پرده‌نشین

نوع مقاله : روایت

10.22081/mow.2019.66414

سهیلا ملکی

 

ارسلان، توی اتاق دراز کشیده بود و من بالای سرش نشسته بودم. داشتم به پنجره و قطره‌های باران که آرام و کم‌جان خودشون رو به شیشه می‌کوبیدند نگاه می‌کردم. به سقف خیره شده بود. گفت: «درسته، قضیه‌ی بارداری تو هم هست؛ اما واقعیت یه چیز دیگه‌س. منو نطلبیدن.» باردار بودم و اون دو سال اخیر رو رفته بود پیاده‌روی اربعین: یک‌بار بدون من و یک‌بار با هم. امسال مراعات مرا کرده بود و تصمیم گرفت نرود. نگاهم رو از پنجره آوردم روی صورتش. گفتم: «والا شما طلبه‌ها می‌گید برای زیارت اهل‌بیت(ع) همه طلبیده شدن؛ فقط کافیه حرکت کنن. اون‌وقت الآن این چیه به من می‌گی؟ به حرفایی که قبلاً زدی اعتقاد نداری یا منو گرفتی؟» بی‌حوصله‌تر از آن بود که بخواهد بحث کند. غر زدم: «الآن رفتن یا نرفتن تو چه فرقی به حال من می‌کنه؟ اگه تاریخ زایمانم نزدیک بود، باز یه چیزی. می‌گفتم نرو که موقع نیاز پیشم باشی. حالا کو تا اون موقع؟ تو می‌رفتی، منم با خیال راحت می‌رفتم خونه‌ی مامان‌اینا و یه بادی به کله‌م می‌خورد. دیگه هم نیاز نبود غذا بپزم یا حالم بد باشه و هی از بیرون غذا بگیری. مامان طفلک خودش مراعات منو می‌کنه، می‌پزه می‌یاره، جمع می‌کنه. می‌شینی تنهایی فکر می‌کنی، تصمیم می‌گیری و خیال می‌کنی بهترین کاره. هم خودتو از زیارت محروم کردی و هم منو از یک‌هفته آسایش و بخور و بخواب.» بعد برای تلطیف فضا خندیدم. نخندید. بیشتر توی فکر رفت. برگشت سمتم و با تعجب پرسید: «داری جدی می‌گی یا شوخی می‌کنی؟» نمی‌دونستم چه جوابی بدهم. نمی‌خواستم حسرتش رو بیشتر کنم؛ اما دروغ هم نمی‌شد گفت.

ـ این‌که من محروم شدم از آسایش، شوخی بود. انصافاً مراعاتم رو می‌کنی. اصلاً برای کارای خونه بهم فشار نمی‌یاد و اگه کاری از دستت بربیاد، دریغ نمی‌کنی؛ ولی خب تنهایی نشستی، فکر کردی و تصمیم گرفتی دیگه. مگه من یه‌هفته می‌رفتم خونه‌ی بابام، بد بود؟ روحیه‌م عوض می‌شد. مثل وقتایی که کارات زیاده و من تنها می‌رم.

دوباره برگشت سرجایش، زل زد به سقف و با ناراحتی گفت: «چی بگم بابا؟ هی دوستام گفتن خانمت بارداره و تنهاش نذار. چه می‌دونستم. فکر کردم شاید طرح‌کردنش هم ناراحتت کنه و فکر کنی چه شوهر بی‌مسئولیتی داری.» گفتم: «الآن این حرفا فایده‌ای نداره. پاشو زنگ بزن ترمینال و ببین اتوبوس مهران دارن. بلند شو. دست دست نکن.» زیر لب آرام جواب داد: «فایده‌ای نداره. یکی از بچه‌ها می‌گفت چند روزه دنبال بلیت اتوبوسن و همه رزرو شدن. کاش زودتر گفته بودی. نه، تقصیر خودمه. کاش زودتر گفته بودم.» پشتش رو کرد به من و بازوش رو روی صورتش گذاشت. فکر کردم شاید دوست داره تنها باشه یا بخواد گریه کنه. بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم. از یخچال چند تکه ماهی درآوردم تا ناهار رو باب میلش بپزم. می‌خواستم برنج رو بشویم که گوشی‌اش زنگ زد.

ـ الو... جانم؟ سلام. ... ممنون، زنده باشی. ... کجا رو دارم؟ خونه‌م... چی؟ جدی می‌گی یا مسخره‌بازی‌ت گرفته؟ ... بگو به خدا. ... چرا چرا می‌یام.

تا خواستم از آشپزخانه بروم توی اتاق، ارسلان بیرون دوید؛ با چشم‌هایی که مردمکش گشاد شده بود و مدام پلک می‌زد. لب‌هایش تندتند توضیح می‌دادند و می‌خندیدند.

ـ چندتا از بچه‌ها دارن با ماشین شخصی می‌رن مهران. دوستم بود. ... گفت یه جای خالی داریم و اگه می‌خوای بیای، بیست دقیقه دیگه حرم باش. ... مطمئنی؟ ... من برم؟ رودرواسی نکنا.

تا خواستم جواب بدهم، صدای الله اکبر اذان توی خانه پیچید. گفتم: «رودرواسی چیه بابا؟ بدو وضو بگیر و نماز بخون. ... من وسایلت رو جمع می‌کنم.» ارسلان دوید سمت دست‌شویی و من دویدم از توی کمد کوله‌پشتی رو بیرون کشیدم. یک دست بلوز و شلوار راحتی، دو جفت جوراب، هدبند برای این‌که سینوزیتش عود نکنه، کلاه و شال‌گردن. کوله پر شد. وسایل را فشار دادم روی هم. سمت آشپزخانه دویدم. ارسلان از دست‌شویی دوید سمت اتاق خواب و داد زد: «سجاده کجاست؟» گفتم: «سر جای همیشگی: کنار کتابخونه.» خمیردندون و مسواکش رو برداشتم. ناخن‌گیر و اسپری را پیدا کردم و دویدم سمت اتاق و گذاشتم‌شان توی زیپ جلو کوله‌پشتی. عبا، قبا و عمامه را برداشتم و گذاشتم کنارش.

ـ نمازت تموم شد، لباسات رو سریع بپوش.

توی این گیرودار، طبق معمول داشت نمازش رو شمرده‌شمرده می‌خوند. حرصم گرفت. گفتم: «دوستت مگه نگفت بیست دقیقه دیگه حرم باش؟ ده دقیقه‌ش که رفت. سریع‌تر لطفاً.»

خواستم باز بدوم سمت هال که کمرم تیر کشید. یادم افتاد باردارم و باید مراعات کنم؛ اما وقت این حرف‌ها نبود. دستم رو گذاشتم روی دیوار و از قفسه‌ی کنار کتابخونه، پاسپورتش رو بیرون کشیدم. پاوربانک، شارژر، گوشی و یک دفترچه و خودکار رو کنار هم توی جیب پشتی کیف جا دادم. برگشتم توی آشپزخانه. صداش اومد.

ـ عزیزم، نمازم تموم شد. ... دارم آماده می‌شم. ...

با صدایی که نفس‌نفس می‌زد، گفتم: «قبول باشه جناب جعفرطیار. بیا زنگ بزن آژانس.» تا کمی نفس بگیرم، با کوله‌پشتی توی دست چپ و عمامه‌ی توی دست راست آمد توی هال و رفت سمت تلفن. دکمه‌های قباش باز بود و عبا را کجکی انداخته بود روی شانه‌هاش. رفتم توی آشپزخانه و کمی اسپند گوشه‌ی نایلون فریزر ریختم. چندتا شاخه‌نبات هم توی نایلون دیگری گذاشتم. تلفنش که تموم شد، گفتم: «اگه یه‌وقت سردی‌تون کرد یا دل‌درد گرفتید، آب‌جوش‌نبات درست کن. اگه هم اسهال شُدید، کمی از این اسفند رو با آب قورت بدید. چندتا لیمو هم می‌ذارم. رو غذاهات بریز. هم رودل نکنی و هم ضدمیکروبه.» جای وسایلی رو که گذاشته بودم توضیح دادم. تندتند می‌گفت: «باشه باشه، گرفتم.» اما حواسش نبود. جیب‌هاش‌ رو خالی کرد و پول‌هاش رو شمرد. از کشوی آشپزخونه، سه‌تا تراول پنجاه‌تومنی درآوردم.

ـ ارسلان‌خان، شما به ما دل بده. ما نمی‌ذاریم بهت بد بگذره.

خندید.

ـ ان‌شاءالله جبران کنم، خانومم.

صدای بوق ماشین که اومد، یادم افتاد که قرآن و کاسه‌ی آب آماده نکردم. گفتم: «برو کفشات رو بپوش، بزن آسانسور بیاد، تا من بیام. نری‌ها.»

توی آسانسور، سینی را دادم دستش و اول چادرم و بعد عباش رو مرتب کردم. رسیدیم پایین بلوک. ماشین رو دیدیم و تازه یادم افتاد که خداحافظی نکردیم. ایستادم و آروم گفتم: «عجب آدم بی‌عاطفه‌ای هستی‌ها؟ حداقل یه بغل می‌کردی و می‌رفتی.» ایستاد و آرام‌تر گفت: «ببخشید، اصلاً حواسم نبود. ... الآن این‌جا هم که نمی‌شه. ... بعداً قضا می‌کنم. ...» پشتش رو کرد سمت ماشین، دستم رو آورد بالا و بوسید. از زیر قرآن ردش کردم. ماشین که حرکت کرد، پشت سرشون آب ریختم. از توی ماشین دست تکون داد. آن‌قدر ایستادم تا ماشین توی پیچ گم شد. برگشتم بالا. تا در رو باز کردم، همان‌جا نشستم روی زمین. دخترم شروع کرده بود به لگدزدن. آروم بلند شدم و دوتا تکه از ماهی‌ها را برگرداندم توی فریزر. لگدهای فاطمه بیشتر شده بود. حس خوبی می‌داد. انگار می‌خواست احساس تنهایی نکنم. سرعت اتفاقی که افتاد، زیاد بود و نیاز به آرامش داشتم. وضو گرفتم و نشستم روی سجاده. راضی بودم. مونده بودم و مرد خونه رو فرستاده بودم برامون نور بیاره.