعدادی از آنان را بهزور راضی کردیم؛ اما بعضیها قانع نشدند و به اختیار خودشان ماندند.
یک روز هم رفتم پیش خانوادهی خودم و زنعمو و بچههایش. به آنها هم گفتم که از شهر بروند. هنوز باورکردنی نبود که عراق این همه جلو بیاید. خانوادهی عمو هم، بهراحتی قبول نکردند که بروند. مگر میشود بهراحتی خانه و زندگی و کلی وابستگی و خاطره را رها کرد و رفت؟
***
برادرم هرازگاهی که وقت میکرد، برای سرزدن به من به بیمارستان میآمد و تأکید میکرد و قول میگرفت که جلو نروم، در بیمارستان بمانم و همین کار امداد را انجام دهم. من بهدلیل آسیبدیدگی پا، نمیتوانستم بدوم و احیاناً از عراقیها فرار کنم. برای همین او نمیخواست که جلو بروم. بچهها و دوستان برادرم که این را میدانستند، از من مراقبت میکردند؛ اما در کوچکترین فرصتی که پیش میآمد و برادرم نبود، با دوستانم پشت وانت مینشستیم یا سوار ماشین ١٠٦ که توپ رویش بود میشدیم و میرفتیم داخل شهر برای تخلیه یا کمک به حمل مجروحان. نمیتوانستم بیتوجه فقط تماشاگر باشم.
***
وقتی مجروحان یا جنازهها را میآوردند، کار سخت بود. تمام دلهرههای دنیا به سراغم میآمد. با وحشت تمام، نگاه میکردم و با خود میگفتم که نکند برادرم، پدرم، خواهرم، مادرم یا دوستم میان آنها باشد. لحظات ویرانکنندهای بر ما میگذشت.
یادم هست مسئول سردخانه، آدمی قویهیکل و بلندقد بود که چکمههای بلندی میپوشید. هر گاه در آن تاریک و روشن پر از فریاد و درد بیمارستان از راهروها که با نور شمع یا فانوس روشن بود عبور میکرد، ترس و وحشت بر من غلبه میکرد.
رفتن به سمت سردخانه که حالا به دلیل قطع آب و برق دیگر سردخانه نبود، با آن بوی تعفن تلخ و کشنده، آسان نبود.
عجیب بود که از کشتهشدن خودمان نمیترسیدیم؛ اما ترس و دلهره از این صحنهها برایمان در آن سن و سال و حتی برای مسنترها هم، عادی بود، که جنگ بود و مرگ.
***
اولین ضربهی بزرگ به شهر، قطع سیستم آب و برق بود. اوایل شمع روشن میکردیم؛ بعد بچهها رفتند و فانوس جمع کردند. پنجرهها را با پتو پوشانده بودیم تا همین اندک نور شمع یا فانوس بیرون نرود. نفوذیها و بهاصطلاح ستون پنجم دشمن هم، آنقدر نزدیک ما بودند که حتی پیش میآمد وقتی کسی سیگار روشن میکرد با آن نور کمش، بهسرعت همانجا را میزدند. باورش برایمان تلخ و سخت بود که داریم از خودی خیانت میبینیم.
همان اوایل و قبل از شروع رسمی جنگ هم، وقتی مجروحان را میآوردند و جهانآرا و دیگر بچهها میآمدند برای پرسوجو، متوجه میشدند که از پشت حمله شده و این، یعنی ما داشتیم از خودی و خانههای داخلی ضربه میخوردیم.
***
کمکم شهر داشت خالی از سکنه میشد. جهانآرا و گروهش تشخیص دادند که باید مردم بهطور کامل از شهر خارج شوند.
آنها که مانده بودند، عاقبت قبول کردند خانه و زندگی و شهرشان را ترک کنند. جنگزدگان، فقط میتوانستند اندک وسایل ضروری را بردارند. آنها اگر وسیلهی شخصی داشتند، با آن و اگر نه با ماشینهایی که سخت پیدا میشد، به مناطق امن میرفتند. اوایل مردم از جادهی دارخوین و آبادان خارج میشدند؛ اما دشمن دور زد و شهر را محاصره کرد و این جادهها را هم گرفت.
در پایین جادهی دارخوین، تعدادی چادر زده و تا آنجا که میشد، تجهیزش کرده بودیم. گروهی از بچههای امداد هم برای خدمات در آنجا بودند. تا اینکه منطقهی ما هم محاصره شد.
روزی تعدادی از بچههای امداد را بردیم تا آن چادرها را به شکل درمانگاه درآورند. من با راننده، در ماشین سبکتری جلوتر حرکت میکردیم و گروه پرستار و پزشکیار، پشت سرمان بودند که دیدیم در محاصره قرار گرفتهایم. راننده تا این صحنه را دید، فقط گفت محکم بنشین و با شدت تمام دور زد. وقتی ماشین در گودالها میافتاد، سرم به سقف میخورد. گلولهها هم از اطراف میبارید.
ما از آنجا دور شدیم؛ اما متأسفانه ماشین پشت سرمان و بچههای امداد محاصره شدند. اسم بسیاری از آنان را نمیدانستم؛ چون از بیمارستان با ما همراه شده بودند. فکر میکنم «معصومه آباد» و چندتا از خواهرهای دیگر که اسیر شدند، در همین گروه بودند. بعدها که خاطرات برخی از آنان را خواندم، دیدم که نوشتهاند در جادهی دارخوین اسیر شدند.
***
خواهرم نرگس، سهماهه باردار بود و هنوز در شهر مانده بود. او چون بزرگتر از من بود، بیشتر با بچههای دارالقرآن همکاری و آشنایی داشت؛ اما با اصرار اطرافیان که احتمال میدادند با این حجم حملهی دشمن و فعالیتهای خودش، خطر سقط وجود داشته باشد، سرانجام از شهر خارج شد.
من همچنان در بیمارستان مصدق بودم. از سوی جهانآرا دستور رسید که جایی نزدیکتر برای دسترسی بهتر به مجروحان در نظر بگیریم و به کوچه و خیابانها که حالا سنگر شده بودند، نزدیک شویم. بیمارستان هم آتش گرفته و از کار افتاده بود. به همین دلیل، در مطب دندانپزشکی دکتر شیبانی، روبهروی مسجد جامع مستقر شدیم. سرپرستمان «آقای خلیلی» بود. افسوس که هیچوقت دیگر نشانی از او ندیدم. این مرد، با همهی وجود کار میکرد و مهارت بسیاری داشت. وی کنار جراحی، کمک بزرگی بود. وقتی کار به اره و قطع عضو میرسید، من دیگر کم میآوردم و نمیتوانستم کنار جراح در اتاق عمل بمانم؛ اما آقای خلیلی، اینجور وقتها کارایی خوبی داشت.
ما دخترها، با آقای خلیلی پنج ـ شش نفر بودیم که دکتر سعادت هم آمد. او به خوزستان آمده بود تا به اقوامش سر بزند که متوجه جنگ در خرمشهر شد و برای کمک خود را رساند. دکتر آمد و گفت که تخصصم داروسازیست و آمدنش، مثل معجزه بود. کلی دارو از خانهها و خانوادهها جمع شده بود که تقریباً بلااستفاده بودند و ما نحوهی استفادهشان را بلد نبودیم. ایشان همه را شناسایی میکرد و ما برای استفادهی درست و بهینه دستهبندی میکردیم. او علاوه بر این کار، اعمال پزشکی هم انجام میداد. جوان و فرز بود. یک آن میدیدیم که پشت وانت پرید و برای کمک به زخمیها در کوچه و خیابان و سنگرها رفت.
نماز جماعت که میخواندیم، او به امامت میایستاد و پس از نماز، خواندن دعای توسل و راز و نیاز کارش بود. شبها، با دعا و توسلها نیرو میگرفتیم و برای روز بعد و کارهای طاقتفرسایش آماده میشدیم.
***
فرصتی برای استراحت نبود. بین کارهای امداد و پانسمانها، کار جدیدی را به ما سپردند. بچههای سپاه، زاغهی مهمات عراقیها را در جادهی کمربندی گرفته بودند و گونیگونی فشنگ میآوردند که یا کجوکوله بودند یا زنگزده. در حیاط خلوت کوچک درمانگاه مینشستیم، با چکش به جان فشنگها میافتادیم و درستشان میکردیم. زنگزدگی گلولهها را هم با سمباده و پارچه، تا آنجا که میشد از بین میبردیم که قابل استفاده شوند.
***
داخل شهر هم مرتب برای کمک به تخلیهی مردم و کمک به جراحتهای سطحی و حتی جنگیدن، رفتوآمد داشتیم.
یادم هست یکبار گفتند که در گمرک عدهای از بچهها در محاصره قرار گرفتهاند. قرار شد هرطور شده، به آنان آب برسانیم. سریع من هم همراه شدم. رفتیم و دیدیم که در ساختمان نیمهکارهای در گمرک، تعدادی از بچهها گیر افتادهاند. تا ما را از فاصلهی دور دیدند، اشاره کردند جلو نرویم که اوضاع وخیم است؛ فقط آب را همانجا گذاشته و با دلهره و نگرانی از دیدن این وضع برگشتیم. متأسفانه عراقیها آنجا را گرفتند و هیچیک از آن بچهها زنده برنگشتند.
***
هر گاه خاطرهی آن روزها را بازگو میکنم و به قسمت انتهای حضورم در شهر میرسم، میگویم که در آخرین لحظات، من با «کشور نجار»، در شهر مانده بودیم که حالا براساس گفتهی خودش و بقیهی بچهها، میگویم آخرین نفر از دخترها من بودم که از درمانگاه خارج شدم. عراقیها دیگر به کوچهی مسجد، یعنی روبهروی درمانگاه ما رسیده بودند. آنقدر نزدیک شده بودند که خمپارهشصت میزدند. این نوع خمپاره، برای هدفهای کوتاه است و مثلاً با آن میشود تا ته کوچه را زد. من همهی این اتفاقات را با فاصلهى بسیار کم میدیدم.
درمانگاه کاملاً تخلیه شده بود. من مانده بودم و جمشید، نگهبان دم در. او همیشه با اسلحهای، روی پلههای جلو درمانگاه مینشست.
آقای هاشمی با ماشین آمده بود دنبال من که از شهر برویم. قبول نکردم و گفتم: «شهر را ترک نمیکنم. امکان ندارد شهر را محاصره کرده باشند. بچهها میآیند. برمیگردند.» او داد میزد: «مگر نمیبینی که هیچ کس نمانده؟... مگر عراقیها را نمیبینی؟... کار تمام شده. باید برویم.»
نمیتوانستم بروم. میدانستم که هنوز عدهای در شهر هستند و دارند مبارزه میکنند. گردن جمشید هم جراحت برداشته بود و اصلاً اوضاع خوبی نداشت. نمیتوانستم بروم و برای او هم کمک بیاورم. تمام درمانگاه را میزدند. از هر طرفی ترکش داخل میآمد؛ حتی از آن حیاط خلوت کوچک. تنها، دویدم و رفتم وسایل امدادی را جمع کردم. آمدم و دیدم که هنوز ژسه از دست جمشید نیفتاده است. نیمهخمیده نشسته بود. نفسهای آخرش را میکشید. خرخر میکرد. گردنش کج بود. طوری نگاه میکرد که دلم پر از درد شد. هیچ کاری نمیتوانستم برایش بکنم. نوزدهساله بود. ایستادم بالای پلهها و به آقای هاشمی گفتم که یا جمشید را هم میبریم یا من نمیآیم. داد میزد که فرصت نداریم و الآن عراقیها میرسند. جمشید هم دارد تمام میکند.
هر طور بود گذاشتیمش داخل ماشین. داخل ماشین من بودم و آقای هاشمی، خلیلی، شهید مرتضی امامی از بچههای همدان و جمشید. معجزه بود که ترکش به ماشین ما با آن همه سرعت نمیخورد. هشت دقیقه بعد که به آن طرف شهر رسیدیم، جمشید شهید شد.
***
بچههایی که در کوچهها بودند، در محاصره افتاده و شهید شده بودند. برادرها و پسرعموهای من هم از شهر خارج شده بودند. برادرم، مردم را برای تخلیه به شادگان برده بود و دیگر نتوانسته بود برگردد. وضعیت طوری بود که اگر کسی از شهر خارج میشد، دیگر نمیتوانست بازگردد. از ما، فقط پسرعمویم، مجید، که از بچههای سپاه خرمشهر بود مانده بود.
چند روز قبل از خروجمان، مثل همیشه که کامیون حامل پیکر شهدا را آوردند، خدا میداند با چه حالی رفتم که ببینم برادرها و پسرعموها یا دوستانمان هم بینشان هستند یا نه. چطور میتوانم این حال را برایتان توضیح دهم؟ پارادکس تلخی از غم و شادی، بین آنهمه جنازه که مثل تپهای روی هم میگذاشتند تا در آن اوضاع نابسامان و وحشتناک، سریعتر شناسایی شوند و اسامیشان را بچسبانند روی جسد آنان و در قبرستان خاک شوند برایم پیش میآمد. آن روز بین کشتهها، چهرهی آشنایی توجهم را جلب کرد. خونهای صورتش را پاک کردم و بین تاری چشمهایم از اشک، مطمئن شدم که خودش است. صورتش را بیشتر پاک و حس کردم که بدنش گرم است و بهسختی نفس میکشد. داد زدم: «این مجید است. ... به خدا مجید زنده است.» اسم و فامیلش را روی لباسش زدند و به بیمارستان منتقل کردند. اگر آن روز نمیدیدمش، حتماً شهید میشد؛ مثل بسیاری از مجروحانی که به دلیل نبود امکانات، وقت، جا و نیرو، کنار جنازهها یا زیر سنگینیشان به شهادت میرسیدند.
مجید، جانباز قطع نخاع شد؛ اما شکر خدا زنده ماند.
***
بدترین خبری که آن روزها شنیدیم، خبر شهادت «شیخشریف قنوتی» بود. او خرمشهری نبود. از اصفهان آمده بود. روحیهی شیخ عالی بود. با آن جثهی ریز، روی وانت جست میزد و برای جنگ داخل شهر میرفت. هر گاه مجروحی را میآوردند و ناراحتی ما را میدید، با روایت یا حتی شوخی، سعی میکرد روحیهی ما را حفظ کند. با قبا و عمامه و اسلحه به دست، با بچهها همهجا بود. آن روز شنیدم که بعثیها، کاسهی سرش را بریده، بر سر اسلحه گذاشته و رقص و پایکوبی کردهاند.
دیگر کمکم امیدمان از دست میرفت.
***
شهر محاصره شده بود و ما، این سمت مستقر شده بودیم. مقرمان در هتل کاروانسرا بود. عدهای از بچهها، در بیمارستان طالقانی مشغول کار شدند و من به گروه فداییان اسلام «شهید چمران» ملحق شدم.
حالا خط داشتیم. خط ما، ذوالفقاریه بود؛ زیر پل، کوت شیخ. برای رزمندههای آن خط سلاح، مهمات و آذوقه میبردیم.
رانندهای داشتیم بهنام «سیدحسین عزیزی» که میگفت از بچههای شهربانی خرمشهر است. در همان روزهای اول مقاومت، خانوادهی او شهید شده بودند و هیچگاه نتوانست خبری از آنان بگیرد یا حتی پیکرشان را پیدا کند.
یادم هست که یکی از همان روزها، با مقداری نان و پنیر محلی وارد مقر شد و گفت: «امروز، تولد یکسالگی فرزندم است.» تنها چیزی که توانسته بود برای چنین روزی پیدا کند، همین نان و پنیر بود که از روستاییها گرفته بود. خوردیم و باز، هم شاد شدیم و هم بسیار غمگین. او در بیخبری کامل از خانوادهاش بود و در این بیخبری شهید شد. اطلاعیهای هم در چند شهر پخش کردند، تا فامیل یا آشنایی برایش پیدا کنند و نشد. «حاجحسن زوارمحمدی»، پیکر او را در تهران، قطعهی بیستوچهارم گلزار شهدا دفن کرد. پس از مدتی، خود حاجحسن هم شهید و در قطعهی بعدی دفن شد.
عکس زرد و مزار خاکی بیزائر، از سیدحسین عزیزی در گلزار شهدای تهران مانده است.
***
بعضی صحنهها، هرگز یادم نمیرود و با آنها زندگی میکنم: یکبار شخصی را که از سربازان ارتش بود در گودالی دیدم. او شهید و بدنش کاملاً خشک شده بود. هرچه میخواستیم بدنش را صاف کنیم، نمیشد. مجبور شدیم استخوانهایش را بشکنیم. خدا میداند که این صحنه چقدر دردناک بود. چشمهایش را بستم. داخل جیبش، نامهای خطاب به همسرش بود. نوشته بود که اگر بچهمان دختر بود، اسمش را زینب بگذار و اگر پسر بود، حسین. دیدن آن نوشته و آن صحنه، غم بزرگی بود؛ اما میدیدم که انقلاب و حالا جنگ، چقدر ما را متحول کرده است. آخرش هم نتوانستیم بدن او را صاف کنیم. شکستهشدن استخوانهای آن جوان رعنا، برایم تحملناشدنی بود. همانطور نشسته، پیکر عزیزش را پیچیدند در پتو و بردند عقب. نفهمیدم اسمش چه بود و از کدام گردان و شهر، اما هنوز صدای تقتق شکستهشدن استخوانهایش در گوشم مانده است.
***
روزی با آقای هاشمی در یکی از کوچههای شهر، با چشمهای خود دیدیم که جوانی را دار زده و از لودری آویزان کردهاند. از این صحنهها زیاد دیدیم. تصورش هم نابودکننده است.
به زنان دم مرز، هتک حرمت کرده بودند. برادرم فریاد میزد که مبادا بروی جلو. به خدا قسم که این اتفاقها برای مردان ما، فراتر از درد و غم بود.
به عربهای لب مرز تجاوز میکردند و آنان را میسوزاندند؛ و این، واقعیت تلخی بود.
از خانههای مردم تلویزیون، فرش، یخچال و دیگر لوازم ارزشمند را بارمیزدند و میبردند. در تانکهایشان کلی مشروب پیدا میکردیم. صدای آهنگهای شاد عربیشان شنیده میشد. با بلندگوهایشان، از جوانان و مردم شهر میخواستند که به آنها ملحق شوند. پس از مدتی، بچههای عقیدتی ما جوابشان را با بلندگو میدادند. بعثیها بلندگوهای ما را سوراخسوراخ میکردند و باز بچهها، بلندگوی بعدی را راهمیانداختند.
به ما گفته بودند که همیشه تیر آخر را برای خودتان نگهدارید و اگر گیر افتادید، خود را بکشید. دیگر خوب فهمیده بودیم که دشمن چقدر کثیف است. آنها حتی به جسد زنهای دم مرز هم رحم نمیکردند. متأسفانه این تجاوزها به کسانی صورت گرفت که همزبان بعثیها بودند و درِ خانههای خود را با اعتماد برایشان باز کرده بودند.
اما جوانان غیور شهر، مردانه مثل شیر در مقابلشان ایستادند و نگذاشتند دست دشمن به دخترها و زنان ایرانی برسد.
***
گاهی خرمشهر را به گودال قتلگاه حضرت سیدالشهدا(ع) تشبیه میکنم؛ گودالی پر از خون و جنازه.
شبها صدای سگهای وحشی میآمد که جنازهها را خورده و هار شده بودند. اوایل همهی جنازهها خاک میشد؛ اما بعدها دیگر، نه کفن بود، نه آب و نه برق. بیشتر جنازهها روی خاک میماندند. آنقدر درگیری زیاد بود که دیگر کسی وقت این کارها را نداشت. کار به جایی رسیده بود که وقتی برای جمعآوری جنازهها میرفتند، کلی کشته میدادیم. دستور رسید که برای جلوگیری از تلفات بیشتر، دیگر جنازهها را جمع نکنند.
روزی با بچههای بیمارستان به قبرستان رفتیم. دشمن آنجا را زده بود. جنازهها بر اثر برخورد ترکشها، از خاک بیرون آمده بودند.
***
صحنههای رقتبار زیاد بود. جایی دیدم که همهی اعضای خانواده کشته شده بودند و طفل کوچکی، زیر پیکر مادر زنده مانده بود. لباس مدرسه و دفتر و کتابهایی که بچهمدرسهایها با شوق برای شروع سال تحصیلی تهیه کرده بودند، حالا پاره و اوراق شده بودند.
***
آخرین مدرسهای که در آن درس خواندم، دبستان هشترودی، نزدیک جادهی کمربندی بود. به مستخدم مدرسه «ننه» میگفتیم. مدرسه را زده بودند و ننه تکهتکه شده بود. پسرش را در هتل کاروانسرا دیدم که میگفت هستم تا انتقام مادرم را بگیرم.
«ننهمریم» هم، زنی بود که همه نوع کمکی میکرد: از درستکردن غذا، تا غسل و دفنکردن جنازهها. دوتا از پسرهایش شهید شده بودند. یادم هست که چادرش را از پشت میبست و کار میکرد. او چه در چهلوپنج روز مقاومت و چه پس از محاصرهی شهر، در آن طرف آب ماند و هیچجا نرفت.
***
روزی دختربچهی هشتسالهای را به بیمارستان آوردند. او عربزبان بود، و حرف همدیگر را نمیفهمیدیم؛ اما به من انس گرفته بود. هرگاه فرصتی دست میداد، در آغوشم میآمد. بعد شروع میکرد به حرفزدن. مدام میگفت: «امی» و شکمش را نشان میداد. یکی از مجروحان عربزبان، حرفهای او را ترجمه کرد و گفت از مادرش میگوید که جلو چشمهایش تیر خورده و شکمش پاره شده است. بعد میگفت خواهر کوچکی دارد که گمش کرده است. سعی میکردم ناز و نوازشش کنم یا خوراکیای به او بدهم؛ هرچند میدانستم که نمیشود به هیچ طریقی، صحنههای زجرآوری را که دیده است فراموش کند. پس از مدتی، بیمارستان بر اثر انفجار آتش گرفت. آتشنشانی آمده بود؛ اما بدون آب. یاد حادثهی سینما رکس آبادان افتادیم. داشتیم با عجله مجروحان بخش اطفال را تخلیه میکردیم که آن دختر با دادوفریاد، به پروپامان پیچید. عربزبانها گفتند که میگوید دختربچهی روی تخت، خواهر گمشدهی من است. نمیدانید آن دختر هشتساله، وقتی خواهر چهارسالهاش را دید، چه سوگواری کرد. بغضش باز شده و مثل مادر، او را بغل کرده بود. او سر خواهرش را محکم به سینه چسبانده بود و مثل باران بهاری گریه میکرد. نمیدانم باید گفت این صحنه بسیار زیبا بود یا در نهایت درد و اندوه.
***
تا فروردین سال شصت، در هتل کاروانسرا ماندم. پانزدهم فروردین، به تهران آمدم. نیروهای بسیاری از مرکز رسیده بود و من، جزء معدود دخترهای مانده در شهر بودم که برگشتم. خانوادهام هر یک در شهری ساکن شده بودند. من با حاجحسن زوارمحمدی، پیش خانوادهی ایشان در تهران آمدم. او مثل یک پدر با من رفتار میکرد. هنوز هم مثل اعضای خانوادهام، با همسر و دخترهایش ارتباط دارم.
عاقبت شهر آزاد شد؛ اما همان روز، خبر شهادت حاجحسن هم در جریان آزادسازی خرمشهر رسید.
***
خانهی ما در خیابان مولوی، در روزهای محاصرهی شهر، مقر فرماندهی بعثیها شده بود. روی دیوارش نوشته بودند: «آمدیم بمانیم»؛ آرزویی که ما با دادن خون، جان، مال و همهچیزمان، به گور فرستادیم.
دیگر در آن خانه زندگی نکردیم. پس از جنگ، خیلی کم پیش آمده که به خرمشهر بروم. شهری که در آن بزرگ شده بودم، زمین تا آسمان با شهر بعد از جنگ فرق دارد و این بهشدت برایم آزاردهنده است. یکی از تفریحات ما قبل از جنگ، گرفتن پروانهها و درستکردن تابلو بود؛ چون خرمشهر از گلها و پروانههای رنگارنگ و قشنگ پر بود؛ اما حالا حتی آب و هوای شهر هم نامناسب است.
نمیدانم گفتن از آن روزها چقدر تأثیر دارد؛ اما مطمئنم هنوز هم با همهی حرفها، کتابها و صداهایی که گفته، نوشته و ضبط شده، حق مطلبِ آنچه در خرمشهر اتفاق افتاد ادا نشده است. اولین مصاحبهای که داشتم، در همان ایام با «شهید رهبر» بود. بااینکه آنوقت اجازه نداشتیم برای جلوگیری از سوءاستفادهی دشمن مصاحبه کنیم، ایستادم و از دختران خرمشهری حرف زدم. بعثیها شناسنامهی مرا از خانهمان برداشته و با هویت من صدایی را از رسانههای خودشان پخش کرده بودند که میگفت دختری ایرانی هستم، به عراق پناهنده شدهام و حالا در رفاهم. پشت میکروفن شهید رهبر ایستادم و گفتم که این خبر کذب محض است و من اینجا، در خاک خود هستم. بسیاری از ظلمها و تجاوزهای وحشیانهی بعثیها به خاک، جان و ناموسمان را هم بیان کردم.
امروز هم، ما هستیم و خاطرات گاه زیبا و گاه دردناک خرمشهرمان.
خواهرهای بزرگم که پیش از جنگ در خرمشهر معلم بودند، حالا در تهران و کرجاند و هنوز هم معلم. البته بازنشسته شدهاند. حمید، برادر کوچکم، در خوزستان زندگی میکند. من هم دو دختر و یک پسر دارم که مثل همان روزهای خودم پرشور، انقلابی و ولاییاند.